مشکوک

76 15 8
                                    

پارت سوم

همه جا دراتش می سوزد. صدای ناله‌های سربازان گوش آدم را می رنجانَد. بعد از حمله امروز اوضاع قرار گاه بهم ریخته است . آلی‌یوش خسته از کول کردن مسدومان می نشیند تا نفسی تازه کند . خورشید غروب کرده است . هواپیما های خودی که برای تلافی رفته بودند؛ بازگشته اند. حتما که ضربه مهلکی وارد کرده اند . چند خلبان به سمتش می آیند.

- شما آلی‌یوش هستید ؟

متعجب به آن ها می نگرد. آن ها لبخند مرموزی دارند. یکی از مرد ها پیش می آیدومی گوید .

- باید بگم خیلی خوش شانسی ! مارگارت به هر مردی چنین فرصت واهمیتی نمی ده .

آلي يوش كلافه دستي در موهايش مي كند.
- شما از من چی می خواین !

یکی از مرد ها از جیبش کاغذی درآورد به سمتش گرفت .

- بيا اینو مارگارت داد که به تو بدیم.

آلی یوش متعجب کاغذ را گرفت . خلبانان تند از کنارش رفتند. نامه را باز کرد. دختری با رژ قرمز ان را بوسه زده و نوشته بود.

- فردا می بینمت آلی یوش .

اخمانش در هم فرو رفت دلیل رفتار هیجانی مارگارت رانمی فهمید و او را نگران می کرد . کاغذ را مچاله کرد و انداخت روی زمین .
****

خورشید غروب كرده بود؛ سرباز جوان سايه كسي را در پشت بوته ها مشاهده كرد . سايه ای میان نور چراغ های کامیون در حال حرکت بود . سرباز با استرس آرام به سمت کامیون های تسلیحات، حرکت کرد؛ تا رد سایه مشکوک را بگیرد.سرباز داشت کشیک میداد تا کسی وارد مقر فرماندهی نشود ولی این سایه مشکوک داشت اطراف چادر فرماندهی می‌چرخید. بالاخره به فرد نامشخص پشت بوته ها رسید. از پشت اندام ظریف زنی را مشاهده کرد. تند به او نزديك شد .

- همونجا وايسو تو كی هستی ؟

زن تند دويد و در سياهي شب ناپديد شد.

- بایست تو کی هستی؟

زن توجهی نکرد و سرباز نتوانست به او برسد و زن گم شد. سرباز به سمت مقر بازگشت خواست داد بکشد و همه را خبر کند که الکس را دیدکه کشیک می داد با عجله به سمتش رفت .

- قربان !

الکس هراسان گفت:

- چی شده سرباز؟

مرد جوان به پشت سرش اشاره كرد.

- يه زن مشكوک ديدم داشت اطراف اينجا پرسه مي زد. الكس تند گفت :

- صورتشو نديدي !؟

- نه قربان سايش رو فقط ديدم.

الکس اخم کرد.

- پس به چه دردی می خوری تو اینجا؟!

- شرمنده قربان .

الکس در حالی که بادقت محلی که سرباز اشاره می کرد را وارسی می‌کرد. گفت:

HildaWhere stories live. Discover now