part9,10~♡

146 20 0
                                    


دستیارش درو براش باز کرد و جین رفت داخل بار...خیلی نامحسوس نگاهی به اطرافش انداخت و بدون معطلی رفت سمت بار من و همونجا پشت پیشخوان‌نشست...کسی که با اونجا دعوتش کرده بود حتما میشناختش...یه نوشیدنی سفارش داد و مشغول خوردن شد تا اینکه صدای کسی رو شنید:
+دیر کردی سوکجین شی...
جین به سمتش برگشت...مرد هیکلی و قد بلندی رو دید که کنارش ایستاده بود:
+نیم ساعتی میشه که منتظرتم...
کنارش نشست...
جین جرعه ای ازنوشیدنیش خورد و بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت:
_وقت زیادی ندارم که واسه یه ناشناس هدر بدم
مردهیکلی سمتش چرخید و پوزخندی زد
+این ناشناس حرفای زیادی واسه گفتن داره...چیزایی که مطمئنم خوشت میاد
_به نفعته اینطور باشه چون درغیر این صورت مطمئن میشم زنده ازینجا بیرون نمیری تا حداقل از دیدن جسدت لذت برده باشم و اومدنم بیهوده نشه‌‌‌‌...
مرد خنده کوتاهی کرد:
+واو واو...اروم باش...جسد من هیچ کمکی به پیدا کردن محموله نمیکنه...
و مشغول خوردن نوشیدنیش شد....
جین که به راحتی عصبانیتشو مخفی کرده بود با چهره ای به ظاهر اروم گفت:
_برو سر اصل مطلب...محموله کجاست؟
آر ام خنده کوچیکی به رک بودن مرد کردکناریش کردو گفت
+زیادی عجولی جین شی...
_این جواب سوالم نبود...
جین حس خوبی به این مرد نداشت...
+خیله خب...
_محموله کجاست؟ چی ازش میدونی؟؟
+نمیدونم...ولی...میدونم کی بهتون کلک زده و چجوری میشه گیرش انداخت...میتونم کمکت کنم پیداش کنی...
بعدش ازونجایی که معامله از طرف مقابل فسخ شده میتونی هم محموله رو پس بگیری هم طلاهایی که بابتش دادی....درست میگم؟؟
جین پوزخندی زد و سعی کرد ظاهر ارومشو حفظ کنه...این مرتیکه از چی حرف میزد...محموله ای که انگار اب شده بود رفته بود تو زمین؟
_به فرض من‌کمکتو قبول کردم...در ازاش چی میخوای؟؟
+ لازمه بخوام؟؟
جین پوزخندی زد:
_شتر سواری که دولا دولا نمیشه...محض رضای خدا که نمیخوای کمک کنی...حتما یه چیزی میخوای که بیشتر از اون طلاها می ارزه...باید ببینم می ارزه استخون پوسیده رو از دست تو بگیرم یانه...البته....اگه اصلا وجود داشته باشه....
نوشیدنیشو تا ته سرکشید و بلند شد که بره...آر ام نگاهی بهش انداخت و روبروش ایستاد:
+به پیشنهادم فکر کن جین شی...خوب که بالا پایینش کردی...بعد بیا راجب شرط منم‌حرف میزنیم...
جین رفت جلوتر:
_اونوقت اگه نخوام صورت نحستو دوباره ببینم چ_اونوقت اگه نخوام صورت نحستو دوباره ببینم چی؟!
آرم ام موذیانه لبخند زد:
+اگه رئیس اصلی بودی شاید برات استثنا قائل میشدم ولی....حالا که نیستی...متاسفانه مجبوری...‌
جین دیگه نمیتونست تحملش کنه...تنه ای بهش زد و ازونجا اومد بیرون...یه چیزی راجب این ادم بدجوری رو مخش بود...حس میکرد اون...بازی میکنه...
همونجوری که تو فکر بود تو ماشین نشست و به راننده گفت بره به سمت خونه...باید به جیمین خبر میداد و همه رو دور هم جمع می‌کرد.....
#جیمین
+خب پس طبق چیزایی که گفتیم آمار هرچیزی رو باید همون لحظه بهم بدین..... پایان جلسه
همه  از جاشون بلندشدنو بالاخره از اتاق جلسه رفتن بیرون.... اه امروز خیلی کسل کنندس....
بطری آبو که برداشتم شوگا هیونگ اومد تو اتاق
_جیمین؟
یکمی از آبو خوردم...چندتا پرونده رو میز گذاشت:
_مدارک مناقصه های جدیدن به علاوه معامله کازینو و امار محموله ماشینا
برای لحظه ای چشمامو بستم:
+انگار امروز خیلی کار داریم...
_اگه خسته ای برو خونه...بقیش بامن
+نه خودم هستم...توام باید بری چندجا سر بزنی...
_چیزی شده؟ کجا؟
+ساختمون کازینو خیابون چهل و هفت...بازار ماهی فروشا باجه یازده...بار مرکزیبار مرکزی و...خونه هان...
_واو...چه خبره...نکنه ازچیزی بی خبرم
پرونده هارو باز کردم و همونطور که میخوندمشون گفتم:
+نه چیز خاصی نیست...فقط...شنیدم سرشون زیادی جنبیده...
بهش نگاه کردم:
+بهشون یاداودی کن واسه کی کار میکنن...انگار این‌مدتی که درگیر کارای مراسم بودی چندتا سوراخ موش پیدا شده
ازجاش بلند شد:
+نگران نباش...حلش میکنم
_نیستم...
رفت به سمت در و بازش کرد...همون موقع جین هیونگ اومد داخل و رو یکی‌ از کاناپه ها نشست:
×سلام...
_چه بی خبر...چی شده؟
سرشو به پشتی کاناپه‌تکیه داد و چشماشو بست:
×چیزی نیست...خواستم بهت بگم شب باید دورهم جمع شیم...
شوگا هیونگ درحالی که همونجا کنار در ایستاده بود گفت:
+رفتی دیدن یاروئه؟؟
_اره...راحب همین میخوام بگم
گفتم:
×اینهمه راه اومدی تا اینو بگی؟
بلند شد:
_نه...کمپانی کار داستم گفتم اینم بیام بهت بگم...عه چقد سوال میپرسید...
رفت سمت در و درحالی که میرفت بیرون به شوگا هیونگ گفت:
_توام زودتر را بیافت بریم کلی کار داریم
و رفت بیرون...شوگا به سمت من برگشت:
×نگفتی قراره باهم بریم
+اینجوری زودتر تموم میشه
صدای جین هیونگ اومد:
_میای یا تنها برم...
+خیله خب پیرمرد...اومدم...
لبخند زدم...از هم‌خداحافظی کردیم و رفت...منم برگشتم سر وقت پرونده ها....
*چندساعت بعد*
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو عمارت....امروز خیلی خسته کننده بود....لبخندی به اجوما زدم و رفتم طبقه بالا به سمت اتاقم....کتمو دراروردم و داشتم دکمه های پیراهنمو باز میکردم که صدای در زدن کسی رو شنیدم:
_هیونگ...میتونم بیام تو؟!...
لباسمو دوباره پوشیدم:
+آره...بیا
تهیونگ اومد داخل....رو یکی از صندلی ها نشستم و به خدمتکار گفتم برام غذا بیاره....تهیونگ اومد جلوتر و کنارم روی زمین نشست:
_خسته نباشی
لبخند زدم:
+ممنون...چی شده یادی از ما کردی...
_میخواستم باهات حرف بزنم
دستشو گرفتم و موهاشو نوازش کردم
+خرس کوچولوی من چش شده؟؟
آروم خودشو تو بغلم جا کرد:
_اگه یه چیزی ازت بخوام عصبانی نمیشی؟.
+تهیونگ میشه واضح تر حرف بزنی بگی چت شده؟؟
میدونی که هیچوقت ازت دلخور نمیشم
لبخند کوجیکی زد و گفت:
_هیونگ... میشه لطفا جونگ کوکو ازاد کنی؟؟ الان دو روزه اون توئه...
پسره لجباز...باید میدونستم چه مرگشه...ازش فاصله گرفتم:
+قبلا هم بهت گفتم تهیونگ...باید بفهمه هر عملی عکس العملی داره...بهتره تو دخالت نکنی
تهیونگ مقابل هیونگش قرار گرفتو گفت
_ولی هیونگ....
+ولی بی ولی‌‌‌...
_خواهش میکنم...به خدا اون بی گناهه من مجبورش کردم باهام بیاد....به اصرار من قبول کرد.... دارم راستشو میگم هیونگی...لطفا ازادش کن...دو روزه هیچ خبری ازش ندارم
اشکی که از چشمش سرازیر شده بود پاک‌کردم و از جام بلند شدم...دوست نداشتم گریه کردنشو ببینم...
+بسه تهیونگ...وقتش که شد خودم ازادش میکنم...
_لطفا هیونگ...به خاطر من...
.... اهی کشیدو سرشو بین دستاش گذاشت... به تهیونگ که عین بچه ها بهش خیره شده بود نگاه کردو گفت
+باشه قبوله... ازادش میکنم
تهیونگ که از شدت هیجان نمیدونست چی بگه هیونگشو بغل کردو گفت
_ازت ممنونم هیونگگگگ تو بهترینی ممنونم واقعا ممنونم
+ولی یه شرط داره
تهیونگ از بغل هیونگش جدا شدو پرسید
_چه شرطی؟؟؟
+وقتی جونگ کوک رو ازاد کردم نباید باهاش حرف بزنی حتی نزدیکشم نمیشی.... اون به کاراش میرسه تو هم درساتو میخونی باشه؟ در غیر این صورت یه چند روزه دیگه باید گرسنگی رو تحمل کنه
میدونستم تهیونگ دلش نمیخواد قبول کنه ولی...به هرحال باید یه کاری میکردم از جونگ کوک فاصله بگیره...نگاهش کردم...بعد از یه مکث تقریبا طولانی گفت:
_ب... باش.. باشه هیونگ من دیگه باهاش حرف نمیزنم.... فقط ازادش کن
شروع کردم به باز کردن دکمه های پیراهنم...واقعا رومخم بود....
+رو حرفت هستی دیگه؟
سرشو به معنای اره تکون داد...قانع نشدم ولی...حداقل میدونستم تا چند روز نزدیکش نمیشه...حداقل تا وقتی یکم سرم خلوت شه...
+باشه....منم دستور میدم امروز ازادش کنن...خب دیگه برو میخوام دوش بگیرم....بغلش کردم و پیشونیشو بوسیدم....بدون اینکه چیزی بگه از اتاقم رفت بیرون...میدونستم‌دلخوره...ولی مجبورم بودم....
به دستیارم‌گفتم جونگ کوکو ازاد کنه و به اجوما خبر بده...رفتم سمت‌حموم‌و لباسامو‌دراوردم...
متاسفم تهیونگی...میدونم برات‌سخته...ولی خیلی چیزا هست‌که باید یاد بگیری.......
#سوم شخص
بعد ازینکه دستیار جیمین به آجوما راجب جونگ کوک گفت، یه سینی غذا اماده کرد و باهاش رفت به اتاق جونگ کوک....نگهبانای پشت در بعد از شنیدن دستور جیمین از دست راستش حاضر شدن درو باز کنن و رفتن کنار...در که باز شد آجوما با دیدن جسم کوچیکی که روی زمین افتاده بود اهی کشید... از اینکه این بچه رو تو این وضعیت میدید خیلی ناراحت میشد...احساس میکرد یه چیزی راجب اون با بقیه فرق داره....این زندگی حقش نبود...
اروم رفت جلو سینی رو کنارش رو زمین گذاشت و همونجا نشست...تکونی به جونگ کوک داد تا بیدارش کنه
_جونگ کوک.... جونگ کوک بیدار شو
کوکی اروم تکونی خوردو با دیدن اجوما به خودش لرزید....
_هی لازم نیس از من بترسی... برات غذا اوردم
سینی غذارو جلوی جونگ کوک گذاشت اما کوکی پسش زد
+مم..ممنونم...و...ولی...نم.. نمی.. نمیخورم لطفا.. ببر.. ببرش آجوما
_ دوروزه هیچی نخوردی.... اگه نخوری میمیری بچه... اگه به خاطر جیمینه....نگرانش نباش...امروز گفته ازادت کنن
جونگ کوکی که نمیخواست کسی متوجه قطرات اشکاش بشه فقط سرشو انداخت پایین و سعی میکرد درد دستاشو نادیده بگیره....
اجوما نگاهی بهش انداخت...دستاش کبود شده بودن...به سمت دستیاری که پشت سرش ایستاده بود برگشت:
_رافائل منتظر چی هستی...دستاشو باز کن دیگه
رافائل یهو از جاش پرید و رفت جلو و دستای جونگ کوکو رو باز کرد....کوکی مچ دستاشو ماساژ داد...بعد از دو روز بالاخره طنابا از دورشون باز شده بودن...ولی حالا رد کبودی و زخمشون مونده بود.‌‌‌...
آجوما سینی غذا رو به سمتش هل داد:
_بهتره بخوری جونگ کوک....امروز هم نمیخواد کار کنی...جونگ کوک بیحال درحالی که اشک میریخت با چشمای نگران بهش نگاه کرد...:
_تورو سپرده به من...یادت که نرفته؟!
+...ت...تهیونگ...ش..شی...چ...چی...چیشده؟!...حا...حالش...خ....خو..خوبه؟!
آجوما یکم ازش عصبانی شده بود....این بچه احمق یه ذره هم به فکر خودش نبود...بعد از دو روز گرسنگی و تشنگی دو دقیقه پیش دستاش باز شده بود و اولین چیزی که میپرسید...حال یکی دیگه بود...:
_آره اون حالش خوبه...تو نگران خودت باش...
جونگ کوک بیحال سرشو اورد جلوتر:
+عص...عصبانی...ش...شدی؟؟
آجوما نفسشو با صدا بیرون داد:
_جونگ کوک...تهیونگ ارباب این خونه ست...اون دردونه هیونگاش و شاهزاده این‌عمارته...ولی تو چی...یه نگا با خودت بنداز...
جونگ کوک چیزی نگفت....اجوما راست میگفت...اون خیلی تنها بود....خیلی.....:
_اینجوری پیش بره از حال میری...بیا یکم بخور...
حرفشو زدو از اتاق رفت بیرون.....
جونگ کوک بیشتر از هروقت دیگه ای احساس تنهایی و درموندگی‌میکرد...اون اینجا گیر افتاده بود...و نمیدونست تا کی...ولی بهش ثابت شده بود که دیگه...اختیار هیچ چیز زندگیش دست خودش نیست...
اختیار نفس کشیدنش دست خودش نیست....

ᖴOᖇGIᐯEᗰEМесто, где живут истории. Откройте их для себя