پارت هجدهم🕯

31 3 2
                                    



سوم اوت سال ۱۹۴۱، جبهه های شرقی اروپا، ساعت  دوازده ظهر زمان‌حال                          

فرمان حرکت به سمت ریگا را از تماسش به مسکو دریافت کرده بود بایدفردا صبح  حرکت می کردند . با قدم های بلند به سمت  سربازی می‌رود.

-زودتر اعلام کن فردا صبح زود به سمت شمال و ریگا حرکت می کنیم.          

  سرباز که متعجب شده است؛ اطاعت می کند  و می‌رود که به همه خبر دهد .   الکس نفس عمیقی می کشد و به اسمان خیره می شود زیادی خسته شده است این جنگ انگار پایانی ندارد و ادامه دار گشته است . دلش برای پدرمادر قلابی‌اش که در انگلیس که زیر بمباران آلمانی‌ها گیر افتاده‌اند؛ تنگ شده است . دلش حتی برای هوای همیشه ابری لندن  یک ذره شده دلش می خواهد دوباره با دوستانش هم صحبت شود.  

کلافه کلاهش را از سرش برمی دارد و چند بار آرام  به پایش می زند غرق در افکار خودش است که صدایی او را به خود می‌آورد.

_قربان    

  به سمت صدا می چرخد سربازِ نسبتا چاقی روبه رویش ایستاده است.

- چی کار داری؟          

مرد با آن لپ های بامزه اش کاغذی را سمت الکس می گیرد
- قربان این رو خانوم سی بل دادند به شما بدم.             

الکس با اخم نامه را می گیرد و سرباز را مرخص می کند.

- خیلی خب می تونی بری.

- چشم قربان .      

الکس نامه را باز می کند مارگارت گفته است که برای عملیات باید به مسکو برود و معلوم نیست که چه زمانی به جبهه های شرقی بازگردد. مارگارت با سفارش فراوان و کلی خواهش از الکس، خواسته است که از آلی یوش محافظت کند و حسابی هوای عشقش را داشته باشد .  الکس بعد خواندن نامه اخم می کند و زیر لب  غر می زنذ.


- آخه این دختر چش شده؟ حتما دیوونه شده !

پوزخندی می زند.

- مراقبت! من عمرا وقت با ارزشم رو برای یک سرباز تلف کنم.        

سری از تاسف تکان می دهد کلاهش را با حرص دوباره روی سرش می‌گذارد. او باید امروز کلی کار انجام دهد. همه باید به زودی  عازم  ریگا شوند .**

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 11 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

HildaWhere stories live. Discover now