میدانم کـه در پایان ، فقـط یک صفحه یا شایـد یک فصل از کـتابِ زندگیِ تو خواهـم بود .
صفحه ی بزرگـی پوشیده شده از تمام عشقـی که در وجود خود به تو اختصـاص دادم .
حتی اگر اینطور باشـد ، امیدوارم من کسی باشـم که بخاطر او به صفحه های عقـب میگردی ، بارها و بارها کلمـات را مرور کني ، و همانطـور که انگشتانت را روی کلمـاتِ ما میکشی ، لبخنـد بزنی...
#writerجونگ کوک بعد از صحبت با دخترک غمگین به سمت اتاق برادرش رفت و با چک کردن وضعیت سانی کوچولو لبخندی زد و سرتاسرش رو با پتوی مخملی پوشوند...پسرک مو مشکی داشت سمت اتاقشون میرفت که ناگهان دستش به سمتی کشیده شد و با حس کردن تلخی مزه لبای مرد مقابلش تعجب کرد..جیمین دستش رو دور کمر دوست پسرش حلقه کرد و با مک عمیقی که به لبای جونگ کوک زد کمی ازش فاصله گرفت؛
+عشق من داره کجا میره؟
جونگ کوک خجالت زده خندید و دستش رو دور گردن جیمین گذاشت:
_داشتم میرفتم اتاقمون هیونگ.
+اتاقمون؟
_اتاقمون.
جونگ کوک خندید و بوسه ریزی روی بینی هیونگش گذاشت:
_میگم هیونگی؟
+جان دلم؟
جیمین که منتظر به پسر مورد علاقش زل زده بود گونه های گرمش رو نوازش کرد و لبخندی زد:
_فردا سالگرد مامانمونه میشه فردا بریم سر مزارش؟
جیمین با دیدن بغض چشمهای پسرش مکث نکرد و بلافاصله سرش رو روی سینه هاش گذاشت و به موهای مشکی رنگ پسرش بوسه زد:
+تو جون بخواه عزیزم حتما میریم باید بریم.
جونگ کوک لبخندی زد و خودش رو بیشتر به جیمینی فشرد که بغلش کرده بود... جیمین در همون حال جونگ کوک رو رها نکرد و پشت هم به موهایی که بوی توت فرنگی میداد بوسه میکاشت و این برای مرد نقره ای عادت شده بود...عادتی که عاشقش بود...
جیمین دستای جونگ کوک رو بین دستاش گرفت و به سمت اتاقشون هدایتش کرد...بعد اینکه هوسوک روی کاناپه خوابش برده بود نیم نگاهی به شوگایی که نیمه خواب میزد انداخت و لبخندی زد...جین زیاد مست نکرده بود بخاطر همین خوابش نمیومد...مرد بزرگتر برای نفس کشیدن به حیاط عمارت اومد و داشت به اطراف نیمه نگاه مینداخت که با دیدن نامجونی که داشت سیگار میکشید ابرویی بالا انداخت...جین کمی مردد بود ولی اهمیتی نداد و سمت نامجون رفت..
رفت و قدم قدم رفت و بهش نزدیک شد و بلاخره در کنارش ایستاد...چند دقیقه ساکت به مقابلش زل زده بود که ناگهان با چیزی که نامجون گفت قلبش ایستاد:
_شاید بگی چطور انقد مطمئنی خب اینجوری بگم که من هرروز میتونم به خودم شک کنم ولی به حسی که بهت دارم نه من نمیدونم تو راجب من چی فکر میکنی شاید از این حرفای من ناراحت شده باشی ولی من نمیتونم جوری رفتار کنم که بهت هیچ حسی ندارم پسر... نمیتونم.
_عا نه جین لازم نیست الان بهم چیزی بگی میدونم شوکه شدی و ممکنه ازم انتظار شو هم نداشته باشی من فقط گفتم چون نمیتونستم پنهون کنم امیدوارم درکم کنی خب؟
لبخندی زد و داشت میرفت که جین با گرفتن دستاش مانع رفتنش شد..نامجون نیم نگاهی که به دستش توسط دستای جین گره خورده بود انداخت و بعد به چهره نامجون زل زد:
_خودتو اذیت نکن جین.
بعدشم مسیرش رو سمت اتاقش عوض کرد و جین رو تنها گذاشت..با رفتن نامجون مرد بزرگتر کلافه مشتی به درخت کناریش زد و نفس عمیقی کشید....حالا باید چیکار میکرد ؟!
..........سانی سفت جیمین رو بغل کرده بود و زوجمون دست در دست هم داشتن قدم برمیداشتن...جونگ کوک با نگاهش داشت دنبال مزار مادرش میگشت که با دیدن مرد آشنایی که کنار یه مزار نشسته بود اخمی کرد...با دیدن اون مرد ناخودآگاه پاهای جونگ کوک متوقف شد و جیمین از رفتار یهویی جونگ کوک تعجب کرد:
نگاهش رو دنبال کرد و با دیدن پدر جونگ کوکی که انگار مست کرده بود ابرویی بالا انداخت:
+ولی کوک...
_لطفا.
+هرچی تو بگی.
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و همراه جیمین به مزار نزدیکتر شد...مرد با دیدن دو نفری که حالا مقابلش ایستاده بودن سرشو بالا گرفت و با دیدن جیمین ناگهان روی زمین ولو شد:
مرد که انگار اشتباه شنیده بود دوباره پرسید:
×چ..چی؟
+ازت نخواستم سوالی بپرسی پیرمرد گورتو گم کن الآنم کاری نمیکنم فقط بخاطر پسرته.
جونگ کوک با نگاهی بغض کرده به مزار زل زده بود و مرد بزرگتر به پسرش:
+میخوای پرتت کنم یا خودت میری؟
مرد بزرگتر تند تند سرشو تکون داد و راهش رو سمت بیرون تغییر داد...با رفتن پدرش بغضش ترکید و اشکهایش به ارومی ریخته شد...جیمین با دیدن جونگ کوکی که گریه میکرد سانی رو روی زمین گذاشت و پسرش رو به آغوش گرفت:
+چیزی نیست قلب من...گریه نکن.
سانی که با تعجب بهشون زل زده بود با دیدن مزار مادرش که جونگ کوک از قبل براش گفته بود آهسته آهسته سمتش رفت و مشغول ناز کردن تکه سنگ شد:
×مامانی... اینجایی؟
با حرف زدن سانی جونگ کوک از جیمین فاصله گرفت و به پسرکی که کنار مزار نشسته بود نگاهی کرد....جیمین دستش رو روی شونه های جونگ کوک گذاشت و پسرک مو مشکی سمت برادرش رفت:
_مامانی اینجاست.
جونگ کوک کمی بغض کرد و لبخندی زد:
_خیلی زیاد عاشقت بود سانی از اینکه پسری به خوشگلی تو داشت خیلی خوشحال بود.
جیمین از دور بهشون زل زده بود و از سوالایی که سانی میپرسید دلش میگرفت:
_چون اون یه فرشته بود فرشته ها روی زمین نمیمونن.
×واقعنی میگی؟
جونگ کوک سرشو تکون داد و بوسه ای روی موهای مخملی سانی گذاشت:
سانی تند تند سرشو تکون داد و جونگ کوک دستش رو به طرف عشق زندگیش که بهشون چشم دوخته بود دراز کرد:
×مامانی جونم من تولو ندیدم ولی میشه یه لوز بیای بخوابم و بغلم کنی؟
+جیمین مهمه.
_چی شده؟
+جیمین پدرت...یعنی کیم فلج شده.
+آره احتمال میدن از پله ها افتاده ولی آدمی که اونجا استخدام کرده بودیم یه چیز مشکوکی پیدا کرده.
_هیونگ تو همونجا بمون من چند دقیقه دیگه میام.
جیمین خیلی خبی گفت و تماسش رو سریعا قطع کرد...
به خانواده جیمین مربوط نبود ولی شاید مربوط میشد به آدمایی که قصد جون خانوادش رو داشت و جیمین نمیتونست دست رو دست بزاره....با وجود اینکه اون مرد خود شیطان بود.
YOU ARE READING
ᖴOᖇGIᐯEᗰE
Fanfictionبا بغض گفتم: +تو ازم معذرت خواستی....التماسم کردی که بمونم حالا میگی برم؟ درحالی که مست بود با چشمای خمار و پر اشکش بهش خیره شد: _من اون آدمی نیستم که تو ذهنت ساختی کوکی...من آدم خوبی نیستم +چرا نمیزاری کنارت باشم؟ _من آدم وحشتناکی ام کوک...آدما هر...