میخواستم با تنهایی کنار بیایم، دلم با تنهایی کنار نیامد،رفت تنهایی و جایش را به یک عشق آسمانی داد،
شکست شیشه غمهایم و پر شد از شادی روزگارم،
نه در رویاهایم تو را سوار بر اسب سفید میبینم نه مثل پرنده در آسمانها من تو را بی رویا همینجا در کنار خودم میبینم نشستهای روی پاهایم، خیلی خوب فهمیدهای که چقدر دوستت دارم و بلند فریاد میزنی دوست داشتنت رابی قید و شرط، بی منت، بدون خواهش، بدون التماس من تو را دارم تو اینجا هستی دقیقا کنار من ،چند لحظه به وسعت تمام لحظهها، نگاهت میکنم و همین میشود که من تو را حس میکنم یک احساس بی پایان که تو را در بر گرفته و درونم را از عطر حضور عاشقانهات پر کرده
تویی قبله راز و نیازهایم، دستانت را به من سپردهای و گرم شده دستهایم تا همینجا همین خط، بگذار آخر خطمان را نشانت دهم آخر خط ما یک نقطه چین بی پایان است،میخواهم همه بدانند که عشقمان ابدی و جاودان است....
#writer
دوروز گذشته بود...دوروز بود که اربابش رو زیر دستگاهی میدید که داشت باهاش میجنگید...جنگیدن خوب بود نه؟!جنگیدن برای زنده موندن چیز بدی نبود ولی چرا احساسات پسرک کوچیکتر اینطور نشون نمیداد؟!چرا هرلحظه و هرلحظه داشت نگرانی درونش بیشتر و بیشتر میشد؟!دلیل این همه نگرانی چی بود؟!
+جونگ کوکی؟!
غرق افکارش شده بود که با شنیدن صدای دخترک کناریش سرشو کمی بالاتر گرفت...:
+حالت خوبه؟!
جوابی بهش نداد چون خودش هم برای همچین سوالی نمیدونست جوابی باید بده...خوب بودن در حینی که از اعماق وجودش نابود شده بود؟!
+با مایکل صحبت کردم جونگ کوک، اون بهم گفت میتونم جیمینو ببینم و براش حرف بزنم چون میتونه صداهای اطرافشو بشنوه و این نشونه خوبیه ازم خواست باهاش صحبت کنم ولی من میخوام تو بری برای جیمین حرف بزنی...اینکارو انجام میدی؟!
جونگ کوک که با شنیدن همچین خبری خوش حال شده بود تند تند سری تکون داد و لبخندی مهمون لباش شد که رنگ خودش رو ازدست داده بود:
_حرف میزنم من برای هیونگم حرف میزنم..
ویولت لبخندی به پسرک مقابلش زد و بعد نوازش موهای ابریشمی پسرک مقابلش بهش گفت:
+پس برو داخل پرستار بهت یه لباس مخصوصی میده...بپوش و خودتو به جیمین برسون...
جونگ کوک هیجان زده باشه ای گفت و به مقابل در اتاقICUقدم برداشت....به آرومی دکمه کناریش رو لمس کرد و بعد باز شدن در به سمت داخل قدم گذاشت،طبق گفته ویولت پرستار بهش لباس آبی رنگی داد که همرنگ لباس خودش بود....جونگ کوک بیقرار نفس عمیقی کشید و با نیم نگاه انداختن به پرستاری که رفته بود به داخل اتاق حرکت کرد....وارد محوطه سرد اون اتاق که شد لحظه ای قلبش لرزید...هیونگش روی تخت عین فرشته های بی رنگ خوابیده بود...
با گذاشتن اولین قدم بغض چشماش گلوشو سنگین تر کرد و در نهایت قدم به قدم خودش رو به کنار جیمین رسوند...جیمینی که کاملا دریغ از هیچ چیزی به خواب رفته بود:
_هیو...هیونگ...
ما بین اشکهایی که میریخت اسم مرد خفته رو صدا زد و بازم همین سکوتی بود که براش تکراری شده بود....
جونگ کوک دلتنگ از ندیدن هیونگش کمی به سمت اربابش خیز برداشت و ناخواداگاه دست چپش رو روی گونه های یخ زده هیونگش گذاشت:
_من اومدم هیونگ جونگ کوکیت اومده
من اومدم تا کنارت باشم صدامو میشنوی؟
زمزمه وار به مرد مقابلش گفت اما بازم همون سکوتی بود که هربار شاهدش بود..در جواب سکوت عمیق جیمین نفس حبس شده اش رو به سختی بیرون داد و به آهستگی در کنارش نشست....دست خودش نبود اما با دیدن وضعیت جسمی جیمین دوباره چشمای معصومش پر شد و در نتیجه برابر بود با گریه کردن برای هیونگ عزیزش...جونگ کوک در اون لحظه به سختی داشت نفس میکشید به سختی داشت خودش رو برای گریه نکردن کنترل میکرد اما بازم سعی داشت تا در مقابل هیونگش زیادی کوچیک و بچه به نظر نرسه:
_هیو..هیون..هیونگ تو...تو جون منو نجات دادی تو خودت آسیب دیدی اما نزاشتی من زخمی بشم...چرا هیونگ چرا اینکارو کردی؟!چرامیخواستی ترکم کنی؟
انقد ازم خسته شدی که میخواستی ولم کنی؟!مگه تو
نبودی که بهم گفتی برای اینکه ببخشمت همیشه کنارم میمونی مگه خودت نبودی نگفتی که قراره گناهاتو جبران کنی پس کجاست؟!میخواستی به همین زودیا همه چی رو ول کنی بری؟!من هیچی نیستم هیونگ
من برای تو هیچی نیستم قبوله ولی تهیونگ شی چی؟
برادر بزرگترتون هوبی هیونگ همشون حتی خواهرتون
حتی توی این شرایط انقد خودخواه و مغرورید که فقط به خودت فک میکنی...میشه لطفا چشماتو باز کنی خواهش میکنم هیونگ لطفا....به خاطر خانوادت لطفا بیدار شو....
آسمان شوکه به پسرک خیره شده بود و خورشید رنگ غم به خودش گرفت...جونگ کوک هیچ وقت اینجوری با کسی صحبت نکرده بود با هیج کس ولی تمام حرفای قلبش رو اینبار به زبون آورد و به خودش وادار کرد تا برای جیمین حرف بزنه....پسرک کوچیکتر در حینی که گریه میکرد هینی کشید و ناخودآگاه لبخندی زد:
_هیونگ یادته گفتی میخوای سانی رو بیاری پیش خودمون؟!نمیدونی وقتی این جمله رو بهم زدی چقد خوش حال شدم چقد آرزوی خوشبختی کردم،هیونگ تو از خیلی چیزا خبر نداری از هیچی خبر نداری....
تقریبا پنج دقیقه از حضور جونگ کوک در کنار جیمین گذشته بود و پسرک کوچیکتر قصد داشت از اتاق خارج بشه،ناامید از روی صندلی بلند شد و با نیم نگاه انداختن به چهره جیمین سرشو به پایین انداخت و داشت به سمت در قدم برمیداشت که با دیدن تکون خوردن انگشتای جیمین لحظه ای مکث کرد....انگار توهم زده بود ولی نه انگار واقعی بود....جونگ کوک اینبار نزدیکتر شد و دوباره با دیدن تکون خوردن انگشتای جیمین لبخند عمیقی روی لباش نشست:
_خدای من تکون خورد انگشتای هیونگم تکون خورد..
خوش حال از دیدن واکنش جیمین بعد چندین روز شتابان به سمت در رفت تا به ویولت خبر بده....
***
_جیمین در چه حالی؟!همه چی خوبه درد تهوع؟!هر واکنشی که داری رو باید بهمون بگی...
دکتر مقابلش که داشت وضعیت جسمی جیمین رو چک میکرد سوالاتی ازش پرسید چون مرد بزرگتر حالا کاملا بیدار شده بود...جیمز با دیدن بیدار بودن جیمین نفس عمیقی کشید و ضربه نه چندان بلندی به شونه های جونگ کوک زد...جیمین که کمی احساس سردرد عجیبی داشت اخمی کرد:
+ف..فق...فقط یک..یکم سرگیجه دارم....
_به خاطر داروهای بیهوشیه تو چهار روز کامل بیهوش بودی پارک جیمین پس طبیعیه نگران نباش...
لبخندی زد و روبه جیمز برگشت:
_جیمز میشه بریم صحبت کنیم؟!
مرد مسن سری تکون داد و همراه مایکل از اتاق وی آی پی جیمین که کاملا مخصوص و برای خودش بود بیرون رفت...با رفتن اون دو فرد حالا چهار نفر کاملا داخل اتاق تنها شده بودن....جیمین ویولت جونگ کوک و سوفی...
_باورم نمیشه جیمین اگه واقعا یه بلایی سرت میومد چی چرا همچین حماقتی کردی احمق؟!مگه نگفتم هیچ وقت با جون خودت بازی نکن...
سوفی بود که غرغرکنان داشت برای جیمین حرف میزد و ولی حواس مرد اصلا پیش سوفی نبود......
جونگ کوک با حس کردن نگاه سنگین جیمین خجالت زده نگاهشو ازش گرفت و روی کاناپه کناری تخت نشست....ویولت که متوجه نگاهای ریز جیمین به روی پسرک کوچیکتر شده بود خندید و روبه مادرش گفت:
+مامی بهتره ما بریم بیرون..!
_برای چی ما خودمون همین الان اومدیم
بیرون باید چیکار کنیم ویولت؟!
+مامان لطفا...
با ابرو اشاره به جیمینی اشاره کرد که به جونگ کوک خیره شده بود و سوفی با فهمیدن قضیه اصلی گوشه ای از لباش بالا رفت و تند تند سری تکون داد:
_خیلی خب بریم بریم.!
ویولت و سوفی که با دیدن اون دونفر هیجان زده شده بودن بدون هیچ خداحافظی یا حرفی از اتاق بیرون رفتن...جونگ کوک که حالا کاملا حس تنهایی میکرد آب گلوشو به سختی قورت داد و اینبار به خاطر استرسی که سراغش اومده بود نگاهشو از کفشای سفید رنگش گرفت و به پنجره ای داد که مثلا از نظر جونگ کوک زیبا بود:
+ک..کو..کوک!
با شنیدن اسم مخفف شده خودش توسط جیمین قلبش لحظه ای متوقف شد اما چندین طولی نکشید که به سمت جیمین برگشته بود:
+بیا اینجا ببینم.!
به سختی براش توضیح داد که به کنارش بیاد چون با هربار حرف زدنش انگار گوشه ای از بخیه هاش بالا میرفت و حس سوزناک دردناکی در سمت چپ بدنش ایجاد میشد...جونگ کوک به آرومی از روی کاناپه بلند شد و با دیدن جیمینی که قصد بلند شدنو داشت با عجله به سمتش رفت تا بهش کمک کنه،جیمین با دیدن جسم بزرگتر جونگ کوک که حالا مقابلش نشسته بود
لبخند کمرنگی روی لباش نمایان شد....پسرک کوچیکتر که از نشستن جیمین ناراحت بود اما چیزی نگفت چون اون اربابش بود پس نمیخواست هیچ نظری در مورد وضعیت جسمی جیمین بده:
+برای هیونگت نمیخوای حرف بزنی؟!
با شنیدن اولین جمله جیمین لبخند شیرینی روی لباش نشست اما به سرعت محو شد چون صحنه تیر خوردن هیونگش دوباره جلوی چشماش ظاهر شده بود:
+جونگ کوک؟!میدونم میتونی حرف بزنی پس برام حرف بزن برای هیونگت حرف بزن که چقد دلتنگ شنیدن صدای توعه....
جیمین که به چهره لاغر شده جونگ کوک چشم دوخته بود با دیدن قطرات اشک یهویی از چشمای جونگ کوک اخمی کرد....کمی درد داشت اما برای جیمین مهم نبود به خاطر همین کمی بین جاش جابهجا شد و با گرفتن چونه کوچیک جونگ کوک وادارش کرد تا به چشمای خودش نگاه کنه...جونگ کوک که طاقت دیدن نگاه جیمینو نداشت سرشو پایین انداخت:
+به من نگاه کن جونگ کوک!
نمیدونست در برابر جیمین چرا انقد ناتوان بود که هربار شکست میخورد...سرشو کمی بلند کرد و با دیدن نگاه آروم و امن جیمینی که بهش چشم دوخته بود منتظر شنیدن جمله بعدی هیونگش موند:
+من حالم خوبه کوک جدی میگم میدونم فک میکنی به خاطر تو تیر خوردم و به خاطر تو نزدیک بود بمیرم اولا نباید همچین فکری در مورد خودت بکنی دوما جون تو جون منه اگه تو چیزیت میشد من زنده میموندم؟!هیچ وقت جونگ کوک هیچ وقت...!
با نوازش کردن گونه های سرخ شده جونگ کوک لبخندی به روی لباش اومد:
+مگه میتونستم بزارم به قلب من آسیب بزنن؟!
منو که میشناسی اسم من پارک جیمینه یا خودم هستم برای محافظتت یا خودم با اولین حرکت میکشمشون.
جیمین دوباره به جمله خودش خندید و ولی جونگ کوک فقط با چهره معصومی بهش زل زده بود:
+حداقل بهم بگو اسمت چیه؟!
من نمیشناسمت برام حرف بزن.
جیمین اصراری داشت برای شنیدن صدای جونگ کوک و اینبار موفق شده بود تا پسرک کوچیکتر رو بخندونه:
+نمیخوای برام حرف بزنی؟!
_هیونگ.!
جیمین با شنیدن کلمه هیونگ از لبای پسرک مقابلش لبخند عمیقی در اون شرایط روی لباش نشست:
+کی فکرشو میکرد من فقط با شنیدن کلمه هیونگ از خود بی خود بشم چرا انقد قشنگ صدام میزنی کوک این طبیعیه؟!یا فقط مختص خودته؟!
جونگ کوک که خجالت زده خندیده بود نگاهشو از جیمین گرفت و دوباره توسط مرد مقابلش به خود جیمین برگشت:
+ترسیدی؟!
سوالش کاملا واضح بود و جونگ کوک اینبار برای جواب دادنش هیچ ترسی نداشت خودشم دلیل این اعتماد به نفسشو نمیدونست ولی انگار چیز بدی نبود برای پسرک کوچیکتر یه چیز فوق العاده ای بود:
_خیلی ترسیدم هیونگ...
+اینکه اتفاقی برام بیفته؟!
_اینکه دیگه کنارم نباشی اینکه دیگه باهام حرف نزنی اینکه دیگه هیچ وقت بهم لبخند نزنی خیلی منو ترسوند خیلی ترسیدم خیلی زیاد...حت...حتی...راضی بودم تا بیدار شی و دوباره منو بزنی ولی کنارم باشی.
جیمین که انتظار شنیدن آخرین جمله جونگ کوک رو نداشت شرمسار نگاهشو از جونگ کوک گرفت....با این پسرک معصوم چیکار کرده بود که حتی نمیتونست به گذشته قبلیش خاتمه بده ولی حق داشت کاملا حق با پسرک کوچیکتر بود....
+جونگ کوک؟!
با دیدن چهره قرمز شده پسرک که حاصل از گریه زیاد بود دستای گرم جونگ کوک رو بین دستای خودش گرفت و با لحن همیشگی خودش روبه جونگ کوک گفت:
+بهت قول میدم هیچ وقت تنهات نزارم هیچ وقت ولی به شرطی که تو هم نباید به رفتن فکر کنی...
تو هم قول میدی با هر اتفاقی هم که بیفته جیمینو تنها نمیزاری کنارش میمونی جونگ کوک؟!
با لرزیدن نگاه جونگ کوک فهمید که در پرسیدن سوالش زیاده روی کرده به خاطر همین جمله قبلیش رو کامل تر کرد:
+من بهت قولمو دادم کوک و قولی که تو قراره بهم بدی قولیه که سرنوشتمون کامل میشه من اذیتت نمیکنم هروقت که تصمیمتو گرفتی بهم بگو باشه؟
جونگ کوک از اینکه جیمین بهش فرصت زمانی داده بود خوش حال شد و در جواب لبخند جیمین سرشو به آرومی تکون داد...
***
پنج روزی که گذشته بود جیمین از بیمارستان مرخص شد و تقریبا نسبت به قبل حالش خیلی بهتر شده بود،جونگ کوک نگران هیونگش بود ولی با گفته های خودش کمی از قبل آروم تر شده بود،جیمز به همراه خانوادش کاملا حواسشون به وضعیت جیمینی بود که آسیب دیده بود و این توجهشون مرد بزرگتر رو خجالت
زده میکرد:
_جیمین من پایین با جونگ کوک میخوام صحبت کنم اگه به چیزی نیاز داشتی دکمه کناریتو بزن ماریام خودشو میرسونه باشه؟!
جیمین نگاه قدردانی بهش انداخت و در جواب محبت مرد مقابلش لبخندی زد:
+خیلی ازت ممنونم جیمز.!
مرد بزرگتر خندید و برون هیچ گفته ای از اتاق جیمین خارج شد،با رفتن جیمز جیمین بلافاصله گوشی کناری
رو بدست گرفت و شماره مورد نظرش رو روی تماس قرار داد:
+بردیو؟!میخوام ببینمت منتظرم.!
دیگه مکالمه ای بینشون رد و بدل نشد چون بادیگارد دست راست جیمین خودش رو بعد چند ثانیه رسونده بود:
_بله قربان؟!
جیمین با دیدن بردیو به طور عجیبی اخم پررنگی روی صورتش نشست و دلیلش رو کاملا میدونست:
+تونستی بفهمی کدوم احمقی میخواسته به جونگ کوک آسیب بزنه؟!
_فهمیدم قربان اما ما یه اشتباهی کردیم....
+چه اشتباهی؟!
_وقتی شما تیر خوردین فک کردیم کار پدرتونه و آدمایی که برای تحت نظر گرفتن شما فرستاده بودن
رو پیدا کردیم،یکیشون کشته شد ولی متاسفانه اشتباه ما این بود که فک میکردیم پشت همه این ماجراها فقط کار پدرتون میتونه باشه در حالی که کار یکی از رقیبای اصلیتون بود قربان....
جیمین که از شنیدن هم
چین مزخرفاتی توی این مدت خسته شده بود ولی از طرفی تعجب کرده بود چون اینبار اون مرد توی همچین حادثه ای هیچ نقشی نداشت اما بازم دلیلی نبود برای خوب بودنش:
+اون آدمو برام پیدا کن بردیو ما شب پرواز داریم برمیگردیم خونه نمیخوام قبل اینکه پسرا رو ببینم
بیخیال این قضیه بشین فهمیدی؟!
مرد مقابلش اطاعت فرما تعظیمی کرد:
_بله قربان اطاعت میشه هرکاری ازدستمون بربیاد انجام میدیم تا طرف رو به خدمت شما برسونیم نگران نباشید...
جیمین کلافه دستی به موهای مشکی رنگش کشید و خیلی خبی زیر لبش زمزمه کرد:
+باشه میتونی بری!
ВЫ ЧИТАЕТЕ
ᖴOᖇGIᐯEᗰE
Фанфикبا بغض گفتم: +تو ازم معذرت خواستی....التماسم کردی که بمونم حالا میگی برم؟ درحالی که مست بود با چشمای خمار و پر اشکش بهش خیره شد: _من اون آدمی نیستم که تو ذهنت ساختی کوکی...من آدم خوبی نیستم +چرا نمیزاری کنارت باشم؟ _من آدم وحشتناکی ام کوک...آدما هر...