باز شدن در مقابلش به خودش کمی لرزید اما سرش رو به بالا نگرفت و در همون حالتی که نشسته بود موند...دو مرد بلند قامتی که حالا در چند قدمی پسرک کوچیکتر ایستاده بودن با نگاه انداختن به جسمی که به خودش پیچیده بود خنده بی صدایی زد:
+بچه تر از اونیه که فک میکردم....
دوباره خندید و روبه فرد کناریش برگشت:
+خب کاری که گفتمو انجام دادی؟!
_بله قربان در مورد این پسر بچه تحقیق کردم...اسمش جئون جونگ کوکه توی میونیانگ زندگی میکرده و یه پدر قمار باز و برادر کوچیکی داره که الان توی بهزیستی میمونه....در مورد خودشم چون پدرش به جیمین بدهکار بوده در ازای برادرش این پسر رو با خودشون بردن و در واقع این بچه برده پارک جیمینه و دلیلی نمیبینم که به وجودش اهمیتی میده یا نه اما خب کسی که الان توی دست شماست هیچ نسبتی با پارک جیمین نداره...
مرد بزرگتری که حالا رو به پسرک کوچیکتر خم شده بود تکخندی بهش زد...قصد لمس کردن موهای پسرک رو داشت اما جونگ کوک بهش همچین اجازه ای نداد و سرشو به کمی عقب برد:
+پس بدردمون میخوره....
_بله؟!
اینبار با اطمینان کامل خندید و بی توجه به چشمای پر شده پسرک مقابلش رو به بالا بلند شد:
+فرض میکنیم برای جیمین اهمیتی داره و میگیم به دنبالش میاد اما حیف نیس این پسر بچه دور از خانوادش بمونه؟! نظرت چیه داداش کوچولوی خوشگلش رو بیاریم اینجا؟! جذاب تر نیس؟! مطمئنم جیمینم از این قضیه خیلی خوشش میاد....
با شنیدن کلمه داداش کوچولوش ناخواسته سرشو بالا گرفت و در همون حالتی که بغض کرده بود رو به پدر بی رحم جیمین گفت:
_لط...لطفا...لطفا با سانی...سانی کاری نداشته باشین خواهش میکنم....
مرد بزرگتر که بعد سه روز بلاخره صدای غمگین پسرک رو شنیده بود رو به بادیگارد کناریش برگشتو گفت:
+واو اون داره حرف میزنه....
به تمسخر گرفت و همین خنده های بی دلیل مرد کافی بود تا دوباره چشمای کهکشانی پسرک کوچیکتر پر بشه....
_قربان باید چیکار کنیم؟!
+کار اصلیتون که مشخصه اما یه کار دیگه هم به لیستتون اضافه شد....
بادیگارد فراگوش به رئیسش چشم دوخته بود که با شنیدن دستور یهویی مرد بزرگ سری خم کرد:
+برادر این بچه رو باید بکشین...
خندید و همراه بادیگاردی که اطاعت کرده بود از در خروجی بیرون رفت....جونگ کوک که ماتو مبهوت به دری که درحال بسته شدن بود خیره بود با دهن کمی باز نگاهشو از در بسته گرفت و به قلب نگران و ترسیده خودش داد...برادرش...برادرش...سانی...نیمه وجودش...الان چیزی که شنیده بود درست بود؟! چیزی که شنیده بود حقیقت داشت؟! اونا قصد جون داداش کوچولوشو داشتن؟! یعنی جون برادرش در خطر بود؟!
پسرک کوچیکتر جوری بهش شوک وارد شده بود که حتی نای حرف زدن نداشت...حتی بغضی گلوشو اسیر نکرد...فقط و فقط با یه نفس به در مقابلش خیره مونده بود...فقط و فقط با یه چهره بی تفاوت و سردی که حالا دچار ترس شده بود...
_قربان مطمئنین باید کاری که گفتین رو انجام بدم؟!
مرد بزرگتر همونجوری که به ماشین تکیه داده بود رو به بادیگارد مضطربش برگشت...خندید و دستی که غرق انگشترش کرده بود رو روی شونه های مرد مقابلش گذاشت:
+انقد ساده لوح نباش من کی همچین حرفی زدم؟! قصدم ترسوندن اون بچه بود تا کاری کنه جیمین زودتر برای نجاتش بیاد منم حوصلشو ندارم...
بادیگارد که نفس راحتی کشیده بود در جواب رئیسش ریز لبخندی زد و از نگاه مرموز مرد بزرگ پنهون موند...
+فعلا این قضیه رو بیخیال از دختره چه خبر....
_دیشب باهاش حرف زدم قربان گفت
با تهیونگ تماس میگیره اما جوابشو نمیده....
+پسر منم از اون پارک جیمین کمی نداره خیلی زیرکه...
_شاید به خاطر این نیست که دوستش گم شده؟!
+قطعا همینطوره...شما به اون دختر دوباره هشدار بدین من دیگه نمیتونم واسه بی عرضه هایی مثل اون منتظر بمونم....
بادیگارد تعظیمی کرد و در کناریش که متعلق به ماشین مخصوص خودش بود رو برای رئیس بزرگش باز کرد تا سوار ماشین بشه....مرد خونسرد که با کمال آرامش سوار ماشین شده بود نگاهش رو از بادیگارد گرفت و به کمی نوشیدن مشروبی که گوشه ای از لیموزین جا گرفته بود اکتفا کرد....
****
عاشق نباشی حس باریدن باران رو نمی فهمی فرق قفس با یک خیابان رو نمی فهمی عاشق نباشی قدم زنان میری روی جاده ها اما معنی فصل برگ ریزان رو نمی فهمی عاشق نباشی زندگی بی رنگ و بی معناست و حتی درد درون چشم انسان را نمی فهمی در شعرها دنیایی از اسرار پنهان خیلیا وجود داره اما محفوظ عاشق نباشی،درد پنهان هیچ کسی رونمی فهمی عاشق نباشی فصل پاییز و بهار حتی زیبایی فصل زمستان رو نمی فهمی....کلا عاشق شدن برای خودش دردسری دارد..یک دردسر بی انتها...
به آرومی روی کاناپه اتاقش نشسته بود و خیره به تابلوی مقابلش...هرزگاهی کام عمیقی از سیگاری که بدستش گرفته بود میگرفت و دوباره درون افکار خودش گم میشد....پیدا کردن جونگ کوک...پیدا کردن پسر کوچیکتر برای جیمین مثل حکم طلایی بود اما بدون وجود اون و ندونستن محلش بیشتر و بیشتر درون آتیش وجودش غرق میشد....
+جونگ کوک تو کجایی لعنتی کجایی...
با خودش به آهستگی زمزمه کرد و به طرز ناگهانی ضربه محکمی به میز مقابلش زد...به درد زانوی زخمیش هیچ اهمیتی نداد و در همون حالت از سر خستگی و ناتوان سرش رو بین دستاش گرفت....اینکه ی آدم بخواد انقدر نسبت به همه چیز بی اهمیت باشه دردناکه، باید مدام از خودت بپرسی دلیلش برای این حجم بیتفاوت بودن و خشک بودن چیه؟ بعد به این نتیجه میرسی که بیاهمیتي خودش از اهمیت دادن زیاد میاد....برای جیمین هم دقیقا همین فرایند صدق میکرد...جیمین بی تفاوت نبود اما سخت شده بود...خیلی سخت....
مرد غمگین خسته افکار ذهنیش رو در حال مرور بود که ناخواسته با یاد آوری روزی که به دست پسرک کوچیکتر دستبند ردیاب وصل کرده بود سرشو بابا گرفت...چرا اون دستبند اصلا به ذهنش خطور نکرده بود؟!
(فلش بک)
بعد از روزی که بهشون حمله شده بود هرروز عصبی تر و خشمگین تر میشد....چون جونگ کوک حادثه رو دیده بود و پارک جیمین به هیچ وجه دوست نداشت زندگی تاریک خودش رو غرق زندگی دیگری بکنه....
در همین حالی که توی شرکت نشسته بود گوشی کناریش رو برداشت و با اولین حرکت شماره جک رو روی تماس قرار داد:
_جیمین؟!
+جک بیا بالا باید حرف بزنیم...
_اوه مرد من شرکت نیستم
+همین چند دقیقه پیش اینجا بودی کدوم گوری رفتی جک؟! کار من ضروریه....
_حالا بیا منو بخور پارک جیمین خب یه کاری برام پیش اومد مجبور شدم بزنم بیرون حالا چی شده...
+حالا بگذریم....برای من یه دستبندی بگیر که زیاد بزرگ نباشه نمیخوام تو چشمم باشه فقط همینکارو انجام بده با بقیش کاری نداشته باش....
_نمیدونم چی تو کلته اما خب باشه حلش میکنم...
+تا دوساعت دیگه باید اینجا باشی...
_باشه خیلی خب حالا هی برای من عوضی بازی درنیار من خودمو میرسونم...
جیمین لبخند خبیثانه ای روی لباش نشست و با قطع شدن صحبتش گوشی رو دوباره سرجای قبلیش گذاشت....
دوساعتی که گذشت:
+آوردیش؟!
مرد مقابلش سری تکون داد و به همراه جعبه کوچیکی که از قبل وارد اتاق جیمین شده بود رو بدون هیچ عجله ای از داخل جیبش بیرون آورد...جعبه تقریبا کوچیکی که جنسی از چرم سیاه بود رو به آرومی روی میز گذاشت و اولین سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود پرسید:
_یه دستبند ساده اس نه کوچیکه نه خیلی بزرگ اما جیمین تو که علاقه ای به اکسسوری نداری کنجکاوم بدونم اینو واسه چی میخوای؟!
جیمین بدون هیچ حرفی جعبه مقابلش رو بدست گرفت و با باز کردن جعبه سیاه و دیدن دستبند ظریفی که ترکیبی از رنگ سفید و نقره بود لبخند محوی رو به شئ دستش زد:
+خوبه...
_جوابمو ندادی جیم؟!
جیمین که حالا حواسش رو از دستبند گرفته بود سرشو بالا گرفت و روبه مرد مقابلش گفت:
+این دستبند برای جونگ کوکه....
_دلیلش؟!
+اونش دیگه به تو مربوط نیس جک فقط ازت میخوام به این دستبند یه ردیاب وصل کنی و بعدش به اون پسر تحویل بدی بهش حتما تاکید کن که نباید هیچ وقت از دستش بیرون نندازه...
_انجامش میدم جیمین اما این همه موظف بودنت عجیبه اونم برای برده ای که حتی هیچ وقت حالشو نمیپرسی....
+الانشم مهم نیس فقط نمیخوام از جلوی چشام گم بشه حوصله ندارم...حالا زودباش برو معطل نکن...
جک که قانع نشده بود خیلی خبی زیر لبش زمزمه کرد و بعد اینکه چشمک یهویی به مرد سرد زده بود از اتاقش بیرون رفت....
VOUS LISEZ
ᖴOᖇGIᐯEᗰE
Fanfictionبا بغض گفتم: +تو ازم معذرت خواستی....التماسم کردی که بمونم حالا میگی برم؟ درحالی که مست بود با چشمای خمار و پر اشکش بهش خیره شد: _من اون آدمی نیستم که تو ذهنت ساختی کوکی...من آدم خوبی نیستم +چرا نمیزاری کنارت باشم؟ _من آدم وحشتناکی ام کوک...آدما هر...