عقب نشینی

36 6 12
                                    




ظهر شده بود همه از سنگر ها خارج شده بودند. خبری از حمله هوايي يا چيز ديگر نبود. همه در دل شوق پيروزی داشتند كه يكدفعه صداي مهيبی فضا را پر كرد. همه از ترس پابه فرار گذاشتند. سربازانی كه مسئول دفاع از قرار گاه بودند؛ مشغول جنگ و تير بار شدند وبعضی ها هم سوار كاميون و جيپ ها شدند و قصد فرار كردند.

هيلدا خود را به يكي از كاميون‌ها رساند و سوارش شد. دشمن از زمين و هوا نزديک می‌شد . مرگ ديگر نزديک بود. آری خط یک بار دیگر شكسته بود؛ اما الكس كجا بود؟ چرا هيلدا بايد در وضعی كه حيات خودش هم تضمينی نداشت نگران الكس مي شد ؟ عجيب نبود!

الكس و باقي مانده‌های پياده نظام كه سمت قرارگاه عقب نشيني كرده بودند در حال جنگ بودند. آن ها فقط مي جنگيدند و چاره ای نداشتند. الكس فرياد كشيد.

-عقب نشيني كنيد .

همه به سمت عقب فرار كردند. دشمن ديگر از آتش بار دست كشيد. آخر ديگر نيازی هم نبود. آن‌ها دوباره توانسته بودندخط شکنی کنند و پيروز گشته بودند. در قرارگاه ارتش سرخ كه حالا فرار كرده بود؛ مستقر شدند و از غنيمت هاي جنگی بهره می‌بردند. ارتش سرخ کلی تسلیحات ، خوراک وکنسرو و البته مجروح جنگی به جا گذاشته بود

***

هیلدا خسته نفس نفس می زد همه غرق در بهتی عظیم بودند بالاخره  بعد از طی مسافتی طولانی و فرار از دست دشمن در جایی ایستاده بودند. همه از این شکست های پی در پی اشفته حال بودند .

بی حوصله از کامیون پیاده شد. دیگر تعداد پرستاران نصف شده بود. بعضی هایشان کشته یا اسیر شده بودند . به طرف حايي نامعلوم داشت حركت می كرد. يكدفعه پاهاي لرزانش ياري نكرد و نشست .

هيلدای میان پر قو بزرگ شده با چنین شرایطی غریبگی عظیم داشت . همه صداها در سرش تكرار و تكرار می شد. اآنقدر که گوش‌هایش می‌خواستند خونریزی کنند.  همه ی صحنه  روبه رویش تماما سیاه شد و از این جهان پر از حوادث به دنیای خیالی خواب سفر کرد. آخرین  صدایی که به گوشس رسید این بود؛ کسی صدایش می کرد یک صدای بسیار اشنای مردانه ، اما نمی توانست بفهمد چه کسی است.

- هیلدا ، هیلدا!

***

دوسال قبل
تابستان سال ۱۹۳۹

فنجان قهوه را از دستش دور کرد. گوشواره های مروایدی سارا در چشمانش برق زد. چشمانش را تنگ کرد و در حالی که دستکش‌های توری سفیدش را بالا تر می کشید؛ گفت

_ خیلی به خودت رسیدی ! اینجا خبری هست؟

سارا که حالا در آن پیراهن یشمی کمتر دخترانه به نظر می رسید و موهایش را برای اولین بار به جای خرگوشی فر کرده بود تابی به گردنش داد.

- خب حالا خودت می فهمی ! امشب قراره سرباز جذاب بابا .اوم ...اسمش چی بود؟ اها! آلی یوش اینجا بیاد.

هیلدا لبخندی به حرف‌های سارا خواهر نواجوانش زد. مگر این سرباز پایین درجه ارتشی چه چیز داشت که چنین شیفته او گشته بود؟ دوباره فنجان را به لب های سرخش رساند. زیر چشمی با همان متانت خاص خودش سارا را پایید که داشت به اطراف سرک می کشید و با استرس کیف سفید مرواریدی رنگش را میان دستش فشار می داد. ناگهان به سمت هیلدا برگشت و با شوق روی میز کافه خم شد و آرام زمزمه کرد.

- هیلدا! خودشه اومد!

سارا بعد از گفتن حرفش با شوق دوباره به سمت در ورودی چرخید. هیلدا شاکی گفت

- عه تو هم دیگر شورش رو درآوردی ! مگه کیه!

همزمان با گفتن حرف هایش به سمت در نگاه کرد. اما با دیدن مرد جوان زبانش بند آمد. او را دیده بود. همان روز که برای اطلاع سفر پدرشان به خانه اشان امده بود. او را می شناخت . آلی یوش هم با حضورش فقط یک دختر را در میان جمعیت کافه می دید. دختری که موهای روشنی داشت، دستکش های توری به دست کرده بود و غرور چمانش قلب آدم را به آتش می کشید . اورا شناخت او هیلدا دختر ژنرال بود.

(نویسنده: میشه با نظر و ووت خوشحالم کنی)

HildaWhere stories live. Discover now