پسرک کوچیکتر مشغول انجام دادن کارهای ناتمام عمارت بود که با صدایی که از زیرزمین به گوشش خورد برای لحظه ای متوقف شد، درست شنیده بود؟یا داشت توهم میزد؟بیخیال شونه ای بالا انداختو دوباره به حالت قبلیش برگشت اما اون صدایی که شنیده بود دوبار تکرار شد،اینبار نتونست جلوی کنجکاویشو بگیره،شاید فقط داشت اشتباه میکرد؟!اما برای اطمینان کامل به زیر زمینی که تو عمق تاریکی فرو رفته بود قدم برداشت، یه چیزی براش خیلی عجیب بود، جای تعجب داشت چون بادیگاردی اونجا نبود تا جلوی ورود پسرک کوچیکتر رو بگیره...به هر حال این به نفع جونگ کوکی بود به خاطر همین بیشتر به صدایی که هرلحظه اوج میگرفت نزدیکتر شد، صدایی که هیچ مفهومی نداشت هیچ حسی نمیتونست ازش دریافت بکنه، با رسیدن به محوطه درازی که در پیش داشت بیخیال لکه های خونینی که روی زمین پخش شده بود سمت صدایی که میشنید قدم برداشت، دروغ میگفت که ترسی نداشت اما نمیتونست انکار کنه که کنجکاوم نبود، بعد چند دقیقه که متوجه شده بود مقابل در آهنینی که نیمه باز بود ایستاده ابرویی بالا انداخت، صدایی که عجیب غریب بود از داخل این اتاق میمومد؟
حس کنجکاویش بیشتر بهش غلبه کرد و باعث شد تا دستای لرزونشو سمت درب نزدیکتر کنه، کمی هلش داد تا بتونه داخل اتاق رو برسی بکنه، بعد این که درب آهنین به صورت کامل برای پسرک کوچیکتر باز شد، عرق خیسشو با انگشتای لرزونش پس زد و قدمی سمت جلو برداشت، هر لحظه تپش قلبی که بهش دچار شده بود شدت میگرفت اما اهمیتی نداد، بلاخره بعد اینکه به داخل اتاق قدم گذاشته بود با دیدن دیوارایی که رنگ خون به خودش داشت حالت اخمی به خودش گرفت، اینجا کجا بود؟ سوالی که از خودش پرسید که البته هیج جوابی نداشت، بوی گندی که مشخص نبود از چه ترکیبی به وجود اومده باعث میشد حس خفه ای بهش دست بده،پسرک کوچیکتر کمی که بین جایی که ایستاده بود جابهجا شد و با نگاه کردن به مردی که پشت سرش بهش خیره مونده بود ناخواداگاه فریاد خفه ای کشید،به خاطر شوک یهویی که بهش وارد شده بود دستشو سمت قلبی که بی قرار تر از همیشه شده بود گذاشت و دم عمیقی گرفت، براش سخت بود تا داخل اون محوطه گند نفس بکشه اما اینبار به ناچار ایستاده بود، او..اون..اون دیگ کی بود؟
بعد اینکه کاملا متوجه حضورش شده بود نگاهش روی سرتاپای بدن زخمی مرد مومشکی گره خورد ، چهره کبودی که به خودش داشت و خونی که از لبای بی رنگش میچکید، با دیدن زخمای عمیقی که روی شونه های بدنش نقش بسته بود پلکای سنگینشو روی هم فشرد داد تا نتونه صحنه مقابلش رو دوباره ببینه، مردی که بهش چشم دوخته بود چطور میتونست الان زنده مونده باشه؟ با دیدن وضعیت مردی که مقابلش ایستاده بود مورمورش گرفت حتی نامجونی که بی جون بهش خیره مونده بود متوجه این قضیه به خوبی میشد، جونگ کوک که کم کم داشت به خاطر استرس و دلهره ای که اسیرش شده بود توان خودشو از دست میداد میخواست زودتر خارج بشه که با صدایی که از طرف مرد مقابلش شنید متوقف شد:
+ای..این..اینجا کار میکنی؟
نامجون بود که پرسید، جونگ کوک به آرومی سر برگروند و به چهره کاملا خونسرد مرد نگاهی انداخت،مشخص بود تا جوابی ازش نگیره ولش نمیکنه پس آروم سری به نشونه اره تکون داد،نامجون که جواب سوالشو گرفته بود میخواست کمی بین جایی که نشسته بود جا به جا شه که با دردی که پاهاشو قفل کرده بود چهره کاملا خونسردانه مرد به چهره ای که درد به خودش داشت تغییر یافت، جونگ کوک که تمام این مدت زیر نظرش گرفته بود اینبار نتونست جلوی خودشو بگیره و بهش قدمی نزدیکتر شد، بعد اینکه از دوبازوی مرد گرفته بود تا به دیوار تکیه بده ، نامجون نفس داغی که از بین دهنش بیرون میومد رو بی اراده فوت کرد و به پسرکی که با چشمای معصومش بهش خیره مونده بود نگاهی انداخت:
+ت..تو..تو رو هم..ا..اینجا..گ..گرو..گروگان گرفتن؟
به سختی میتونست حرف بزنه اما هر جمله ای که میگفت مشخص بود، و کاملا واضح بود که پسرک مقابلش بی هیچ دلیلی داخل اون عمارت کار نمیکرد، جونگ کوک که منظور مرد مومشکی رو به خوبی متوجه شده بود نمیدونست جوابی که بهش میده درسته یا نه اما فقط سری تکون داد،حدسش به یقین تبدیل شده بود،حدسش سخت نبود که پسرک کناریش چه وابستگی به اینجا میتونه داشته باشه،سرشو بی جون تکون داد و دوباره ازش پرسید:
+اسم..اسمت چیه؟
جونگ کوک که اینبار کمی آروم تر شده بود زمزمه وار به مرد کناریش گفت:
_جونگ کوک.
نمیدونست چرا داره به اون مرد غریبه که حتی یه بارم باهاش ملاقات نکرده بود جواب میده اما حس میکرد مرد بدی نبود، نامجون با شنیدن اسم پسرک کناریش لبخند بی جونی زد:
+نا..نامجون، منم نامجونم.
جونگ کوک ناباورانه سمت چهره زخمی مرد چرخید و به اون دوتا تیله لرزونی که هیج نور و امیدی نداشت خیره شد:
_به خاطر ارباب اینجوری شدین؟
جونگ کوکی بود که لب باز کرد، با لفظ کلمه ارباب پوزخندی روی لبای نامجون شکل گرفت، باورش نمیشد حتی به پسرکی که کنارش نشسته بود ترحمی نداشت، نمیدونست در جوابش بهش چی بگه اما فقط با یه نگاه کردن معمولی جونگ کوک به وضوح تونسته بود جوابشو از طرف مرد مقابلش دریافت بکنه:
_مشخ..مشخص..مشخصه که تو هم به خاطر اون یه نفر اینجایی درسته؟
دیگه چیزی از بین لبای سرخرنگش خارج نشد، چیزی نداشت برای مرد توضیح بده چون کاملا مشخص بود، نامجون که به خوبی میتونست چهره غم گرفته پسرک رو ببینه بی معطلی یکی از دستای زخمیش که حاصل از دستگاه شوک الکتریکی بود که به روی پوست برنزه اش جای گذاشته بود رو روی شونه های پسرک غمگین گذاشت:
+همه چی درست میشه، بهت کمک میکنم.
جونگ کوک که چنین جمله ای رو از جانب مرد انتظار نداشته بود در جوابش لبخند محوی روی لباش نشست، نامجون که متوجه شده بود پسرک کناریش بهش باور نداره برای اینکه کاملا بهش اطمینان کنه دوباره بهش گوشزد کرد:
+میدونم بهم باور نداری اما بهت قول میدم نجاتت میدم، هم خودمو هم تورو.
با جملاتی که از مرد کناریش دریافت میکرد حس خوبی میگرفت اما نمیتونست به این زودیا امید کوچیکی که گرفته بود رو از بین ببره،با نگاه کردن به چهره بی رنگی که تا الان متوجه نشده بود از روی زمین برخاست و بدون اینکه چیزی به مرد کناریش بگه از خروجی در بیرون رفت، نامجون که از حرکت یهویی پسر ناغافل مونده بود ابرویی بالا انداخت، پسرک مومشکی ازش ترسیده بود؟
بیخیال سوالایی که داخل ذهنش به وجود اومده بود شد، با خودش اتفاقایی که اخیرا افتاده بود رو مرور میکرد که با ورود یهویی پسرک به خودش اومد:
+بازم اومدی؟
سوالی بود که ازش پرسید، جونگ کوک با سینی غذایی که بدستش داشت به مرد کناریش نزدیکتر شد:
_نامجون شی، لطفا اینارو بخور.
صادقانه ازش درخواست کرد، اما نامجون میخواست رد کنه که:
_لطفا، حتما چند روزه چیزی نخوردی؟!
نامجون که در برابر مهربونی پسرک نمیتونست مقاومت کنه باشه ای زیر لبش گفت و لبخند بی جونی زد، میخواست سمت غذایی که جلوش قرار گرفته بود خیز برداره که با دردی که بین شونه هاش اسیر شده بود نمیتونست، جونگ کوکی که متوجه شده بود مرد کناریش درد داره به آرومی بطری آب رو بدست گرفت و کمکش کرد تا جرعه ای ازش بنوشه،نامجون نگاهی قدردان بهش انداخت:
+ممنونم.
تشکری که کرد باعث شد جونگ کوک لبخند بزنه، میخواست لقمه ای داخل دهنش بزاره که نامجون مانعش شد:
+چیزی نمیخورم.
_ولی آخ.. اخه
با نگاهش بهش اشاره ای کرد تا به غذایی که آورده بود دست نزنه، جونگ کوک که مات و مبهوت مونده بود فقط طبق اشاره مرد کناریش عمل کرد:
+چرا داری بهم کمک میکنی؟ از اینکه جیمین بفهمه نمیترسی؟
سوال یهویی که نامجون ازش پرسید باعث شد غم عجیبی به روی دلش بشینه، انگار همین غمی که داشت هم براش ناکافی بود، همونجوری که سینی غذا رو بدست میگرفت با لبخندی که به چهره داشت ادامه داد:
_اولین بار که منو آوردن اینجا، کسی نبود بهم کمک کنه،کسی نبود بهم بگه خوبی یا نه، شاید به خاطر همین دلم میخواد بهتون کمک کنم.
نامجون در برابر شنیده هاش لبخند غمگینی روی لباش نشست، پسرک کوچیکتر با اینکه خیلی دردوعذاب کشیده بود بازم شجاع بود، این موضوع میتونست باعث بشه چندین بار تحسینش کنه،به اندازه کافی به خاطر خودش به دردسر افتاده بود به خاطر همین ضربه نه چندان شدیدی به بازوی پسر زد و بهش گفت:
+از اینجا برو، ممکنه جیمین هرلحظه بیاد تورو هم اینجا ببینه.
جونگ کوک که با شنیدن اسم اربابش انگار یخ بسته بود ولی بازم آروم سری تکون داد، بعد اینکه از روی زمین خیس بلند شد به نامجونی که بهش خیره مونده بود لبخند کوچیکی زد:
_دوباره بهتون سر میزنم.
نامجون در جوابش چیزی نگفت چون دوست نداشت پسرک کوچیکتر به خاطر اون آسیبی ببینه، جونگ کوک نگاهشو از مرد گرفت و سمت در خروجی رفت، بعد اینکه از اتاق خارج شده بود و قصد داشت در اتاق رو ببنده:
+داشتی چیکار میکردی؟
با صدایی که از کنارش شنیده بود کل بدنش ناخواداگاه قفل کرد، کسی اونو دیده بود؟ چشمای سنگینشو روی هم گذاشت و به لبایی که داشت میلرزید فشار آرومی وارد کرد، مردی که کنارش ایستاده بود از دوبازوی پسرک گرفت و مجبورش کرد تا بهش نگاه کنه، جونگ کوک با دیدن چهره غیر اربابش نفس راحتی کشید اما انتظارم نداشت مرد مقابلش با لطافت باهاش رفتار کنه:
+وقتی بهت رو میدم پررو نشو کوچولو اینجا جای تو نیست که هروقت بخوای هروقت نخوای بهش سر بزنی ، فراموش نکن یه روزی خودت به جای اون مرد داشتی به جیمین التماس میکردی یادته؟
_م..من..من فقط
میخواست براش توضیح بده که جین مانعش شد:
+من من کردن تو دیگه بی فایده اس، ببین اینبار نه من چیزی دیدم تو اومدی اینجا، بهت برای اولین و آخرین بار هشدار میدم تا اینجا ها نپلکی، مفهومه؟
فریاد خش داری که زد بود باعث شد پسرک کوچیکتر تند تند سری تکون بده، جین که فعلا قانع نشده بود چنگی به بازوهای پسرک زد و کشون کشون همراه خودش میکشید، بعد اینکه مشکلی داخل عمارت توجهشو جلب نکرد، همراه جونگ کوکی که مبهوت شده بود سمت بالا قدم برداشت، به اتاق هدفش که رسید بدون اینکه تقه ای بهش بزنه وارد اتاق شد، جونگ کوک گمان میکرد اربابش رو ملاقات میکنه ولی با شخصی که داخل اتاق بود نفس آسوده ای کشید:
×جین؟ اینجا چه خبره؟
به پسرکی که رنگ به رخسار نداشت اشاره ای کرد:
+باهاش حرف بزن، بهش بفهمون اینجا چه جایگاهی داره و نباید تو هرچیزی خودشو قاطی کنه، اینبار ندیده میگیرم ولی بار دومی وجود نداره.
با گفتن آخرین جمله ای که به مرد مقابلش گفته بود به تندی از اتاق بیرون زد و اون دونفر رو تنها گذاشت،هوسوک با رفتن جین کلافه به موهای نم دارش که تازه از حموم بیرون اومده بود چنگی زد و سمت پسرک کوچیکتری که داشت میلرزید قدم برداشت:
+آروم باش چیزی نشده، همینجا بشین تا من لباسامو عوض کنم خب؟
جونگ کوک که کمی آروم تر شده بود سری تکون داد و طبق گفته هوسوک روی کاناپه چرمی نشست،بعد چند دقیقه که هوسوک با کت شلوار رسمی که به رنگ سفید بود برگشت، جونگ کوک قصد نگاه کردن به مرد مقابلش نداشت و فقط انگشتای کوچیکشو به بازی گرفته بود، هوسوک که متوجه ترس چهره پسرمومشکی شده بود با لحن آرومی بهش گفت تا بدون هیچ ترسو نگرانی براش توضیح بده:
+میشنوم، چی شده که جین انقد ازت شاکی بود؟
*****
+یا یا کیم تهیونگ داری کجا میری؟
تهیونگ با صدای جونگ سو به سمتش برگشت که بهش ابرویی بالا انداخته بود:
_انتظار داری کجا برم؟دارم برمیگردم خونه هیونگم منتظرمه.
جونگ سو که بهش برخورده بود بهش نزدیکتر شد و تو قدمی تهیونگ به راه افتاد:
+من ازت خیلی وقته ناامید شدم حتی نمیخوای با دوستت وقت بگذرونی، من کی باشم که باهام بگردی.
لحن دلخوری رفیقش رو به خوبی فهمیده بود و این باعث میشد بیشتر از خودش ناامید بشه، با متوقف شدن پاهای تهیونگ جونگ سو هم همراهش ایستاد:
+چرا وایسادی؟
_جونگ سو، لطفا اینجوری حرف نزن، میدونم دوست خوبی برات نیستم ولی امروز واقعا نمیتونم باهات بیام،متاسفم.
+هی هی
جونگ سو لبخند زنان به پسرک مو فرفری نزدیک شد و نیشگونی از گونه های سرخ شده اش،گرفت:
+داشتم باهات شوخی میکردم مرد بزرگ، وای تهیونگ تو از کی تا حالا انقد کیوت بودیو نمیدونستم؟
تهیونگ به همراه جونگ سو دوباره سمت در خروجی دانشگاه حرکت کرد، همونجوری که لبخند به روی لباش داشت بهش گفت:
_همیشه کیوت بودم ولی فقط تو کور بودی.
با گفتن این جمله پا به فرار زد، جونگ سو که عین بمب آتشین شده بود :
+یااااا کیم فاکینگ تهیونگ جرات داری فرار نکن تا بهت کور بودنو نشون بدم.
....
بعد چند دقیقه جروبحث با جونگ سو بلاخره موفق شده بود تا سوار ماشین بشه، هندزفری داخل کیفش رو برداشت و با گذاشتن آهنگ مورد علاقش طبق ریتمی که میزد سری تکون میداد، انقد غرق آهنگ شده بود که حتی متوجه نشد ماشینی که داخلش نشسته بود کی حرکت کرده، مدتی از راه افتادنشون گذشته بود که یهو با صدای شلیکی که شنید به سمت جلو پرت شد، تعادلش رو نتونست کنترل کنه به خاطر همین ناخواسته از روی صندلی به زمین افتاد، بادیگاردی که همراه تهیونگ بود بهش نیم نگاهی انداخت و ازش پرسید:
+قربان حالتون خوبه؟
به خاطر شوک یهویی که بهش وارد شده بود تند تند سری تکون داد:
_م..من..خوبم خوبم ولی چی شده؟تو بودی که شلیک کردی؟
+شلیک از طرف ماشین عقبی بود قربان،از وقتی حرکت کردیم اون ماشین در حال تعقیب ماست.
تهیونگ که کمی هل شده بود:
_یعنی چی؟ چرا باید تعقیبمون کنه؟
+شما نگران نباشید خودم حواسم بهشون هست،
دلهره و نگرانی تهیونگ که برطرف نشده بود و بیشتر باعث شد ترس بهش غلبه کنه، از شیشه های دودی که پشت سرش قرار گرفته بود به لیموزین سیاهی که هر لحظه داشت بهشون نزدیکتر و نزدیک میشد نگاهی انداخت:
+قربان لطفا بهشون نگاه نکنین.
_اونا چرا دارن مارو تعقیب میکنن؟!
هیچ جوابی ازش نشنید، بادیگارد هیچ جوابی نمیتونست به مرد کناریش بده چون این به نفع خودش نبود،به خاطر فشار عصبی که بهش وارد شده بود نمیتونست هوای داخل ماشین رو به ریه هاش برسونه انگار داشت حس خفگی بهش دست میداد، میخواست سمت کیفش خیز برداره تا اسپری آسمشو بگیره اما با دور زدن ماشین ناشناسی که مقابلشون ایستاده بود ناخواداگاه با شدت محکمی به سمت زمین افتاد، بادیگاردی که کنارش ایستاده بود با نگرانی سمت تهیونگ رفت تا بهش کمک کنه:
+قربان، قربان حالتون خوبه؟ آسیبی که ندیدین؟
میخواست ازش درخواست کنه تا اسپریشو پیدا کنه اما قبل اینکه بهش چیزی بگه ماشین ناشناسی منتظر یه حرکت از جانب ماشین روبه رو بود، شروع کرد به ترور کردن ماشین،بادیگارد که با دیدن وضعیت وخیم تهیونگ قادر به گرفتن اسلحه نبود فقط سمتش محافظ شد تا بهش آسیبی نرسه،کاملا شیشه های خورد شده ماشین روی تن اون دونفری که مخفی شده بودن برق میزد اما بادیگارد بی خبر بود که تهیونگ با گلوله یهویی که به بازوی چپش شلیک شده بود به مرز بیهوشی میرفت،بعد چند دقیقه که شاهد رفتن ماشین مقابلش بود به تهیونگی که غرق خون داشت چشماشو میبست نگاهی انداخت:
+قر..قر..قربان.
به چهره عرق کرده پسرک ضربه ای زد، چطور متوجه زخمی شدنش نشده بود، با دیدن بازوی چپش که زخم عمیقی به خودش گرفته بود اخمی کرد و به کمک شیشه هایی که زیر پاهاش قرار گرفته بود تونست در ماشین رو باز کنه , به زخمایی که به خاطر شیشه های زیر پاش ایجاد شده بود اهمیتی نداد و مردی که هرلحظه رنگ به خودش رو از دست میداد رو براید استایل به آغوش گرفت تا به عمارت منتقل کنه، بعد از اینکه تونسته بود از ماشین بیرون بیاد به سرعت راهی عمارت شد تا اربابش رو از اتفاقی که افتاده بود باخبر کنه و مشخصا اولین کسی که قرار بود مجازات بشه خودش بود چون نتونسته بود از برادرش محافظت کنه، اما براش اهمیتی نداشت چون باید زودتر جون مردی رو که به آغوش گرفته بود رو نجات میداد.
با چهره ای که به خاطر شدت درد توهم جمع شده بود محکمتر پسری که به آغوش گرفته بود رو به خودش فشرد و بزور خودشو به در ورودی عمارت رسوند، بادیگارد دومی که پشت در ایستاده بود با دیدن اون دونفری که آشفته حال بودن ابرویی بالا انداخت:
_هی اینجا چه خبره؟
دادی که زد نتونست مانع ورود بادیگارد به داخل عمارت بشه، همونجوری که نفس نفس میزد و چشماش حالت خمار به خودش میگرفت به مردی که پشت سرشون به راه افتاده بود با تن بلندی دستور داد:
+ز..زود..زود باش هوسوک رو خبر..خب..خبر کن عجله کن.
بادیگاردی که هل شده بود تندی سری تکون داد و مسیرشو سمت اتاق جانگ عوض کرد، بی معطلی بدون اینکه به سرتاپای خونین لباسش توجهی کنه وارد عمارت شد، آجومایی که در حال برسی داخل دکوراسیون عمارت بود با دیدن جسم زخمی که رنگ به رخی نداشت شوکه سمتش قدماشو تندتر کرد، یه لحظه با دیدن چشمای بسته پسرک مقابلش که غرق خون شده بود نفسش برید، انگار به سختی میتونست اکسیژنی به داخل ریه هاش برسونه:
_ته..تهیو..تهیونگ.
لحن غمگینش باعث شد قلب بادیگاردی که بهشون خیره مونده بود به درد بیاد ولی فعلا وقت احساساتی شدن نبود:
+زودتر باید ببرمش اتاقش، بهم بگین کجاست؟!
اجوما که تازه متوجه حضور مرد دوم شده بود بدون هیچ مکثی از بازوهای مرد سیاه پوش گرفت و سمت اتاق پسرک زخمی هدایت کرد، هوسوک که منتظر بود پسرک مقابلش براش حرفی بزنه با همهمه هایی که به گوشش خورد از جایی که نشسته بود بلند شد تا نگاهی به بیرون بندازه، وقتی که سمت در قدم برداشت با باز شدن یهویی در ناخواداگاه قدمی عقب رفت، با دیدن بادیگاردی که چهره نگران و ترسی به خودش داشت ابرویی بالا انداخت و پرسید:
+چی شده؟
_قربان، بهتره عجله کنین تهیونگ شی زخمی شده.!
همین یه جمله کافی بود تا مرد مقابلش رو به طرف دیگه ای هل بده و به تندی از اتاق خارج بشه تا خودشو به اتاق دوسنگ کوچولوش برسونه، بین راهرویی که به تندی راه میرفت دعا دعا میکرد تا آسیب جدی نداشته باشه اما با دیدن جسم رنگ پریده ای که روی تخت خوابیده بود چشماش به حدی درشت شد و قلبش چند ضربانی جا انداخت، بدون اینکه به بادیگاردی که کنارش زانو زده بود توجهی بکنه سمتش خیز برداشت و با دیدن جای گلوله ای که شلیک شده بود اخمی بین ابروهای سیاهش شکل گرفت:
+زودتر برین کیف منو بیارین عجله کن زود باش!
با فریادی که زد آجوما سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت تا کیف پزشکی هوسوک رو براش بیاره، انگشت اشارشو روی نبض گردنش گذاشت و با فهمیدن اینکه زنده بود نفس نگرانشو فوت کرد،بعد چند دقیقه که آجوما هل هل کنان از پله ها بالا اومده بود خودشو به اتاق تهیونگ رسوند و کیف مخصوص هوسوک رو بهش تحویل داد، بعد اینکه تونسته بود کمی دمی تازه کنه با اشاره ای که مرد مقابلش بهش کرده بود همراه اون دو مرد از اتاق بیرون رفت، هوسوک با عجله زیپ کیفشو باز کرد و با برداشتن قیچی که گوشه ای از کیف جا گرفته بود پیرهن خونی پسرک بیهوش رو پاره کرد،با پاره کردن تیکه پارچه خونی پنبه آغشته به ماده رو برداشت و شروع کرد به تمیز کردن اطراف زخم عمیقی که روی بازوی چپ پسرک شکل گرفته بود، همینکارو برای چند باری ادامه داد تا به راحتی گلوله ای که درون پوستش گیر کرده بود رو دربیاره،بعد از اینکه مطمئن شد لکه خونی باقی نمونده،هموستاتی که بدست گرفته بود رو قبل اینکه به بازوی آسیب دیده پسرک نزدیک کنه با شنیدن ناله خفیفی که از بین لبای بی رنگش شنیده بود لبخند غمگینی زد، امیدوار بود چون میدونست تهیونگ قوی تر از این حرفاست، بعد چند دقیقه که بلاخره گلوله رو از بازوی پسرک خارج کرده بود با نخی که بدست داشت مشغول بخیه زدن شد،دیگه کارش تموم شده بود که یهو با باز شدن در ورودی نگاهشو به مردی که اومده بود تغییر داد،جیمین که انتظار چنین صحنه ای رو نداشت با دیدن چشمای بسته برادرش خوف کرد و بی معطلی خودشو به کنار تهیونگی که خوابیده بود رسوند، احساس میکرد وجودش رو ازش گرفته بودن، ذره ذره وجودشو نمیتونست حس کنه، جیمین با نگاه کردن به چهره خواب پسرک مومشکی که رنگی به خودش نداشت دستی که مشت کرده بود رو به تختی که کنارش زانو زده بود کوبید و دست دیگریش که به خاطر ترس و استرسی که بهش وارد شده بود میلرزید رو روی پیشونی پسرک گذاشت، برادرش زخمی شده بود و حتی نتونسته بود نجاتش بده؟ بغضی که گلوشو چنگ میزد رو بیخیال شد و با یادآوری کسی که پشت این ماجرا بود اخمی بین چهره نگرانش نشست، به چه جراتی به برادرش آسیب زده بودن؟ اینبار با شدت محکمی از روی زمین بلند شد و روبه هوسوکی که بهش چشم دوخته بود خیره شد، مهمتر از همه وضعیت جسمی برادرش بود، نمیتونست به همین راحتیا تنهاش بزاره و بره، اگه دوباره بلایی سرش میومد چی؟ با فکر یه حادثه دیگه داشت دیوونه میشد که با لحنی که هیچ اثری از غم و عصبانیتی نبود از هیونگش پرسید:
+حالش چطوره؟
هوسوک که به وضوح میتونست چهره نگران و غمگین مرد مقابلش رو ببینه با لحن ملایمی براش توضیح داد:
_نگران نباش جیمینی، زخمش خداروشکر زیاد جدی نبود درواقع گلوله ای که بهش خورده سطحی بوده و به خاطر همین آسیب جدی بهش وارد نشده، ولی نباید زیاد تکونش بده ممکنه بخیه هایی که زدم باز بشه درضمن...
اینبار قدمی سمتش برداشت و شونه های مرد که داشت میلرزید رو به آغوش گرفت، جیمین که واقعا نیاز داشت تو این شرایط یه نفر بغلش کنه پلکای سنگینشو روی هم گذاشت و از رایحه خوشبوی هیونگش دم عمیقی گرفت:
_حتی برام حرف نزنی هم میدونم چقد ترسیدی...اما ببین تهیونگ حالش خوبه، به این فک کن که بلایی سرش نیومده خودتو اذیت نکن خب؟!
جیمین که سرشو از بین بازوهای هوسوک جدا کرده بود اینبار با چهره ای کاملا محتاط و با چشمایی که اشک درونشون حلقه زده بود اما نمیتونست راه رهاییش رو پیدا کنه به چشمای هیونگش خیره شد:
+هیونگ، من نتونستم، نتونستم مراقب تهیونگم باشم.
هوسوک میتونست قسم بخوره با اون لحن غمگین جیمین بارها شکسته بود:
_عزیزم این تقصیر تو نیس، تو همین الانشم به خاطر تهیونگ خودتو داری فدا میکنی، فک میکنی اینا کافی نیس؟
+اگه بلایی سرش میومد چه غلطی باید میکردم هیونگ؟!
_چرا نیمه پر لیوان رو نگاه نمیکنی پسر؟ تهیونگ کاملا حالش خوبه الانشم به لطف تو به زندگیش برگشت، اگه اون بادیگارد کمی دیرتر تهیونگو میاورد اینجا میتونستی همچین حرفی بزنی اما الان که حالش کاملا خوبه پس بی فایده اس..
جیمین با فکر اینکه ممکنه کار اون حرومزاده باشه مشت محکمی به دیواری که پشت سرش ایستاده بود زد،ریتم ضربان قلبش از دستش در رفته بود و هر لحظه ممکن بود به مرز جنون برسه، ازشدت خشمی که داشت نمیدونست داره چیکار میکنه و تنها صدایی که بین جیمین و هوسوک ردوبدل میشد صدای نفس نفس زدنای عصبی جیمین بود، مرد کناریش که متوجه بیرون زدگی رگ گردن جیمین شده بود چشم تو حلقه چرخوند و بهش نزدیکتر شد:
_هی جیم..فقط آروم باش.
+میکشمش.
قبل اینکه چیز دیگه ای از مرد بشنوه اتاق رو به مقصد پایین ترک کرد، هوسوک که نمیدونست باید چیکار کنه کلید اتاق رو خاموش کرد و با تندی از اتاق خارج شد، از افکار و تصمیمات جیمین بی خبر بود اما نمیتونست تضمین کنه تو این موقعیت بلایی سر کسی نیاره،جیمین با رسیدن به محوطه حیاطی که اون بادیگارد زخمی ایستاده بود نفهمید خودشو کی بهش رسونده و مشت محکمی نثارش کرد، قبل اینکه هوسوک بیاد یقه های مرد رو گرفت و به طرف زمین هلش داد، بادیگارد که نتونسته بود تعادل بدنش رو حفظ کنه با یه حرکت روی چمنای خیسی که حاصل از بارون دیشب بود فرو نشست، جیمین بی معطلی روی بادیگاردی که توی خودش جمع شده بود خیمه زد و مشتای محکمی به صورتش میکوبید:
+توعه عوضی...
_ا..ار..ارب..باب
انگار هیج صدایی رو نمیتونست بشنوه، خون جلوی چشماش رو گرفته بود نه صدای مردی که التماس میکرد دست نگه داره و نه وجود اون پسرک مزاحمی که بهشون چشم دوخته بود:
+چطور به خودت اجازه دادی به برادر من شلیک کنن؟مگه اونجا داشتی چه غلطی میکردی که داداش من باید زخمی بشه؟! جوابمو بده احمق کدوم گوری بودی که حتی نتونستی روی مسئولیتی که به عهده داشتی وفادار باشی.
مشت دوم رو که زد:
+چرا زنده ای؟کسی که باید میمرد تو بودی چرا باید برادر من درد بکشه؟ تو باید میمردی مرتیکه آشغال.
هرچقدر که مشت میزد و فریاد میکشید آروم نمیشد، انگار دلش میخواست تک تک جون کسایی که مقابلش قرار میگرفتن رو بگیره اما حیف که فعلا ناتوان بود، مشتی که روی هوا گرفته بود رو میخواست سمت چهره کبود و خونین مردی که به خودش مینالید ببره اما با قرار گرفتن دو دستی که بازوهاشو اسیر کرده بود بی اراده از روی اون بادیگارد زخمی بلند شد:
_بسه جیمین بسه به خودت بیا.
هوسوک بود که جلوی جیمین رو گرفته بود، جیمین دوباره میخواست سمت اون مرد حمله ور شه که هوسوک دوباره از سینه بهش چسبید تا کاری نکنه که بعدا پشیمون بشه:
_میگم تمومش کن!
با داد یهویی مرد مقابلش انگار تازه متوجه حضور هوسوک شده بود، با نگاه کردن به مردی که چهره خونینی به خودش داشت کلافه موهای خیسشو عقب داد و دم عمیقی گرفت تا هوای اکسیژنی رو به ریه هاش برسونه، هوسوک که داشت اطمینان میداد جیمین آرومتر شده نفس راحتی کشید اما با شلیک یهویی مرد کناریش میتونست قسم بخوره که کاملا از روی زمین محو شده، جیمین اسلحه ای که به کمر داشت رو بدستش گرفت و بدون هیج عیب و نقصی به پاهایی که مورد هدفش قرار گرفته بود شلیک کرد:
+اینبار بهت اجازه دادم زنده بمونی دفعه بعد مراقب باش تا پای مسئولیتت بایستی.
جملشو که کامل کرد از اون دونفری که شوکه بهش خیره مونده بودن فاصله گرفت و بی توجه به جونگ کوکی که یه گوشه بهشون چشم دوخته بود سمت اتاقش قدم برداشت، هوسوک که داشت کم کم دیوونه میشد کلافه دستی به صورتش کشید و بیخیال مردی که از درد گلوله به خودش مینالید به اتاق تهیونگ راه افتاد، جونگ کوک نگران دوستش بود، از همون لحظه ای که خبر تیر خوردن تهیونگ رو شنیده بود آرومو قرار نداشت، دلش میخواست برای یک بارم که شده پسرک زخمی رو ببینه اما برای جونگ کوک ممکن نبود، کلافه نفسی فوت کرد و راهشو سمت زیر زمینی که منتظرش بود تغییر داد.
****
+تهیونگ بهتری؟
پسرک کوچیکتر که از سوال تکراری خسته شده بود روبه هیونگش با حالت غرمانندی گفت:
_وای چند بار بگم خوبم ببینین چیزیم نشده فقط یه خراش کوچیکه انقد بزرگش نکنین، بچه کوچولو که نیستم ای بابا.
جین که قانع نشده بود ولی بازم سری تکون داد و دستی به موهای فر مانند پسرک کشید:
+مارو ترسوندی احمق خان.
تهیونگ در برابر نگرانی هیونگاش لبخندی زد:
_متاسفم که نگرانتون کردم ولی واقعا خوبم هیونگ.
جین که کمی آروم گرفته بود بوسه کوتاهی روی پیشونی داغ تهیونگ گذاشت، به خاطر داغ بودنش اخمی کرد اما اون تازه بیدار شده بود پس یه چیز طبیعی میتونست باشه، قبل اینکه جین به حرف بیاد تهیونگ ازش پرسید:
_میگم هیونگی، جیمین هیونگ و لورا کجان؟نیومدن پیشم.
جین که به خوبی لحن دلخور تهیونگ رو متوجه شده بود برای اینکه زیادی به این قضیه فک نکنه به آرومی همونطوری که دستاشو بدست گرفته بود توضیح داد:
+لورا که خوابیده حتما وقتی بیدار بشه بهت سر میزنه، جیمینم که از وقتی فهمیده زخمی شدی قاطی کرد و از عمارت زد بیرون، و همونطوری ام که داری میبینی تا الان برنگشته!.
_بهش زنگ زدی؟هیونگ من بخدا خوبم اگه بلایی سر هیونگم بیاد چی؟
+تهیونگ، فقط استراحت کن فردا صبح قبل اینکه چشماتو وا کنی حتما جیمین اومده کنارت نشسته و کلی قربون صدقه جنابعالی رو میره
باشه؟
قصد عوض کردن جو سنگینی که بینشون بود رو داشت، نمیتونست دوباره ناراحتی برادرش رو ببینه، تهیونگ که بازم دلش گیر کرده بود ولی سری تکون داد:
_خیلی خب، اما اگه چیزی شد لطفا بهم بگو هیونگ.
+باشه باشه نگران نباش، الانم بهتره بخوابی، وقت خواب شاهزادمون رسیده.
تهیونگ که از الفاظی که جین بهش میداد خندش گرفته بود بین جایی که نشسته بود جابهجا شد تا روی بالش نرمی که زیر سرش قرار گرفته بود سر بزاره،جین که حالا خیالش راحت شده بود لبخند محوی روی لباش نشست و بعد اینکه چراغ اتاق رو خاموش کرده بود از اتاق بیرون زد تا تهیونگ استراحت بکنه.
****
بعد از اینکه بلاخره تونسته بود به عمارت خودشو برسونه از داخل ماشین پیاده شد و بی توجه به دری که باز گذاشته بود سمت عمارت قدم برداشت، به خاطر اینکه کمی توی نوشیدن زیاده روی کرده بود نمیتونست به وضوح همه جا رو ببینه اما میدونست داره چیکار میکنه، بعد از اینکه داخل عمارت قدم گذاشت با دیدن زن مسنی که نخوابیده بود لبخند کمرنگی روی لباش نشست:
+آجوما.
با صدا زدن اسمش زن بدون هیچ مکثی سمت مردی که مست به نظر میومد برگشت، نگران بهش نزدیکتر شد:
_جیمینی.!؟ حالت خوبه؟
با سوالی که اجوما ازش پرسید تکخندی زد:
+خوب بودن؟من عالی ام
_دوباره زیاده روی کردی؟
جیمین که به خاطر مست بودنش لپای سرخش گل انداخته بود با انگشتی که باهاش ور میرفت به اجوما داشت نشون میداد که چقد مصرف کرده:
+فقط اینقد، زیاده روی نکردم اجوما.
اجوما که خیلی وقت بود مرد مقابلش رو اینجوری ندیده بود فقط باشه ای گفت و بهش اشاره ای کرد تا زودتر به اتاقش بره:
_برو اتاقت برات قهوه میارم تا به خودت بیای.
جیمین سری تکون داد و سمت اتاقی که منتظرش بود حرکت کرد، اجوما با رفتن جیمین به آشپزخونه اومد و با دیدن پسرک کوچیکتری که نخوابیده بود ابرویی بالا انداخت:
_نخوابیدی؟
جونگ کوک که نگران تهیونگ بود سری به نشونه نه تکون داد، اجوما به خاطر فشار امروزی که بهش وارد شده بود به شدت خسته بود و بعد اینکه قهوه سرد جیمین رو درست کرد ازش خواست تا برای جیمین ببره:
_جونگ کوک، پسرم جیمین داخل اتاقش منتظره میشه قهوه رو براش ببری؟!
پسرک کوچیکتر که کمی هل شده بود نیم نگاهی به لیوانی که بدستش گرفته بود انداخت:
_میدونم ازش میترسی اما پسرم ، جیمین اونقدام آدم بدی نیس.
+آجوما...
_لطفا ببرش من امروز یکم خسته شدم دیگه نا دارم، نمیتونم از پله ها بالا برم.
جونگ کوک که دلش نمیخواست درد کشیدن زن مقابلش رو ببینه باشه ای گفت و راهشو سمت اتاق جیمینی که داخلش بود کج کرد، نمیدونست با دیدنش چه واکنشی نشون میده اما فقط باید آروم میبود، به دری که متعلق به اتاق جیمین بود نزدیکتر شد، قبل اینکه تقه ای بهش بزنه نفس حبس شدشو به آرومی فوت کرد و تقه ای بهش زد:
+بیا داخل.
دستگیره در و که به پایین کشید با نگاهش به دنبال اربابش گشت ولی با دیدن مردی که روی زمین نشسته بود کمی جا خورده بود، وقتی دید به یه گوشه ای خیره مونده و چیزی ازش نمیشنوه ترجیح داد خودش حرف بزنه با اینکه میترسید:
_ار..ارب..ارباب براتون قه..قهوه آوردم.
دوباره چیزی ندید، پاهای لرزونشو کمی جلوتر برد تا بهش بگه که قهوه رو آورده، وقتی روی دو زانوی خودش خم شد:
_قهوه، براتون قهوه آوردم
اما جیمین بی تفاوت تر از اینا بود که به شخص کناریش اهمیت بده، جونگ کوکی که نمیدونست باید چیکار کنه میخواست بلند شه اما با اسیر شدن دستای بزرگ مرد کناریش نتونست تکون بخوره:
+لطفا نرو،
بلاخره حرف زده بود، اما چرا میخواست پیشش بمونه؟ جونگ کوک که از حرکت یهویی جیمین یخ بسته بود انگار به نوازشای گرم انگشتای جیمین تازه داشت به خودش میومد:
+اینجا کنارم بمون، لطفا.
YOU ARE READING
ᖴOᖇGIᐯEᗰE
Fanfictionبا بغض گفتم: +تو ازم معذرت خواستی....التماسم کردی که بمونم حالا میگی برم؟ درحالی که مست بود با چشمای خمار و پر اشکش بهش خیره شد: _من اون آدمی نیستم که تو ذهنت ساختی کوکی...من آدم خوبی نیستم +چرا نمیزاری کنارت باشم؟ _من آدم وحشتناکی ام کوک...آدما هر...