part76,77~♡

106 16 2
                                    

امیدوارم مثل همیشه سرحال باشی.
این نامه ممکن است بیهوده انگاشته شود، ولی از نظر من کاملا ضروری است. از میان تمام کسانی که من را سپری کرده‌اند، کمتر کسی هست که واقعا قدردان من باشد و از داشتن من احساس خرسندی بکند؛ مفتخر هستم که بگویم تو جز این دسته ی اندک هستی از اینکه چقدر گاهی اوقات لجباز و کله‌شق میشوم آگاه هستم، اما چه کنم این طبیعت من است. متوجه هستم که من را با اخلاق تند و طوفانی ام شناخته‌ای، اما میدانم که در اعماق وجودت همیشه از داشتنم سپاسگزار هستی و میخواهی بهترین نتیجه را بگیری قول میدهم که در آینده با تو بهتر رفتار کنم، باور کن که هیچ‌وقت درسی به تو نداده‌ام مگر آنکه مطمئن باشم از پسش برمیایی و سربلند میشوی. و خوشحال بودم که هربار می‌دیدم تو از هر امتحانی موفق بیرون می‌آیی ،لطفا به دوست داشتنم ادامه بده، و از من نهایت لذت را ببر. من همان دوستی هستم که اگر از دست برود دیگر هیچ‌وقت تکرار نخواهد شد.
به امید آینده‌ای روشن، نامه ای از طرف زندگی:)
#writer
_بهتر شدی؟!
هوسوک که بعد از چندین ساعت در کنار شوگا نشسته بود نگاهش رو ازش ندزدید و چشم انتظار بهش خیره
موند تا بهش جواب بده،مرد خشمگین نفس آرومی بیرون داد و اینبار سرشو کمی بالاتر گرفت:
+نمیدونم هوسوک جوابی ندارم...
مرد کناریش احساسی که شوگا داشت رو درک میکرد چون خودش هم کمتر از اون نگران نبود:
_یعنی جین همه چیو بهش گفته؟
مرد مو سفید آهی از بین لبای خشک شده اش بیرون داد و برای بار دوم به سمت مرد کناریش خیره شد:
+دیگه رازی نمونده که بخوایم از اون کله شق پنهون کنیم ولی خب حداقل اینجوری بهتره میفهمه اشتباه
کرده،من واقعا تهیونگ رو درک نمیکنم چرا انقد خود
سر شده؟مگه ما براش چی کم گذاشتیم؟
_در مورد راز مطمئن حرف نزن تهیونگ خیلی چیزا رو نمیدونه نبایدم بدونه...
نگاه مرد کناریش که حالا تغییر کرده بود با فهمیدن منظور هوسوک خسته سرشو بین دستاش گرفت که با اومدن یهویی جین ترجیح داد به راز کشف نشده فکر
نکنه،از روی کاناپه بلند شد و به سمت مرد مقابلش رفت:
+چیکارش کردی بهش همه چیو گفتی؟
جین با دیدن قیافه نگران اون دو مرد سرشو به آرومی تکون داد و با لحن متفاوتی گفت:
×همه چیو میدونه...
_کسی کنارشه میخوای برم پیشش بمونم؟
×اوه نه نامجون کنارشه بهش گفتم اگه چیزی شد بهمون خبر بده من اومدم با جیمین حرف بزنم....
شوگا با یادآوری اسم نامجون عصبی خندید:
+یعنی چی نامجون کنارشه؟از کی تا حالا اون مرد شده عضوی از این خانواده؟چطور میتونی بهش اعتماد کنی جین یادت نره باهامون چیکار کرد....
×یادآوری میکنم همین مردی که داری ازش چرتو پرت میگی جون تهیونگ رو نجات داد اونم نه یه بار بارها پس واقعا دلیلی نداره که بهش اعتماد نکنم،اون مراقب تهیونگه پس منم ازتون میخوام مراقب رفتارتون باهاش باشید چون نامجون هرکسی نیست..
جین که واقعا حوصله حرف زدن نداشت جمله اش که با گذاشتن یه نقطه تموم شد مسیرش رو به سمت اتاق‌جیمین عوض کرد و اون دو مرد رو تنها گذاشت،با رفتن جین مرد عصبی نگاهش رو ازش گرفت و به سمت بار عمارت رفت تا کمی خودشو آروم کنه، جین قدم به قدم داشت به سمت اتاق جیمین نزدیک میشد که با شنیدن صدای گریه های سانی راهشو عوض کرد،مصمم وارد اتاق پسر بچه شد که جسم کوچیکتر گوشه ای از‌ اتاق نشسته بود و عین ابربهاری اشک میریخت:
×سانی کوچولوی ما چرا داره گریه میکنه؟
به جین با تمام اون ابهت اصلا بهش نمیومد تا با یه بچه سه ساله با لطافت رفتار کنه ولی اون سانی بود انگار کاملا میتونست وجه مهربون تمام آدمای بی‌رحم  رو بیدار کنه:
_خ..خواب...خواب بد دیدم...
جین لبخند غمگینی روی لباش نشست و جسم کوچیکتر که روی زمین نشسته بود رو به آغوش گرفت:
×عمو جین کنارته باشه؟! فقط یه خواب بوده منم هرزگاهی خواب می‌بینم ولی گریه نمیکنم چون آدمای قوی هیچ وقت گریه نمیکنن...
سانی که حالا کنجکاو شده بود نگاه خیس شده اش برق گرفتو با لحن کیوتی پرسید:
_واقعا...گریه...نمیکنن عمو؟!
جین برای بار چندم لبخندی زد و سرشو تکون داد:
×میخوای بدونی آدمای قوی چیکار میکنن؟
سانی که حالا مشتاق تر شده بود تند تند سرشو تکون داد و یکی از دستای کوچیکش رو روی گونه های مرد مقابلش گذاشت:
×اینجوری بگم که آدمای قوی همیشه قوی نیستن ولی وقتی خواب میبینن گریه نمیکنن چون میدونن همش یه خواب بوده و تموم شده به جای اینکه گریه کنن اگه خواهری داشته باشه برادری داشته باشه که تو کوکی هیونگت رو داری باهاش حرف میزنن بازی میکنن و به خوابی که دیدن اصلا فکر نمیکنن و به زندگیشون ادامه میدن مثلا اگه من بخوام بهت یه شکلات بدم قبولش میکنی نه؟
سانی دوباره سرشو معصومانه تکون داد:
×پس توهم باید اون خوابی که دیدی رو قبول کنی و فقط دوباره به زندگیت ادامه بدی همونجوری که وقتی شکلات میخوری و دوباره بازیتو انجام میدی،باشه سانی به عمو جین قول میدی که بچه ضعیفی نباشی؟
_اگه..اگه من...قوی بشم میتونم از هیونگ ملاقبت کنم عمو؟اونوقت هیونگ گریه نمیکنه مگه نه؟!
جین که واقعا قلب مهربون سانی رو تحسین میکرد لبخند نرمی بهش تحویل داد و گفت:
×اگه قوی بشی حتی از خودت هم میتونی مراقبت کنی رفیق کوچولو پس به عمو جین قول بده که بچه ضعیفی نمیشی باشه؟ زود به عمو قول بده ببینم....
پسر بچه مقابلش یکی از انگشتای کوچیکش رو بالا آورد و با لحن مظلومی رو به جین گفت:
_قول میدم قول میدم...
مرد بزرگتر بوسه محکمی روی گونه های گل انداخته سانی گذاشت و با بغل کردنش از اتاق بیرون رفت،
حدسش سخت نبود که جونگ کوک پیش جیمین بود پس باید برادرش رو بهش تحویل میداد و چند لحظه ای برادر خودش رو ازش قرض می‌گرفت...
به اتاق جیمین که نزدیک شد ضربه نه چندان محکمی به در چوبی مقابلش زد که با باز شدن در و دیدن پسر
مومشکی که با دیدن سانی و جین خوشحال شده بود
لبخندی زد:
_جین هیونگ سانی پیش شما بود؟!
جونگ کوک با لحن مودبی ازش پرسید و مرد بزرگتر با لطافت جواب پسرک مقابلش رو داد:
×یکم با کوچولو حرف زدم چیزی نیست جونگ کوک نگران نباش،امم میشه تنهایی با جیمین حرف بزنم؟
جونگ کوک هل شده تند تند سرشو تکون داد و با گرفتن جسم کوچیکتر برادرش از اتاق بیرون رفت،
با رفتن جونگ کوک مرد بزرگتر به آرومی به داخل
رفت و قدم اولش کافی بود تا دود سیگاری که جیمین برای بار هزارم داشت می‌کشید به دماغش برسه،
جیمین در حالی که کنار تختش رو به پنجره نشسته بود و کام های عمیقی از سیگار می‌گرفت متوجه حضور جین نشده بود که بعد از چند دقیقه بلاخره در کنارش نشست،جین بغض آلود با دیدن وضعیت جیم
نفس عمیقی کشید و به نیم رخ مرد کناریش که حتی
نیم نگاهی بهش نمینداخت نگاهی کرد،نگاهی از جنس
پناه که برای برادرش برای نیمه وجودش آورده بود اما
اون هیچ وقت متوجه حضورش نمیشد:
×جیمین؟
به سختی اسمش رو صدا زد تا کمی بتونه توجهش رو جلب کنه اما اون بازم به جسم بی جون مقابلش در ازای جسم زنده ای که در کنارش نشسته بود خیره بود:
×نمیشه به هیونگت نگاه کنی جیمین؟نمیشه باهام حرف بزنی؟نمیشه مثل بچگیات سرتو روی پاهام بزاری و باهام گریه کنی؟ من برادرتم جیمین برادرت،من همیشه عین کوه پشتتون بودم پس چرا نمیزاری برادرت تورو پناه خودش بگیره؟چرا بهم تکیه نمیکنی؟
جیمین گریه نکرده بود اما داشت با تک تک کلمه های جین که خطاب به خودش بود به خاکستر تبدیل میشد:
×لازم نیست حداقل پیش من تظاهر کنی احمق،من میشناسمت هرچقدرم بگی تهیونگو دوست داری ازش ناراحتی بازم قلبت داره آتیش میگیره،مگه میشه من
برادرمو نشناسم جیمین؟تو برادر منی برادرم تو عزیز
دلمی حتی اگه یه روز با خودت فک کرده باشی که من برادر واقعیت نیستم ولی.....
+خفه شو هیونگ خفه شو.
بلاخره صدای پر از بغض جیمین که قلب جین رو هم به لرزش درآورده بود فضای سکوت بینشون رو شکست جیمین سیگاری که بدست گرفته بود رو با یه حرکت به سمت اتاق پرت کرد و عصبی خندید:
+چطور میتونین انقد قضاوتم کنین؟من هیچ وقت با خودم فکرشو نکردم که تو یه روز ممکنه برادر من نباشی،بچه که بودیم حداقل انقدی همو دوست داشتیم که به قضاوت کردن هم فکر نکنیم هیونگ،کاش فقط یه روز میتونستم به دوران بچگیم برگردمو به خودم بگم بیشتر مراقب بچگی الانت باش چون قراره همین  بچگیتو ازت بگیرن پارک جیمین،اگه میدونستم که همه چیزم قراره همینجوری ساده ازدستم دربره همون بهتر  بود همون شبی که پدر عزیزمون مادرامون رو تهدید میکرد مادر سولی تورو با تهیونگ و انتخاب میکرد و دفتر زندگی من اون شب کاملا بسته میشد...هیونگ...
تو برای من از یه برادر واقعی هم مهمتری پس هیچ وقت به جای من حرف نزن فهمیدی؟حرف نزن نزن...
بغض چشمای جیمین که کاملا کاسه گوی چشمای قهوه ای رنگش رو احاطه کرده بود با آغوش یهویی جین، به خودش اجازه داد تا رهاشون کنه،جین بوسه آرومی به موهای خاکستری جیمین گذاشت و جسم بزرگتر رو بیشتر به خودش فشار داد:
×هیونگ همیشه کنارته جیمین همیشه کنارته من هیچ وقت نمیزارم یه تار مو از سرت کم بشه پسر تنها چیزی که مارو میتونه ازهم جدا کنه مرگه من تا موقعی که از اینجا برم از کل این خانواده محافظت میکنم از تک تک اعضای این خانواده،بهت قول میدم قضاوتت نمیکنم،من هیچ وقت قضاوتت نکردم جیمین هیچ وقت..
جیمین که واقعا دست خودش نبود و بعد چندین ساعت فشار و نگرانی داشت اشک می‌ریخت به شونه های پهن هیونگش چنگی زد و شدت گریه هاش بیشتر شد،جین که خیلی وقت بود اشک نریخته بود اما با دیدن گریه هایی که برادرش میکرد انگار کل دنیا روی سرش خراب شده بود حتی به قلب بی رحم خودش اجازه تصمیم گیری نداده بود که گریه بکنه یا نکنه...
...
پسرکوچکتر لبخند به لب داشت.مثل همیشه مرموز بود و اگه شخصی که رو به روش بود نزدیکترین ادم زندگیش نبود قطع ب یقین تصور میکرد قراره روی اون تخت به قتل برسه اما با این حال مردی که رو به روی پسرش به تاج تخت تکیه داده بود و نیشخندش رفته رفته پررنگ تر میشد خوب میدونست پشت اون چهره ی شیطون چی قایم شده.
-نوبت منه بیب فیس...
حرفشو قاطع بیان کرد و با حرکت دادن وزیرش بازی رو تموم و پسرشو کیش و مات کرد. کمی خودشو روی تخت بالا کشید و با قرار دادن دست هاش دو طرف پاهای لخت پسر روبه روش با یکی از دست هاش تخته ی شطرنجو گوشه ی اتاق پرت کرد اما صدای مهیبش حتی باعث کوچکترین لرزش پلکی از جانب فرد تخس رو به روش نمیشد. و جفتشون خوب میدونستن که هیچ یک قرار نیست عقب نشینی کنه.پس مرد ویسکی رو از میزکنار تخت کینگشون برداشت و بعد از جرعه ای که ازش نوشید باتلو سمت پسر رو به روش گرفت.
+قرارمون چیبود مایک؟!نمیخوام حتی یه تیکه از بدنت ازم دریغ شه پس همشونو دربیار،کل باتلو خالی کن...جفتشون گر گرفته بود،پسر از باختی که توی احساسات و بازیش داشت،مرد از حس خواستنی که نسبت به اون پوست سفید رنگ داشت...
با یادآوری خاطرات سه سال پیشی که الان برای زندگیش حکم زهر رو داشت از لیوانی که بدست گرفته بود مزه ای کرد و دوباره به منظره مقابلش خیره موند،
سه سال،بعد از سه سال دوباره به این مکان به وطن
خودش برگشته بود و چه بهتر از اینکه قرار بود بازی جالبی با اطرافیانش راه بندازه،پوزخند کمرنگی روی لباش شکل گرفت و با دیدن آدم مورد نظرش که بهش داشت نزدیکتر میشد بهش اشاره کرد تا به سمتش بیاد:
+خوش برگشتی مستر مایک خیلی خوشحالم که دوباره میبینمت...
_منم از دیدنت خوشحالم جکسون تغییر نکردی...
+ولی تو کلی تغییر کردی انگار کاملا آدم دیگه ای شدی مرد بزرگ،و شایدم بالغ تر...
به گفته دوست مقابلش خندید و در حینی که به آرومی و بدون هیچ عجله ای از نوشیدنی مقابلش مزه میکرد رو به مرد بلوند مقابلش گفت:
_آدمای زیادی باعث شدن که تغییر کنم و میدونی که ازشون ممنونم ولی خب باید برمیگشتم اینجا خونه منه زندگی من اینجاست چرا باید خودمو از جایی که بچگیمو گذروندم و بزرگ شدم دریغ میکردم اینطور نیست؟
مرد مقابلش در حینی که به دخترای کلوپ خیره شده بود حرف مایک که داشت بهش پوزخند میزد رو تایید
کرد و دوباره به سمتش برگشت:
+کاملا حق با توعه مایک همیشه از قبل گفتن که آدما عوضی نیستند گاهی اوقات عوضی میشن جوری که
حتی خودت فراموش میکنی که یه مدت با این شخص با این آدم در ارتباط بودی،آدم بودن کار هرکسی نیست.
_البته،نمیتونم بگم آدم بودن کار هرکسیه ولی خودخواه بودن کار هرکسی نیست جکسون...
جکسون با چشمای گرسنه به سمت دخترا جوری خیره شده بود که مایک رو به خنده وادار کرد:
+خودخواه بودن...طبیعیه یاد پارک جیمین افتادم؟
مایک داشت لیوانی بالا می‌برد که با شنیدن اسمی که بخاطرش از سوئیس برگشته بود تک خندی روی لباش نشست،نوشیدنی مورد نظرش رو تا ته سر کشید و به
سمت جکسون هورونی برگشت که حالا کاملا خودش
رو بین دخترا جا داده بود، مایک لبخند خبیثانه ای به
مرد بلوند که بدنش رو به بدن دخترا می‌چسبوند و گاه گاهی از لبای دختر مقابلش مک می‌گرفت تحویل داد..داشت به مسخره بازی مرد مقابلش میخندید که با یادآوردی اسم جیمین گوشه ای از لباش بالا رفت:
_پارک جیمین...بیب فیس خودخواه...

ᖴOᖇGIᐯEᗰEМесто, где живут истории. Откройте их для себя