part59,60~♡

146 19 3
                                    

×هیونگ میتونم بیام؟!
با شنیدن صدای نازکی که متعلق به پسرک کوچیکتر بود سرش رو کمی بلند کرد و با دیدن تهیونگی که با چشمای معصومی بهش زل زده بود از روی تخت بلند شد:
_اینجا خونه خودته نیازی به اجازه من نداری.
لبخند محوی زد و تهیونگ مصمم به داخل اتاق قدم برداشت،با نزدیکتر شدن جسم کوچیکتر نگاهش رو کمی برانداز کرد،حدس سختی نبود که تهیونگ برای چه دلیلی به پیشواز نامجون اومده بود؛
_بگو میشنوم...
×هیونگ راستش من..خب..چیزه
با استرس گرفتن یهویی تهیونگ اخمی کرد چون به هیچ وجه قصد ترسوندن پسرک مقابلش رو نداشت، در کمال آرامش شونه های مرد مقابلش رو بین دستاش گرفت و به آرومی تکونش داد:
_ازم میترسی؟! از هیونگت میترسی تهیونگ؟!فک میکردم بهم اعتماد داری
×نه نه اینطور که فک میکنی نیست هیونگ من بهت اعتماد دارم جدی میگم
_پس برام حرف بزن برای چی انقد آشفته ای؟!
تهیونگ در جواب نامجون آب دهنی به زور از حنجره اش به پایین فرستاد و در حینی که قصد پنهون کردن لرز دستاش که حاصل از نگرانی زیاد بود داشت آهسته و اندک بعد چند دقیقه ای لب‌های تر زده اش رو از میان باز کرد:
×حالش چطوره؟!منظورم اون دختره اس...
نامجون که از همون ثانیه اول منظور پسرک رو فهمیده بود در جواب سوال تهیونگ سری بالا پایین کرد:
_چطور نگران حالشی تهیونگ؟! اون بهت خیانت کرد؟! خیانت فقط در ظاهر یه کلمه اس اما پشت این کلمه پر از مفهوم و رازهای نهفته اس پسر،درکت میکنم دوسش داری درکت میکنم عشق اشتباهی رو انتخاب کردی اما با دونستن حال اون دختر فقط و فقط حال خودت رو از اینی که هستی بدتر میکنی پس ازت میخوام بیخیالش شی و به زندگیت ادامه بدی من خودم مراقبشم حواسم بهش هست باشه؟!
نفس خشدارش به وضوح شنیده می‌شد و مرد بزرگتر جز نگاه کردن به پسرکی که سرش رو به پایین انداخته بود هیچ وظیفه ای نداشت،تهیونگ با دم گرفتن از محوطه کوچیکی که برای نامجون بود چندباری نفس نفس زد و بعد چند دقیقه که ریتم تنفسش به حالت نرمال برگشت با همون حال ادامه داد:
×تقصیر من بود اگه من باهاش آشنا نمیشدم هیچ کدوم از این اتفاقا رخ نمیداد کاش هیچ وقت ملاقاتش نمیکردم ای کاش هیونگ اما میدونی چیه؟! کاش گفتنای من دیگه هیچ فایده ای نداره...
تکخند عصبی روی لباش نشست و بدون منتظر جواب نامجون از اتاق کوچیکی که انتهای راهرو قرار گرفته بود بیرون زد، با رفتن تهیونگ نامجون آهی از سر کلافگی کشید و با برداشتن کت مشکی که متعلق به خودش بود به سمت بیرون رفت
***
با متوقف شدن یهویی ماشین جسم کوچیکتری که در پشت به خواب رفته بود تکونی خورد اما بیدار نشد،جیمین راضی از بیدار نشدن جونگ کوک از داخل ماشین پیاده شد و با باز کردن در پشتی ماشین جسم کوچیکتر رو براید استایل به آغوش گرفت،مرد بزرگتر در پشتی رو بی سروصدا بهم کوبید و وارد محوطه ساکت عمارت شد، با قدم گذاشتن به داخل عمارت که ساعت دو شب رو نشون میداد مستقیم به سمت اتاق جونگ کوک رفت، به مقابل در که رسید به داخل اتاق گام گذاشت و در حینی که به چهره خواب جونگ کوک خیره شده بود جسم کوچیکتر رو روی تخت خوابوند،
جیمین به آرومی جونگ کوکی که به خواب عمیق رفته بود رو روی تخت گذاشت و بی اختیار موهای نازکی که مقابل چشماش رو گرفته بودن کنار زد،کفاشای قدیمی جونگ کوکی که متعلق به پسرک بود رو از پاهاش رها کرد و با کشیدن پتوی خزی که به رنگ خاکستری تیره بود جسم کوچیکتر رو بین پتوی خز دار پوشوند، جیمین راضی از خواب بودن جونگ کوکی که اینبار از سر خستگی به خواب رفته بود چراغ کناریش رو خاموش کرد و بلافاصله از اتاق خارج شد،بعد از اینکه از اتاق بیرون زد نفس عمیقی استشمام کرد و دوباره به مسیری که به اتاق تهیونگ ختم می‌شد قدم برداشت،به تهیونگی که خواب بود اما از درون به مرز انفجار رسیده بود سری زد و بوسه ای روی موهای نم دارش گذاشت،به تهیونگ که سر زد سراغ دخترک خموشی که خیلی وقته ازش خبری نگرفته بود رفت، با دیدن جسم دختری که با دهن باز و موهای شلخته به خواب رفته بود بی‌صدا لبخندی زد و پتوی کناریش رو به روی دخترک پوشوند،جیمین متقابل با بوسه تهیونگ به پیشونی خواهرکش بوسه کوتاهی گذاشت و از اتاق بیرون رفت:
_جیمین؟!
به سمت صدا که برگشت ابرویی بالا انداخت:
+جک؟! تو نخوابیدی؟!
_یه کارای نیمه تموم داشتم تو چرا بیداری؟!
ساعت نزدیکه سه صبحه فردا کلی کار داریم
+میدونم،یکم ذهنم درگیره حسو حال خوابیدن رو ندارم جک، من خیلی وقته یه خواب درستو حسابی ندارم پس جوری حرف نزن که منو خیلی میشناسی
جک در جواب تندگویی جیمین خندید:
_باشه باشه چیزی نمیگم،خب جناب ناشناخته میشه توی خوردن این ناچیز کوچیکی که برای شما چیزی نیس همراهیم کنین؟!
جیمین با دیدن شیشه مشروبی که جک بدست گرفته بود در کمال تعجب خندید:
+چرا که نه واقعا بهش نیاز دارم...
همراه مرد کناریش به حیاتی که از چراغای سفید تزیین شده و نورانی شده بود رسید و در حینی که روی یکی از کاناپه ها نشسته بود روبه جک گفت:
+یه شات برام بریز
مرد سری تکون داد و دومین شاتی که ریخته بود رو به سمت جیمین کشید،جیمین با برداشتن لیوانی که متعلق به خودش بود به کاناپه پشتیش تکیه داد و نگاهشو از مرد کنجکاوی که مقابلش نشسته بود گرفت:
_خیلی تو خودتی جیمین؟!هیچ وقت اینجوری ندیده بودمت حس میکنم دچار سانحه شدی دوست عزیزم
+حست خیلی بیخوده
_پس بگو چرا انقد تو خودتی؟!جونگ کوک درگیرت کرده؟! آه امان از این پسرک زیرکمون باورم نمیشه پارک جیمین بزرگترین رئیس باند مافیای جهان رو درگیر خودش کرده واقعا تحسینش میکنم...
جیمین که لیوان دستش رو تا ته سر کشیده بود در جواب مرد بزرگتر عصبی خندید:
_نگاش کن توروخدا حتی انکارم نمیکنه،جیمین عشقو عاشقی خیلی تغییرت داده مرد خیلی عوض شدی.
+چی رو انکار کنم جک؟! حقیقت زندگیم؟! حقیقتی که هیچ وقت به اون پسر محبت نکردم؟! یا اینکه بهش آسیب نزدم؟! چی رو انکار نکنم؟!اصلاً مهم نیست که چی و کجا باشه، مخاطبم چه شخص حاضر یا غایبی باشه، من چه نقشی در ابتدای داستان داشته باشم، از بیرون شرایط چطور به نظر برسه و چه اتفاقی واقعاً در جریان باشه؛ اصلاً مهم نیست که توی کدوم یکی از سناریوهای ممکن بین دو دوست، عاشق، همکار، هم‌صحبت، غریبه و ..قرار داشته باشیم؛ هر چیزی که باشه، جهان یک جوری راهش رو به این سمت تغییر می‌ده که من اونی بشم که بیشتر از طرفِ مقابل توی اون رابطه مایه می‌ذاره؛ من همیشه اونی می‌شم که تکیه‌گاهه، داخل بحران همونه که در رختخواب پر قو، سگ جونه، اورژانسِ تمام اطرافیانشه و ضربه‌گیره ، همونی ام که انتظارات ازش تا خودِ آسمونِ ده هزارم صُعود می کنه، ولی وقتی زمانِ پاسخ دادن به نیازهاش می‌رسه، بهونه‌‌ها پشت سر هم جور می‌شن، افراد کنار می‌رن و صورت مسئله محو می‌شه. من واقعاً خسته ام یا آدمو درک کنید، پرتوقع، زیاده خواه و ناسپاس نباشید یا که دنبال یه حامی و سینه چاکِ احمقِ بی خبر از زالو صفت بودنتون بگردین...

ᖴOᖇGIᐯEᗰEWhere stories live. Discover now