جونگ کوک ذوق زده تعظیمی کرد و به تندی از اتاق اربابش خارج شد، انتظار نداشت جیمین با بودن جونگ کوکی در کنار برادرش موافقت کنه اما اینبار واقعا دل تو دلش نبود، مسیر راهشو به اتاق پسرک مو فرفری تغییر داد تا به دیدنش بره،بعد اینکه مقابل در اتاقش ایستاده بود تقه آرومی به در زد:
+میتونی بیای داخل.
صدای تهیونگ بود که باعث شد جونگ کوک لبخندی بزنه و دستگیره اتاق رو به پایین بکشه، در اتاق که کمی باز شد پسرک بزرگتر با دیدن جونگ کوکی بهش خیره مونده بود نگاهشو به سرعت از لپ تاپش گرفت و به پسرک کوچیکتر داد:
+جونگ کوکی....
اسمشو همونجوری که لبخند روی لباش داشت صدا زد، پسرک مومشکی با دیدن اینکه تهیونگ نخوابیده بود نفس راحتی کشید و در اتاق رو به آهستگی بست، تهیونگ که با دیدن پسرک کوچیکتر انگار دنیا رو بهش داده بودن خوش حال خندید و بهش اشاره ای کرد تا کنارش بشینه:
+بیا اینجا، زودباش جونگ کوکی.
جونگ کوک دوباره با قلب بی قرارش که زیادی هیجان زده شده بود به سمت تخت قدمی گذاشت و به جایی که کنار تهیونگ بود نشست، تهیونگ با دیدن موهای لخت پسرک کوچیکتر دستی به موهای خوش حالتش کشید:
+خوش حالم که اومدی جونگ کوکی، راستی چطور تونستی بیای اینجا؟! کسی تورو دید؟! هیونگ بهت چیزی نگفت؟!
به سوال پیچ شدنش لبخندی زد و سری به نشونه نه تکون داد تا پسر بزرگتر زیادی نگرانش نباشه، همونجوری که نگاهش روی دست باند پیچی شده تهیونگ قفل شده بود زمزمه کرد:
_خود ارباب ازم خواست تا تنهاتون نزارم.
تهیونگ که از شنیدن چنین جمله ای گیج شده بود ابرویی بالا انداخت:
+چی؟! هیونگ خودش بهت گفت که بيای پیشم؟! مطمئنی جونگ کوک؟!
پسرک کوچیکتر به خاطر گیج شدن مرد مقابلش لبخندی زد:
_اره، خودش بهم گفت.
+واو، باورم نمیشه، نکنه هیونگم مست شده؟! ازش انتظار نداشتم.
با گفتن این جمله باعث شد هردوشون لبخند بزنن:
_تهیونگ شی، درد داری؟!
پسرک بزرگتر که متوجه نگرانی جونگ کوکی شده بود دستی به بازوهاش کشید:
+خوبم کوکی، جدی میگم خوبم یکمی درد داره ولی خب طبیعیه نه؟!
جونگ کوک میخواست چیزی به مرد مقابلش بگه که با یهویی وارد شدن دخترکی که ازش انتظار نداشت سری به پایین برد، لورا که از دیدن صحنه مقابلش کمی جا خورده بود ولی بروز نداد تا تهیونگ متوجه نشه، کمی پوزخندی که روی لباش داشت رنگ گرفت و همونجوری که موهاشو به بازی گرفته بود بهشون نزدیکتر شد:
×میبینم جمعتون جمعه پسرا...
تهیونگ که با یهویی وارد شدن لورا تعجبی نکرده بود رکو راست ازش پرسید:
+اینجا چیکار میکنی؟!
لورا که کمی بهش برخورده بود ولی جواب برادر بزرگترشو داد:
×واقعا متاسفم که نگرانت بودم و اومده بودم تا حالتو بپرسم اوپا، نمیدونستم سرت شلوغه.
+لورا تمومش کن..
اینبار به خاطر از سرو لجبازی هم که شده بینشون نشست و به پسرک کوچیکتری که نگاهشو ازش میدزدید نیم نگاهی انداخت:
×امم ببخشید میتونم برادرمو یه چند دقیقه ازت قرض بگیرم جونگ کوکی؟! البته اگه باهاش مشکلی نداری؟!
جونگ کوک کلافه پلکای سنگینش رو روی هم گذاشت و دم عمیقی از محوطه اتاق تهیونگ گرفت، از شنیدن تیکه کنایه های دخترک گستاخ خسته شده بود، تهیونگ که متوجه چهره در هم رفته پسر کوچیکتر شده بود اخمی بین ابروهای مشکیش شکل گرفت و روبه لورا گفت:
+چرا همیشه میخوای اذیتش کنی؟! خسته نشدی؟!
لورا ابرویی بالا انداخت:
×فک میکنی دارم اذیتش میکنم اوپا؟!
+به غیر این چی میتونه باشه، اون باهات کاری نکرده که بخوای هردفعه سرزنشش کنی...
×اون زیادی بچه اس به من چه که همش بهش برمیخوره من کاری نکردم تا اذیت بشه...
اینبار جونگ کوک نتونست تحمل کنه و از روی تخت بلند شد تا سمت در خروجی قدم برداره، تهیونگ که داشت رفتن جونگ کوکی رو میدید:
+هی هی جونگ کوکی صب کن...
همزمان خودشم از روی تخت بلند شد و سمتش رفت، همونجوری که نگاه خیره لورا روی دونفر زوم شده بود دستشو دور گردن پسر کوچیکتر انداخت و لبخندی زد:
+بریم اتاق خودت اونجا راحت تر حرف میزنیم هوم؟!
لورا کلافه خندید و به رفتن اون دونفر چشم دوخت، باورش نمیشد برادرش به خاطر اون پسر بچه چابلوس که هیچ ارزشی نداشت خواهرشو عزیزترینشو داشت نادیده میگرفت، دروغ چرا؟!
عصبی شده بود، به خاطر توجه زیاد تهیونگ به اون پسر داشت کفری میشد، بیخیال موهای پس سریشو کمی عقب داد و با چند تا دم و بازدمی که گرفت به شدت محکمی از اتاق بیرون زد
****
با مشت محکمی که به چهره زخمیش خورد بلاخره تونسته بود چشم از هم باز کنه، توی حالت گیجو گنگی به بادیگاردی که کنارش ایستاده بود چشم دوخته بود که با صدای آرومی که از مقابلش شنید مجبور شد نگاهشو تغییر بده:
+خیلی خوش خوابی کیم نامجون.
جیمین بود، باید حدسشو میزد که تنها با اومدن اون به طور هولناکی بیدار میشه، جیمین که متوجه چهره خواب آلود مرد مقابلش رو میدید تک خندی زد:
+ناسلامتی برای خودت پلیسی نمیدونستم انقد خوابو دوس داری، میخوای ببرمت اتاقم تا راحت تر به ادامه خوابت برسی؟! تعارف نکن اگه بخوای میبرمت.
با گفتن جمله ای که گفته بود وقیحانه خندید و دستی به جیبش برد تا زیپوی قدیمیش رو بدست بگیره، نامجون که واقعا تو این مدت از شکنجه و حرفای تکراری پارک جیمین خسته شده بود بی جون سری پایین انداخت و با لحنی که هیچ حس خاصی نداشت ازش پرسید:
_ا..از..از..ازم..چ..چی..چی میخوای؟!
ناتوان شده بود، خودشم نمیدونست اما انقدری خودشو عاجز میدونست که حتی توانایی حرف زدن نداشت، البته فقط بروز نمیداد تا مرد مقابلش رو به هدفش نرسونه، اما اون جیمین بود و یه گرگ مطیع، البته که چیزی از دیدش مخفی نمیموند، نخی بین لبای سرخ رنگش گذاشت و مسیر نگاهشو به بادیگاردی که کنارش ایستاده بود تغییر داد و فقط با یه ابرو بالا پایین کردن بهش اشاره کرد تا از اونجا دور بشه، بادیگارد بی معطلی اطاعت کرد و از اتاق خفه ای که جیمین و سرگرد کیم قرار داشتن بیرون زد، جیمین سیگاری که بین لباش گرفته بود رو با انگشتای دستش چرخوند و مقابل نامجونی که سرشو به پایین خم کرده بود زانو زد، به خاطر دیدن وضعیتی که از مرد مقابلش میدید دلش نمیسوخت،بلکه داشت با تمام وجودش لذت میبرد ، منتها فعلا برای خوشگذرونی نیومده بود، باید یه چیز کلی اساسی رو حل میکرد،با دست دیگریش فک مرد مقابلش رو بدست گرفت و مجبورش کرد تا به چشمای جیمین خیره بشه:
+زیادی لفتش نمیدم چون از انتظار خوشم نمیاد، باید چیزی که قراره ازت بخوام رو بدون هیچ نقصی انجام بدی به نفع هردومونه که باهاش مخالفت نکنی سرگرد کیم.
نامجون که متوجه نمیشد ابرویی بالا انداخت:
_من..منظ..منظورت چیه؟!
اینبار فشار دستشو بیشتر کرد تا بتونه حرفاشو قاطعانه بزنه، نامجون که با یه درد ساده ای هیچ وقت واکنشی نشون نمیداد اما اینبار نتونست چهره درهم رفته اش رو کنترل کنه:
+آزادت میکنم، اما فقط یه شرط داره، شرط من اینه که باید بری پیش اون رئیس احمقت و بهش بگی دیگه نمیخوای باهاش ادامه بدی و باید بیخیال پرونده پارک جیمینو سرو دسته اش بشی، انجامش میدی یا نه؟! من بهت پیشنهادمو دادم خودت میدونی، میتونی تا آخر عمرت همینجا به یه فسیل سوخته تبدیل بشی و یا میتونی از اینجا بیرون بری و با انجام دادن شرطی که بهت گفتم به زندگی قبلیت برگردی...چطوره؟!
نامجون که بیشتر از این نمیتونست شوکه بشه با تمام جونی که براش مونده بود میخواست سمتش هجوم ببره که جیمین مانع شد:
+هوی هوی بچه بازی درنیار کیم، نمیخوای که به این زودیا بمیری درسته؟! تازشم باید ازم تشکر کنی که تا الان زنده نگهت داشتم مرد...
حرفشو زد و محکم فک مرد مومشکی رو ول کرد که باعث شد کمی روی زمین بیفته:
+من پیشنهادمو گفتم و اگه میخوای با مغز متفکرت درموردش تصمیم بگیری تا شب بهت وقت میدم، شب وقتی اومدم میخوام فقط بهم بگی قبوله یا نه...مفهومه؟!
وقتی جوابی ازش نشنید جز دیدن نگاه خشم و نفرتی که متعلق به خودش بود خندید و از اون مردی که سردرگم شده بود فاصله گرفت، بعد اینکه جیمین رفت نامجون با شدت محکمی با دست راستش به پیشونی کبودش ضربه ای زد، به دردش اهمیتی نداد و جیغ خفه ای کشید که مشخصا بادیگاردا هم متوجه فریاد یهویی نامجون شده بودن، حالا باید چیکار میکرد؟!
کلافه نفس عصبیشو فوت کرد و به اتاقی که داخلش نشسته بود نگاهی چرخوند، اینجا خود جهنم بود خودشم میدونست اما نمیتونست از شغلی که کلی براش زحمتو تلاش کرده بود به همین راحتی بگذره، برای شغلی که داشت جونشو مایه گذاشته بود حالا هم نمیتونست به خاطر پیشنهاد احمقانه پارک جیمین زندگیشو ببازه، البته از طرفی هم نمیتونست برای همیشه اینجا میموند، دقیقا باید چیکار میکرد خودشم دچار گمراه شده بود، چیکار میکرد چیکار میکرد چیکار میکرد تنها سوالی که توی ذهنش هک شده بود، حتما یه راه و روش دیگه ای هم وجود داشت درسته؟! هیچ چیزی غیر ممکن نبود هیچ چیزی....
*****
با ورود قامت بلندی که مشخص بود چه کسی وارد اتاقش شده اخمی بین ابروهای مشکیش شکل گرفت، بی توجه به کارکنایی که داخل اتاقش ایستاده بودن به سمتش رفت:
+اینجا چه غلطی میکنی؟!
_جین کجاست؟!
شوگا عصبی تک خندی به مرد مقابلش زد:
+جین کجاست؟! به تو حرومزاده مربوط نیست که جین کجاست و داره چیکار میکنه، برای چی اومدی اینجا؟!
کیم با دیدن پسرک مغرور و خودخواهی که رو به خودش ایستاده بود خندید:
_نیازی به این همه خشونت هست یونگی شی؟! اصلا تو کی هستی که دیدار منو با پسرم منع میکنی؟!
میخواست یقه هاشو به دستش بگیره و سمتش هجوم ببره که با اومدن مردی که انتظار نداشت کلافه نفسی فوت کرد:
+اینورا زیادی میبینمت نکنه باز راهتو گم کردی؟!
جیمین بود که با لحن آرومی ازش پرسید، مرد مقابلش که انتظار دیدن وجه آروم جیمین رو نداشت ازش پرسید:
_جریان چیه جیمین؟! نمیخوای منو بکشی یا خفم کنی؟! آروم به نظر میای!
جیمین همونجوری که دست به جیب بود به پدر عوضیش که هیچ اهمیتی براش نداشت خندید:
+مطمئن باش همینجا میتونم بی سروصدا جونتو بگیرم کیم، انقد خودسرانه حرف نزن که برات بد تموم میشه...
_پسرم کجاست جین کجاست؟! باید ببینمش.
+پسرت؟! از کدوم پسری داری حرف میزنی؟! ما هیچ وقت تورو ندیدیم تو هم مارو نمیشناسی تو پسری نداری اینو به اون مغز پوکت بفهمون....همش برای من پسرم پسرم نکن چون لازم نیس برای من ادای پدرای دلسوز رو دربیاری...تو لاشی بیش نیستی.
اینبار تن پسرک کوچیکتر کمی بالاتر رفته بود که فقط باعث شد مرد مقابلش به خنده بیفته؛
_پشتت به کی گرمه که انقد گستاخانه حرف میزنی؟! میدونی که تهیونگو که هیچ همه چی رو ازت میگیرم با خاک یکسانت میکنم چیزی نمونده فعلا از دوران پادشاهیت لذت ببر پسرم...
+تموم شد؟! خیلی تاثیر گذار بود الانم راهتو بکش برو تا خودم محوت نکردم...
قبل اینکه مرد چیز دیگه ای بگه شوگا به سمتش حمله ور شد و به سمت در خروجی هلش داد:
+گمشو از اینجا برو بیرون حرومخور عوضی اینورا پیدات نمیشه فهمیدی اینجا نبینمت واگرنه خودم میکشمت خودم زنده زنده میکشمت...
شوگا بود که مرد مسن رو زیر لگدش گرفته بود، جیمین که قصد داشت هیونگش رو از روی مرد بزرگتر بلند کنه تا ادامه نده و بلاخره بعد چند تا مشت آبداری که بهش زده بود موفق شد، شوگا که به نفس نفس افتاده بود از بین بازوهای جیمین بیرون اومد و عصبی چنگی به موهاش زد، جیمین که میخواست سمت هیونگش بره قبل رفتن به نگهبانای شرکت اشاره ای کرد تا مرد زخمی رو از شرکت بیرون کنن، بعد چند دقیقه که هیونگش کمی آروم تر شده بود:
+هیونگ، بهتری؟!
_چرا جلومو گرفتی؟! نمیبینی هرروز میخواد امتحانمون کنه تا مثلا به تو احمق بفهمونه که هر کاری ازش برمیاد؟! کاش جلومو نمیگرفتی جیمین.
جیمین که متوجه عصبی بودن هیونگش بود و بهش حق میداد ضربه آرومی به رون پاهاش که به خاطر فشار عصبی زیاد میلرزید زد:
+هیچ غلطی نمیتونه بکنه چون من نمیزارم هیونگ، اگه آروم شدی بهتره بری خونه یکم استراحت کنی به نظر خسته میای...
شوگا با بی میلی رد کرد:
_نه نمیرم، جین تا چند دقیقه دیگه برمیگرده، شب با هوبی قرار دارم باید برم دیدن دوستش نمیدونم چه علاقه ای به دیدن من داره ولی خب، مجبور شدم قبول کنم...
جیمین لبخند ملایمی زد:
+خب برو تو هم لازم داری بزنی بیرون خوشبگذرونی، فرداشب همگی بیاین عمارت خیلی وقته دور هم نبودیم، تهیونگم خوش حال میشه...
با شنیدن اسم تهیونگ به طرفش چرخید:
_اون الاغ حالش چطوره؟!
+یا هیونگ تهیونگ الاغ نیس اینجوری نگو...
هردوشون توی اون جو سنگین لبخند کمرنگی زدن که جیمین ادامه داد:
+خودش که میگه حالش خوبه، منم همینو میخوام اما باید دوباره برگردم تا بتونم پیشش بمونم اینروزا حساس شده خودش بهم نمیگه اما میدونی که چیزی از دید من پنهون نمیمونه...
شوگا سری تکون داد:
_حق با توعه، بهت نیاز داره، فردا شب با بقیه هماهنگ میکنم میایم اونجا، باید با تهیونگم یکم حرف بزنم...
+خیلی خب، پس فردا شب میبینمتون درضمن یه سوپرایز خفنی هم منتظرتونه...
شوگا با شنیدن کلمه سوپرایز کلافه خندید:
_وای نگو که قراره.....
جیمین نزاشت جمله هیونگش کامل بشه:
+نه نه اینبار خیلی متفاوته، منو دست کم نگیر یونگی شی...
همونجوری که میخندید بلند شد و به هیونگش هم اشاره ای کرد تا بلند شه:
+دوباره باید برگردم عمارت فردا شب میبینمت...
شوگا خیلی خبی گفت و همزمان با جیمین بلند شد تا باهاش خداحافظی کنه:
_اتفاقی افتاد بهم خبر بده...
بعد از اینکه هیونگش رو به آغوش گرفته بود سری تکون داد:
+بهت خبر میدم شوگا هیونگ...
بعد اینکه سانی کوچولو رو دیده بود تصمیم گرفت تا دخترک موطلایی رو که خیلی وقت بود ملاقاتش نکرده بود رو ببینه، بعد چند دقیقه ای که بین راه داشت قدم قدم میزاشت به رستورانی که ایزول داخلش مشغول بود نزدیکتر شد، به رستوران که رسید آروم بدون هیچ عجله ای وارد محوطه اصلی رستوران شد و با نگاهش به دنبال دخترک گشت تا پیداش کنه، دنبال کرده بود اما ایزول خودش تونسته بود پسر بزرگتر رو از طبقه بالا ببینه و با دیدنش لبخند بزنه، همونجوری که از پله ها پایین می اومد به تندی سمت پسرک چشم انتظار قدم برداشت تا باهاش صحبت کنه:
_ویکی...
صدای ایزول بود، به پشت که چرخید با دیدن ایزولی که پشت سرش ایستاده بود خنده کوتاهی زد:
+هی کجا بودی؟! داشتم دنبالت میگشتم...
_بالا بودم باید به مشتریا رسیدگی میکردم، تو اینجا چیکار میکنی؟! نکنه خوابمو دیدی که اومدی؟!
با گفتن جمله ای که به شوخی بیان کرده بود خندید و ضربه نه چندان محکمی به بازوی پسرک زد:
+چه ربطی داره دختر برای اینکه دوستمو ببینم باید خوابشو میدیدم؟! گفتم بهت سر بزنم آخه یکم پیش رفته بودم سانی رو ببینم...
ایزول با شنیدن اسم سانی گل از گونه هاش شکفت:
_سانی؟! حالش چطوره؟! وای چرا منم با خودت نبردی دلم براش یه ذره شده...بی قراری میکنه؟!
+تقریبا عادت کرده، معاونشون گفت همش برادرشو میخواد ولی اینروزا مثل قبل زیادی بی قراری نمیکنه تقریبا حالش خوبه کم کم عادت میکنه بچه، ولی از اینکه نمیتونم مراقبش باشم خودمو لعنت میکنم کوکی اونو به من سپرده بود ولی من دودستی رفتم بهشون تقدیم کردم، واقعا آدم بدی ام نه؟!
_اینجوری حرف نزن,تو فقط چیزی که جونگ کوکی ازت خواسته بود رو انجام دادی لازم نیس عذاب وجدان بگیری که، اوه یادم رفت بپرسم چیزی میخوری برات بیارم؟!
قبل اینکه دهن باز کنه با آژیر پلیسی که به گوشش خورده بود رنگ به رخش پرید و آب گلوشو به سختی قورت داد، انتظار نداشت توی این موقعیت سروکلشون پیدا بشه، چیکار میکرد؟! میتونست فرار کنه؟!
ایزول که متوجه درهم ریختگی ویکی شده بود قبل اینکه چیزی بهش بگه دو مرد عضله ای که مشخصا پلیس بودن بهشون نزدیکتر شدن:
×لی ویکی؟!
ویکی که دستو پاهاش یخ بسته بود همونجوری فقط به مردایی که اومده بودن زل زد:
_باهاش چیکار دارین؟! بله خودشه....
ایزول بود که جواب داد:
×به جرم دزدی باید ببریمتون کلانتری تا اونجا همه چی رو باهم برسی کنیم....
مرد بزرگتر اشاره ای به مرد کناریش کرد:
×بهش دستبند ببندین و ببرینش.
دخترک کوچیکتر که چیزی رو متوجه نمیشد شوکه نیم نگاهی به چهره بی رنگ ویکی انداخت، حتی از خودش دفاع نمیکرد نکنه واقعا حق با پلیس بود؟! اما برای چی؟! ویکی چرا باید همچین کاری میکرد:
_ت..تو
میخواست بهش بگه واقعا خودتی یا نه که بدون هیچ حرفو حدیثی سرشو پایین انداخت و همراه اون دو مرد عضله ای ازشون فاصله گرفت، به رفتنش خیره مونده بود بازم باورش نمیشد که بهترین دوستش خلاف کرده باشه میخواست باور نکنه ولی آروم بودنش نشون میداد که حق با پلیسه، ضربه ای به پیشونی خیس عرقش زد و نفس عصبیشو به آرومی فوت کرد تا به مسلط خودش آروم باشه، حالا چیکار میکرد؟! باید میرفت دنبالش نه؟! باید ازش میپرسید که چرا اینکارو کرده، قبل اینکه سمت رخت کن رستوران قدم برداره یه مرد سیاه پوشی که هیچ مویی نداشت و عینک آفتابی به چشماش زده بود مقابلش قرار گرفت:
_میتونم کمکتون کنم؟
دخترک مو طلایی بود که پرسید و در جوابش یه پوزخند فوق زشتی از مرد مقابلش دریافت کرد:
+ خیلی هم خوب میتونی بهمون کمک کنی...
با گفتن جمله ای که بهش زده بود دوباره خندید، ایزول که گیج و مبهم بهش چشم دوخته بود سینی دستش رو روی میز کناریش گذاشت و دست به سینه ازش پرسید:
_منظورتون رو متوجه نمیشم؟! شما کی هستین؟!
+کیم تهیونگ کجاست؟!
_بله؟!
اینبار واقعا شوکه شده بود چون انتظار هرچیزی رو داشت جز شنیدن اسمش رفیقش:
+میدونم انقدام احمق نیستی دختر جون پس عین آدم جوابمو بده، کیم تهیونگ کجاست؟!
_ته..تهیونگ رو از کجا میشناسین؟!
ناباورانه ازش پرسید:
+این دیگه بهت ربطی نداره...
_پس چرا اومدین سراغ من؟! من حتی نمیدونم تهیونگ کجا زندگی میکنه...اصلا برای چی....
قبل اینکه چیز دیگه ای بگه با دیدن اسلحه ای که از داخل کتش نمایان شده بود چشماش به حدی گرد شد که فقط تونست خفه خون بگیره:
+به نفعته تهیونگ رو برام بیاری... اگه اینکارو انجام بدی پاداش خوبی گیرت میاد حتی میتونی تمام بدیهی هاتو تسویه کنی...
انقدی شوکه و ترسیده بود که به اطرافیانش اهمیتی نده، اون مرد از کجا میدونست دخترک کوچیکتر بدهی داره؟! ایزول همونجوری خیره مونده بود که با صدای رئیسش بلاخره به خودش اومد:
×اونجا چه خبره؟! ایزول داری چه غلطی میکنی این همه مشتری اومده تو وایسادی داری حرف میزنی؟! زود باش به کارت برس...
به سمتش که چرخید تعظیمی کرد تا به کارش ادامه بده، دوباره به مردی که مقابلش ایستاده بود نگاهی انداخت و تند تند بهش گفت:
_لطفا الان برین من باید به کارام برسم واگرنه شغلمو ازدست میدم خواهش میکنم...
+پولی که این یارو بهت میده در قبال پولی که قراره گیرت بیاد چیزی نیس، قبوله یا نه؟!
_ل..لط..لطفا خواهش میکنم الان برین بعدا خودم بهتون خبر میدم...
مرد سیاه پوش اینبار عینکی که به چشماش زده بود رو از میان برداشت و با لحن خودسرانه ای بهش گفت:
+میرم ولی دوباره برمیگردم...
حرفشو که زد بلافاصله از رستوران خارج شد و دخترکی که به خاطر استرس و نگرانی قرمز شده بود نفس راحتی کشید...حالا باید چیکار میکرد؟! اصلا اونایی که اومده بودن میخواستن با تهیونگ چیکار کنن؟! اگه براش بد میشد چی؟! ولی خب پیشنهادی که داده بود یه پیشنهاد معمولی هم نبود پس نمیتونست نادیدش بگیره، همونجوری که دست به گردن خیسش میکشید از روی صندلی بلند شد و سمت بارمن به راه افتاد...
*****
+خب؟! تصمیتو گرفتی سرگرد؟!
بعد اینکه خورشید از میان آسمون رفته بود جیمین خودشو به زیرزمینی که نامجون داخلش اسیر شده بود رسوند تا باهاش صحبت کنه:
+کیم نامجون تا الان باید فهمیده باشی که از انتظار خوشم نمیاد پس زودتر تصمیمتو بگیر...
نگاه خیره و عصبی مرد مقابلش کاملا مشخص بود اما با این حال هیچ کاری نمیتونست بکنه، فکرشو کرده بود حتی همون لحظه هم تصمیم گرفته بود، نمیدونست بعد اعلام تصمیمش چه بلایی سرش میاد و تا کی توی این سیاه چال اسیر میمونه ولی یه روزی رها میشد یه روزی خودشو نجات میداد، چه زود چه کمی دیر تر:
_قبول نمیکنم...
جیمین ابرویی بالا انداخت و تکخندی بهش زد:
+قبول نمیکنی؟! میدونستم احمقی ولی نمیدونستم تا این حد میتونی حقیر باشی که پیشنهادمو داری رد میکنی...
_من برای شغلم تلاش کردم به خاطر منافع بی خودت چرا باید تلاشمو نادیده بگیرم پارک جیمین...
با لحن غرورانه ای بیان کرده بود که باعث شد فقط جیمین خنده کوتاهی بزنه و در نتیجه به یه قهقهه عجیبی تبدیل بشه:
+اگه فک میکنی با قبول نکردنت میتونی به خواسته های داخل مغز پوکت برسی سخت در اشتباهی، ولی خیلی خب، مجبورت نمیکنم من بهت پیشنهادمو داده بودم اما خودت نخواستی کیم نامجون....
پوزخندی روبه مرد مقابلش زدو به تندی از اتاق بیرون زد، همونجوری که اخمای روی چهره اش پررنگ تر میشد به یکی از بادیگاردایی که کنار اتاق ایستاده بود دستور داد تا جین رو به اتاقش صدا کنن، به اتاقش که رسید اولین چیزی که به دستش گرفت رو با شدت محکمی به زمین کوبید و داد کوتاهی زد، دادی که نه چندان شدید نبود یه فریاد کوتاه ولی خوفناک، کیم نامجون داشت باهاش بازی میکرد به خوبی اینو متوجه شده بود اما اون جیمین بود، بهش همچین اجازه ای رو نمیداد، سمت پنجره بزرگی که داخل اتاق کارش نصب شده بود قدم برداشت و بازش کرد تا هوایی به ریه هاش برسونه:
_جیمین؟!
صدای جین بود که به گوشش خورد، جین بلافاصله بعد اینکه ازش خواسته بودن به اتاق جیمین بره زود خودشو رسوند و با دیدن چهره عصبی جیمین فهمید که یه اتفاقی افتاده:
+هیونگ، اولین بار ازت یه چیزی میخوام دارم بهت اعتماد میکنم هیونگ تو هم باید انجامش بدی...
جین که چیزی رو متوجه نمیشد با لحن سوالی ازش پرسید:
_منظورت چیه جیمین؟! اتفاقی افتاده؟!
+هیونگ بهم بگو انجامش میدی یا نه....
اینبار تن صداش بابا رفت و جین نتونست در برابر فریاد مرد مقابلش سکوت کنه:
_طوری حرف نزن انگار با بچه طرفی جیمین من هیونگتم ازت بزرگترم، حتی نمیگی چیکار باید بکنم پس عین آدم فقط اتفاقی که افتاده رو توضیح بده...
حق با جین بود، همیشه هم حق با هیونگش بود جیمین اینروزا زیادی از کوره در میرفت، بعد نیم نگاه انداختن به مردی که مقابلش ایستاده بود نفس حبس شده اش رو به آرومی فوت کرد و توضیح داد:
+قبول نکرد...
_نامجون؟! چرا؟!
+چه میدونم برای من سخنرانی میکنه میگه نمیخوام تلاشمو نادیده بگیرم مردک حرومزاده...
_و تو چی بهش گفتی؟!
+چیزی نگفتم ولی...
اینبار مستقیما داخل چشمای خونسرد هیونگش چشم دوخته بود و همونجوری که پوزخند به روی لباش داشت ادامه داد:
+میخوام خواهرشو بکشی...
و تنها این جمله کافی بود تا جین به شوک عظیمی بپیونده:
_چی؟!!! چی داری میگی جیمین ولی قرار ما این نبود..تو گفتی به خانوادش آسیبی نمیزنی...
+نگفتم تا موقعی که اون منو بازیچه خودش ندونه...
_بهتره بیخیال شی ما از راه های دیگه هم میتونیم وادارش کنیم...
+هیونگ زده به سرت؟! چته؟! وقتی بهت گفتم بکش یعنی باید بری بکشیش نه اینکه یه چیز کوچیکو گندش کنی...کیم نامجون باید بفهمه با دم کی داره بازی میکنه...
جین اینبار سکوت کرد و حق به جانب به مردی که کنار پنجره ایستاده بود خیره شد، کشتن یه نفر براش کار سختی نبود ولی تا موقعی که طرف بدون هیچ دلیل خاصی بمیره، خواهر نامجون کاری نکرده بود حتی از وجود این همه قضایع خبر نداشت پس چرا باید همینجوری بدون هیچ دلیل خاصی جونشو ازش میگرفتن؟! نه، اینبار حق رو به جیمین نمیداد اینبار داشت اشتباه میکرد، البته اون جیمین بود و تصمیمی که میگرفت عوض نمیشد، آهی از سرناچار کشید و گردنشو کمی ماساژ داد تا بتونه جواب مرد مقابلش رو بده:
_خیلی خب، لوکیشن خونشون رو برام بفرست..
جیمین با شنیدن صدای هیونگش خندید و بی معطلی سری تکون داد:
+تا صبح برات میفرستم فعلا سرم شلوغه....
جین باشه ای گفت و بدون اینکه دوباره با جیمین سر این قضیه بحث کنه از اتاق بیرون زد، بعد اینکه از اتاق بیرون اومده بود تند تند سمت اتاق زیرزمینی که نامجون داخلش بود به راه افتاد تا باهاش حرف بزنه،بین راهرو که بود با دیدن دو پسری که داخل حیاط داشتن باهم بگو بخند میکردن لبخند بی اختیاری زد ولی الان وقت لبخند زدن نبود، بلافاصله که به اتاقش نزدیک شد به بادیگاردی که پشت در ایستاده بود اشاره ای کرد تا در رو باز کنه، در اتاق که باز شد اولین قدمی برداشت و داخل اتاق نیمه تاریک شد و با دیدن نامجونی که بهش چشم دوخته بود اخمی کرد:
+جریان چیه؟! امروز همتون اومدین منو ببینین نکنه دلتنگم شدین؟!
در جواب خودش خندید اما با حرکت یهویی مرد عصبی بی تعلل روی زمین افتاد، جین بهش مشت محکمی زده بود تا خفه خون بگیره:
_احمق، داری چیکار میکنی؟! فک میکنی کی هستی که داری برای ما تعیین تکلیف میکنی کیم نامجون؟!
نامجون که گوشه ای از لباش پاره شده بود در حین تمیز کردن زخمش خندید:
+وقتی میبینم هیچ غلطی نمیتونین بکنین خوشم میاد...
اینو که گفت باعث شد جین دو مرتبه بهش ضربه بزنه:
_دیوونه روانی، تو اصلا عقلی تو کلت داری؟! داریم بهت میگیم میتونی آزاد بشی ولی به خاطر یه شغل کثافتی که همه جارو به گند کشیده میگی تلاشمو نادیده نمیگیرم؟! احمق احمق...خیلی احمقی...
+اون شغل کثافتی که تو درباره اون حرف میزنی شغلیه که براش زندگیمو گذاشتم درضمن یعنی شغل شما خیلی پاکو تمیزه؟! واقعا؟! داری کی رو خر میکنی کیم سوکجین؟! یکم فک کن و بهم بگو شغل کدوم یکیمون کثیف تره....
جین از حاضر جوابی مرد مقابلش خنده عصبی زد و کمی ازش فاصله گرفت تا نفس راحتی بکشه، بعد اینکه کمی آروم شده بود چشماشو از هم باز کرد و دوباره به نامجونی که با اخم پررنگی بهش زل زده بود خیره شد:
_اگه قبول نکنی خواهرت میمیره، یعنی میخوای بگی شغلت از جون خواهرت مهمتره؟!
نامجون که چنین چیزی از مرد مقابلش انتظار نداشت با شنیدن کلمه خواهر رنگ به رخش پرید، نه نه اون هیچ وقت نمیخواست آسیبی به خواهرش بزنه هیچ وقت نمیخواست:
+با خواهرم کاری نداشته باش عوضی، اگه بلایی سرش بیاد میکشمت، هم تو رو میکشم هم کل خاندانتو...
جین پوزخندی زد و روی صندلی که کنارش ایستاده بود نشست و پایی روی پای دیگرش انداخت:
_عه؟! میکشی؟! ترسیدم خیلی هم ترسیدم ولی بزار یادآوری کنم که همین الان میتونم جونتو دودستی تقدیمت کنم، پس بازم میتونی مارو بکشی؟!
+بهش نزدیک نمیشی فهمیدی؟! بهش نزدیک نمیشی حتی از دو قدمیش هم نباید رد بشی....
لحن نامجون عصبی تر شده بود و باعث میشد جین بیشتر از صحنه مقابلش لذت ببره:
_بستگی به خودت داره سرگرد کیم، الان با یه حرف همه چی درست میشه، تو الان با یه آره یا نه میتونی جون یکی رو بگیری و نجاتش بدی حالا خودت یکم فک کن و بهم بگو...حالا پیشنهادمو قبول میکنی یا نه؟!!
زیر لبش لعنتی به خودش فرستاد که نتونسته بود کاملا هویت خواهرشو مخفی نگه داره، عصبی به موهای خیسش چنگی زد و دوباره توی فکر فرو رفت تا حرفای مرد تخس مقابلش رو مرور کنه، شغلش مهم بود اما نمیتونست بدون خواهرش زندگی کنه، این آخرین چیزی بود که بهش فکر میکرد و اینبار مطمئن بود اگه خواهرشو هم از دست میداد واقعا نمیتونست تحمل کنه و خودشم همراه خواهرش میمرد، اما الان باید چیکار میکرد بین دوراهی افتاده بود، قطعا مشخص بود جون خواهرش در الویته اما شغلش چی؟! نمیتونست بیخیال اونم بشه، با فکری که به سرش زد لبخندی روی لباش ایجاد شد که از دید جین مخفی نموند، چرا فقط به دروغ این بازی رو ادامه نمیداد؟! قطعا این بهترین راه بود و میتونست با یه تیر دو نشونه بزنه...جین که کمی کلافه شده بود صداش بالا رفت:
_زودتر تصمیتو اعلام کن زیاد وقت نداری...
+قبوله...
قبول کرده بود، سرشو بالا گرفت و به مردی که متعجب شده بود نگاهی انداخت:
+قبول میکنم اما به شرطی که خواهرم بلایی سرش نیاد...
جین راضی از مرد مقابلش خنده ای زد و از روی صندلی چوبی بلند شد:
_مطمئن باش که پشیمون نمیشی...
+بهش آسیب نزن واگرنه خودم جونتو میگیرم کیم سوکجین...
جین دوباره خندید:
_خیلی خب داداش فداکار فعلا باهاش کاری ندارم اما تو هم نباید زیر قولت بزنی...به نفع هردومونه.
قبل اینکه چیزی ازش بشنوه سمت در اتاق رفت و با باز کردنش از اتاق خارج شد، موفق شده بود و این میتونست حس خوبی بهش بده، با فک کردن به اینکه واکنش جیمین بعد شنیدن صحبتای خودش با مرد زخمی چطوری بوده اخمی به روی چهره اش ایجاد شد ولی مگه مجبور بود همیشه تک تک جزئیاتو برای جیمین تعریف کنه، یه سریا رو بهش نمیگفت تا فکر غلطی به سرش نزنه، با نگاه کردن به سالنی که خالی شده بود دستی به گردنش کشید و دوباره به اتاق جیمین قدمی برداشت تا باهاش در مورد قبول کردن کیم نامجون در قبال آسیب نرسوندن به خواهرش حرفی بزنه...
ESTÁS LEYENDO
ᖴOᖇGIᐯEᗰE
Fanficبا بغض گفتم: +تو ازم معذرت خواستی....التماسم کردی که بمونم حالا میگی برم؟ درحالی که مست بود با چشمای خمار و پر اشکش بهش خیره شد: _من اون آدمی نیستم که تو ذهنت ساختی کوکی...من آدم خوبی نیستم +چرا نمیزاری کنارت باشم؟ _من آدم وحشتناکی ام کوک...آدما هر...