part1~♡

530 41 1
                                    

متفاوت بودن چیز بدی نیست فقط کافیه برای خودت زندگی کنی حتی اگر نتیجه اش تنهایی بود بدون که تنهایی بهتر از بودن درمیان کسانیست که توروفقط وقتی دوست دارند که مثل خودشون باشی .
نصف اشباهات ما ناشی از اینه که
وقتی باید فکر کنیم، احساس می کنیم
و وقتی که باید احساس کنیم، فکر می کنیم واین اصلا خوب نیست
هر کسی زندگی میکنه تا به آرزوها و اهدافش برسه ولی برخی فقط نفس کشیدن بلدند و تصور میکنن زندگی همینه.
بهتره با خود فکر کنیم و راهی درست برای زندگی انتخاب کنیم...
+خب تموم شد
انشایی که ونهوو ازش خواسته بود براش بنویسه بهش داد و گفت:
+بیا کوچولو...اینم انشایی که خواستی درضمن قولی که بهم دادی یادت نره
خنده ای کرد و گونه شو بوسید
_مرسی عمو کوکییییییی خیلییی دوست دارم
با لبخند جواب داد
+منم دوست دارم
وسایلشو جمع کرد و خودش انداخت تو بغلش و بعد از کلی شیرین زبونی رفت که بره خونه
دستاشو رو هوا تکون داد و خداخافظی کرد و رفت
_هی جونگ کوک زود باش میز شماره 13رو تمیز کن تا رییس ندیده
+باشه
کارهای رستوران تموم شده بود. گردنشو ماساژ داد واقعا خسته بود ولی اهمیتی نمیداد. خودش هنوز بچه بود اما، کسی رو داشت که باید ازش مراقبت میکرد...نگاهی به بیرون انداخت. داداش کوچولوش حتما تنها بود. خیلی دوست داشت بره خونه پیش سانی...
ویکی کنارش نشست
_خسته نباشی مرد جوان
با وجود خستگی لبخند زد:
+ممنون هیونگ
_من اینجا رو خودم حلش میکنم کوکی تو میتونی بری
+نمیتونم تنهات بزارم
_نگران من نباش تو برو پیش سانی
بلند شدم و سرشو رو شونه ویکی گذاشت
+ممنون هیونگییییی
_لوس نشو برو تا پشیمون نشدم
خندیدم و لباسامو عوض کردم
از ویکی خداحافظی کرد و قدم زنان رفت سمت ایستگاه
........
_کوکییییییی هیونگگگگگ
بهش لبخندی زد که خودشو پرت کرد تو بغل برادرش
+خوشگلم نخوابیده؟؟؟؟؟ چرااا؟؟؟
_ منتظل تو بودم...کوکی هیو..نگ...دلم برات تنگ...شده بود...
+دل منم برات تنگ شده بود فندق کوچولو ببینم غذا خوردی؟؟؟
سرشو به معنای نه تکون داد
_نه.آپا دوباره عصبانی شده بود.منم قایم شدم
یعنی دوباره...چشمامو برای لحظه ای بستم...خدارو شکر قبل ازینکه بیاد برگشتم خونه...
+خب...اشکال نداره بیا من برات غذا درست میکنم باهم بخوریم باشه؟؟؟؟
_هوراااااااا بلیم کوکیی هیونگگگ
خندید و با سانی رفتن به آشپزخونه
سانی برادر کوچیکتر جونگ کوک و...همه امیر زندگیش بود‌. کسی که باعث شده بود کوکی بپذیره که بابد بزرگ شه.‌‌‌...هرچند آسون نبود. ولی وجود سانی تحمل همه چیزو براش آسون تر میکرد...حتی وضعیت پدرش رو....
+خب زود باش غذاتو باید تموم کنی
_هیوووونگ من شکممم اینقد شده نمیخوااام
لبخند زدم:
+بیا باهم بخوریمش
به زور تمومش کرد
_اوخخیشش
جونگ کوک خندید. دستمال رو برداشت تا روغن های دور لباشو پاک کنه که از بیرون صدایی شنیده شد.
+این چه صدایی بود
سانی آروم گفت:
_کوکی هیونگ
به سمت داداش کوچولوش برگشت:
_فک کنم‌آپا برگشته....
از نگاهش معلوم بود ترسیده:
_بازم حالش خوب نیست مگه نه
کوکی رفت کنارش...چتری هاشو کنار زد و گفت:
+نترس داداشی من پیشتم باشه؟؟...اون بابامونه اتفاقی نمیافته
بغلش کرد و رفت به اتاق مشترکشون...سانی رو گذاشت روی تخت و گفت:
+عزیزم تو همینجا بشین تا برگردم باشه؟؟؟ نقاشی بکش یا هرکاری دلت خواست بکن هوم؟ منم زودی میام
داشت میرفت بیرون که سانی دستای کوچولوشو رو دستاش گذاشت:
_کوکیی هیونگ مواظب...باش...آپا...
لبخندی زد و بوسه ای رو سرش گذاشت:
+آپا با من کاری نداره...چیزی نمیشه....
داشت با سانی حرف میزد که صدای باز شدن در خونه رو شنید. زود از اتاق رفت بیرون و درو بست و قفلش کرد.
رفت سمت پدرش. همون پالتوی کهنه همیشگی تنش بود و یه شیشه مشروب ارزون دستش. جونگ کوک به بوی الکل حساسیت داشت.حتی ازین فاصله هم میتونست حسش کنه. حتما بازم مست بود. مثل همیشه.....
اون مرد بعد از مرگ همسرش، دیوونه شده بود. انگار یه آدم دیگه شده باشه...اما کوکی، هنوز بابای مهربون و خوش خنده بچگیاش یادش بود. نمیتونست فراموشش کنه. و با اینکه حالا مرد روبروش هیچ شباهتی به اون ادم نداشت....نمیتونست دوستش نداشته باشه.
جئون با دیدن جونگ کوک گفت:
_تو اینجایی؟؟مگه نباید سر کار باشی....
داد زد:
_چرا اینجایی لعنتییی
تن کوچیک کوکی برای لحظه ای لرزید:
+ا..امروز شیفتم زود تموم شد
اومد جلوتر دستشو جلوشردراز کرد:
_ پس باید حقوقتو گرفته باشی...زود باش...
+ولی.من هیچ پولی ندارم.دیشب همشو ازم گرفتی
جرعه ای از مشروبی که دستش بود خورد و سیلی محکمی به صورتش زد:

_دیگه بهم دروغ نگو...زود باش...بدش به من
کوکی درحالی که صورتش سرخ شده بود و چشماش پر از اشک با بغض گفت:
+آپا .من دیگه پول ندارم
با سیلی دومی که زد افتاد زمین
دستاشو روی جایی که سیلی زد گذاشت...خیلی درد داشت...
_عوضی دروغگومن تورو اینجوری بزرگ کردم؟؟
بازم از بطری خورد و با حالت مستی کنارش نشست:
_من پدرتم تو که نمیخوای پدرت بدهکار باشه میخوای؟!
دستشو از صورتش برداشت و با چشمای پر از لشک نگاهش کرد:
+آپا تنها کار کردن من برای بدهیات کافی نیست
سعی کرد شیشه مشروب رو از دستش بگیره:
+آپاسانی بهمون نیاز داره...بیا باهم کار کنیم...میتو...
قبل ازینکه حرفش تموم بشه داد زد:
_عههه ولم کن پسره بی عرضه...
شیشه مشروبو محکم کشید.از دستش لیز خورد و شکست.وقتی دید باقیمونده مشروبش هم رو زمین ریخته با عصبانیت به سمت پسرش برگشت:
_میکشمت پسره مزخرف
یهویی ضربه محکمی به شکمش زد و کوکی همه سعیشو کرد تا دادشو خفه کنه که سانی صداشو نشنوه.
ضربه پشت ضربه
همونجوری که بی صدا گریه میکرد چشماشو بست...خیلی درد داشت.....یکی از لگد هاش خورد به فکش...مزه خون رو حس کرد...بین ضربه هاش گفت:
+آپ..آپا...بس‌ کن
بغض سنگینی گلوشو چنگ میزد....
+اگه....مامان زنده بود...نمیذاشت...
محکم تر زد:
_ساکت شووو
دوباره زد و اون بیشتر خودشو جمع کرد
از موهاش کشید و سرشو اورد بالاتر
_از حد خودت فراتر نرو واگرنه خودم میکشمت ابله. تو هیچ ارزشی برای من نداری...
+ولی....قبلنا دوستم داشتی
موهاشو ول کرد و روی زمین افتاد:
_هه قبلنا
راهشو کج کرد و بی حال به سمت کاناپه رفت و خودشو انداخت روش. و تا کوکی بلند بشه از حال رفته بود. بدن کوکیخیلی درد میکرد و بغض گلوشو فشار میداد‌. ولی.کی اهمیت میداد. کوکی از دید خودش تو زندگی‌ همه فقط یه اشتباه بود...لنگ لنگان رفت سمت کاناپه ها. پتویی که رو زمین بود برداشت و انداخت روی پدرش...و با خودش گفت:
اشکالی نداره آپا...تو میتونی هرکاری دوست داری بکنی، میتونی کتکم بزنی، میتونی دوستم نداشته باشی ولی من هنوز دوست دارم
با کمک دیوار بلند شد و رفت سمت اتاق سانی اون چه گناهی کرده بود که باید اینطوری زندگی‌میکرد
قطره اشکی روی صورتش غلتید
اون حداقل چند سالی یه خونواده خوب داشت اما این برای سانی فقط چند ماه طول کشیده بود.
قبل ازینکه بره تو اتاق، درحالی که با کمک دیوار راه میرفت، رفتم سمت روشویی
اشک هاشو پاک کرد و سر و صورتشو شست و برگشت به سمت اتاق .وقتی رفت داخل دید سانی رفته زیر پتو و رو تخت کز کرده کنارش نشست و پتو رو از روش برداشت
سرشو بین زانو هاش گرفته بود دستی به سرش کشید:
+هی..خوشگل هیونگ.....
بهش نگاه کرد..چشماش قرمز و صورت کوچیکش خیس اشک بود:
_هی...هیونگ....
جونگ کوک آروم برادرشو به سمت بغلش کشید و نوازشش کرد
+هیششش گریه نکن من اینجام
_هی هیو هیونگ آپ آپا تو رو زد م من ش شنی شنیدم
+من خوبم آپا باهام کاری نکرده فقط آپا حالش بد بود همین ببین خوبم
سرشو تو گردنش قایم کرد و جونگ کوک بلندش کرد
+بیا باهم بخوابیم داداشی
بیشتر خودشو بهش فشرد و محکم تر بغلش کرد.
دستاشو لای موهای نرمش گذاشت و آروم نوازشش کرد تا خوابش برد....

ᖴOᖇGIᐯEᗰEМесто, где живут истории. Откройте их для себя