دیدار شرم آور یا خوشحال‌کننده؟

16 3 0
                                    


- سوم اوت ۱۹۴۱ ساعت نه صبح.

با درد چشمانش را باز کرد. بازویش هنوز تیر میکشید و درد می کرد.
با هربار بستن چشمانش، جسم بی جان و سرد اِلی یوت بی چاره به چشمش می آمد و قلبش را می فشرد. باوجود تلاش هاش بیشمارش بازهم نتوانسته بود او را نجات دهد. با تمام وجود، دلش می خواست برود ویقه‌ی هیتلر را بگیرد و بپرسد چه چیزی از جان مردم بی دفاع می خواست مگر قدرت چه قدر مهم بود که باید این همه انسان کشته و تلف و آواره میگشت؟

حالا چادری هم به عنوان مریض خانه وجود نداشت همه روی زمین درمان می شدند فقط یک چادر بود آن هم برای خواب زنان . خسته پرستاری که چند متری از او دورتر نشسته بود؛ و داشت پشت به او مجروحی را درمان می کرد؛صدا زد.

- خانوم ،خانوم !

پرستار با شنیدن صدای او از جایش بلند شد به سمتش برگشت . اما برگشتن صورت او به سمت آلی یوش، انگار که آب سردی بر فرق سر او ریخته باشند؛ تمام بدنش یخ زد. دیگر حس درد نداشت. اصلا احساس کرد قلبش یک لحظه ایستاده است ! او خودش بود. خودِخودش، نه دختری شبیه به او .آلی یوش مطمئن بود که او هیلداست. با همان چشمان روشن و موهایی که رویش حالا کلاه پرستاری جنگ به جای کلاه مخملی گران قیمت دیده می شد.

چشمان هیلدا هم از شدت تعجب گرد شده بود و پنبه الکی در دستش فشرده می شد . هیلدا قلبش از استرس شروع به تند زدن کرده بود. آلی یوش اینجا چه می کرد؟ چرا پدر به او نگفته بود که آلی یوش هم در همین مقر است و از همه مهم تر چرا در این مدت او را ندیده بود؟ هردو سرجایشان ایستاده بودند هیچ کدامشان میلی برای نزدیک شدن نداشت. شاید هردویشان پاسخی برای خیانت هایشان نداشتند.

HildaOnde histórias criam vida. Descubra agora