_بزارم بره؟حالا که دوباره بدستش آوردم؟
من بدون اون هیچم، من ماهم و اون خورشید من.
و اینو هیچکس نمیفهمه که ماه بدون خورشیدش چه بلایی سرش میاد....هیچ کسی نمیفهمه:)
#writer
در حینی که به آرومی از پله های عمارت داشت به سمت پایین میومد با دیدن آجوما که مشغول تغییرات دکوراسیون خونه بود لبخندی بهش زد و متقابل جواب لبخندش رو ازش گرفت ، جیمین که با نگاهش به دنبال پسرش میگذشت ناگهان با صدای زن کناریش ابرویی بالا انداخت:
_پسرت داخل آشپزخونه است داری آشپزی میکنه.!
جیمین در جواب زن مسن لبخندی زد و مسیرشو سمت آشپزخونه تغییر داد..مرد نقره ای که حالا وارد محوطه بزرگ آشپزخونه شده بود با دیدن پسر مورد علاقش که داشت با همزن مقابلش ور میرفت ناخواداگاه لبخندی روی لباش نشست، جونگ کوک متوجه اومدن جیمین نشده بود بخاطر همین غرق در درست کردن شکلاتی که داشت برای سانی آماده میکرد شده بود...جیمین بدون هیچ سروصدایی در حینی که لبخند شیطانی روی لباش نشسته بود از پشت به پسر مو مشکی نزدیک شد و از پشت بغلش کرد، جونگ کوک که از حرکت یهویی جیمین شوکه شده بود لحظه ای نفسعمیقی کشید و متقابل با مرد پشت سریش خندید:
_ترسیدم هیونگ.
جیمین بوسه کوتاهی روی شونه های جونگ کوکیش
گذاشتو با همون لحن بهش گفت:
+پسرم داره آشپزی میکنه هوم؟!
جونگ کوک خجالت زده خندید وسرشو بالا پایین کرد:
_سانی اصرار داشت براش شکلات درست کنم نمیدونم خوب شده یا نه ولی دارم تمام تلاشمو میکنم تا بد نشه.
+به دستپخت پسر من توهین نکن کوچولو مطمئنم انقدی خوشمزه شده که کل این عمارت دلشون بخواد
ازش امتحان کنن اما خب من نمیزارم هرکسی نباید طعم دست پخت جونگ کوکی منو بچشه...میزاری امتحان کنم کوچولو؟
جونگ کوک به در خواست هیونگش خندید و ظرفی که بدست گرفته بود رو مقابلش قرار داد:
_امتحانش کن هیونگ.
جیمین نگاه شیطونی بهش انداخت و داشت سمت ظرف میرفت که ناگهان جونگ کوک با کاکائویی کرده صورت هیونگش با صدای بلندی خندید:
_خوشگل شدی.
جیمین در تعجب از رفتار جونگ کوک مثلا میخواست
ادای جدی بودن رو در بیاره ولی موفق نشد و همراه با پسرک مورد علاقش خندید:
+شیطون شدی جونگ کوکی...
اینبار جیمین ظرف رو از پسر مقابلش گرفت و با ناخون زدن به شکلاتی که جونگ کوک درست کرده بود از سر لذت چشماشو روی هم فشار داد، جونگ کوک که نگران نظر هیونگش شده بود با تردید ازش پرسید:
_خب..هیونگ..چطور شده؟
جونگ کوک که همچنان به چهره کاکائویی جیمین زل زده بود ناگهان با حس کردن شکلات گرم روی لباش ابرویی بالا انداخت:
+الان بهت نظرمو میگم...
همین جمله کافی بود تا فاصله بین خودشون رو به صفر برسونه و جیمین لبای شکلاتی پسرک مو مشکی رو بین لباش گرفته بود، جونگ کوک در حین بوسه لبخند ریزی زد و با قرار دادن دستاش به دور گردن هیونگش بهش کمک کرد تا راحت تر بوسه رو ادامه بده، چند دقیقه که گذشته بود و جناب پارک جیمین قصد جدا شدن از لبایپسر مورد علاقش رو نداشت با نفس نفس زدن کوک از پسر مقابلش فاصله گرفت و به گونه های سرخ شدش خندید:
+طعم مورد علاقمو پیدا کردم.
جونگ کوک که منظور جیمین رو فهمیده بود خجالت زده خندید و ضربه نه چندان محکمی بهش زد:
_هیونگ...
و دوباره جیمین خندید و با گذاشتن مایع قهوه ای رنگ به روی بینی کوچیک پسر مورد علاقش بحث رو ادامه داد:
+از اونجایی که خیلی خوشمزه بودی میخوام دوباره بچشمت جئون کوچولو...
جمله جیمین قلب بی جنبه جونگ کوک رو لرزوند و با حس کردن لبای داغ و نفسای گرم مرد مقابلش به روی
صورتش لحظه ای نفسش برید، جیمین که داشت به آهستگی روی تک تک نقاط پسرک مو مشکی حرکت میکرد کمی ازش فاصله گرفتو با لحن آرومی بهش گفت:
+متاسفانه امروز یه قرار مهم دارم واگرنه تو الان یه جا دیگه بودی بیب بوی ولی خب زیاد خودتو خسته نکن عالی شده جونگ کوکی.
جونگ کوک ریز خندید و سرشو به نشونه باشه تکون داد، جیمین که جواب مورد نظرش رو گرفته بود لبخندی زد و بوسه ای روی گونه های پسرش گذاشت:
+شب میبینمت کوچولو...
_هیونگی..
جیمین داشت میرفت که با مانع شدن یهویی پسر مومشکی ابرویی بالا انداخت:
+حالت خوبه؟چیزی شده؟
جونگ کوک لبخند نرمی زد و به جیمین نزدیکتر شد، دست راستش رو به آرومی بین دستاش گرفت و با بوسیدن سطح پوست جیمین انگار ذره ذره آتیش رو درون وجود جیمین ریخته بودن،جیمین که متعجب به جونگ کوک خیره شده بود ناخودآگاه با جمله ای که از پسر شنید ریتم ضربانش رو از دست داد:
_دوستت دارم.
لبخندی زد و باعث شد جیمین هم لبخند بزنه اما مرد بزرگتر تعلل نکرد و به سرعت جسم بزرگتر مقابلش رو بین آغوشش گرفت، جونگ کوک که علاقه خاصی به
مکان امن خودش داشت از ته قلبش لبخند روی لباش نشست و دو دستش رو دور کمر هیونگش حلقه کرد:
+قسمبهاوننفسایِارومتکههارمونیِزندگیمشده، قسم به دوتا تیله کهکشانیت که دارم باهاش نفس میکشم ، قسم به خودت جونگ کوک ، قسم به خودت که زندگیم شدی وجودم شدی، هیونگ خیلی خیلی دوست داره...
جونگ کوک بی توجه به چشمایی که پر شده بود برای بار چندم لبخندی زد و بوسه عمیقی روی گردن هیونگ
جیمینش گذاشت، جیمین با حس کردن گرمی لبای پسرمومشکی لبخندی زد و متقابل گردن پسرکش رو بوسید:
+نیکوتین کوچولوی من.
****
میدونی کجا فهمیدم کنترل احساسم بهت دیگه قابل کنترل نیست؟ همون زمانی که خودمو به بیشترین تنفر نسبت بهت رسونده بودم ولی با دیدن چشمهات دلم زیر لب زمزمه کرد "من اونو میشناسمش،اون طلای منه! " توی اون زمان فهمیدم من دیگه کنترلی روی قلبم ندارم؛ اون به رنگ روحت درومده بود طلا؛ تو میتونی چاقوی تیزت رو روی قفسه ی سینم بذاری و من برای دیدن چشمهات از نزدیک حتی زودتر بمیرم.خدای من، میبینی چقدر احمقم؟ داری بهم آسیب میزنی و من بجای اینکه بیخیال تو بشم؛دارم به درد قلبم و زخمای در حال خونریزی روی تنم لبخند میزنم.
YOU ARE READING
ᖴOᖇGIᐯEᗰE
Fanfictionبا بغض گفتم: +تو ازم معذرت خواستی....التماسم کردی که بمونم حالا میگی برم؟ درحالی که مست بود با چشمای خمار و پر اشکش بهش خیره شد: _من اون آدمی نیستم که تو ذهنت ساختی کوکی...من آدم خوبی نیستم +چرا نمیزاری کنارت باشم؟ _من آدم وحشتناکی ام کوک...آدما هر...