بعد از سه روز بالاخره تب جونگ کوک پایین اومد و از اتاقش اومد بیرون...مثل همیشه مشغول کارای خونه بود و آجوما هم حواسش بهش بود تا خیلی به خودش فشار نیاره. نمیخواست دوباره مجبور شه ازش پرستاری کنه....
جونگ کوک از وقتی بیدار شده بود دنبال تهیونگ میگشت...ولی اون یه بار هم نیومد بهش سر بزنه...تو خونه هم مدام ازش دوری میکرد...کوکی خیلی دلش میخواست باهاش حرف بزنه ولی....اون حتی نگاهش هم نمیکرد....
اون شب بعد از شام، تهیونگ زودتر از همه بلند شد و رفت به اتاقش...جیمین هم بعد از چند دقیقه با خستگی همراه شوگا از خونه رفت بیرون...بعد از شستن ظرفا کوکی بالاخره فرصتی پیدا کرد که بره پیش تهیونگ...
دستاشو خشک کرد و اطرافو دنبال اجوما گشت و دید مشغول تمیز کردن ظروف نقره ست....با احتیاط بهش نزدیک شد...با شنیدن صدای پاش اجوماسرشو اورد بالا:
+ اینجا چیکار میکنی؟ کلی کار داریم جونگ کوک بهتره زودتر انجامشون بدی بعدش استراحت کنی...
کوکی لبشو گزید و نفس عمیقی کشید:
_م...میخواستم...میخواستم...
+چیه؟!
_خب..تهیونگ شی خواستن...یکم...یکم
+کیک میوه ای و شیر؟!
جونگ کوک سر تکون داد و اجوما گفت:
_میدونستم...عادت هرشبشه...گذاشتم رو میز جلوی در...براش ببر
کوکی سینی رو برداشت و رفت سمت اتاق تهیونگ...رافائل که جلوی در ایستاده بود با دیدن سینی که دستش بود رفت کنار...جونگ کوک اروم در زد و رفت داخل....تهیونگ با دیدنش بلند شد و به سمتش رفت...خیلی دلش میخواست لبخند بزنه و محکم بغلش کنه...بگه چقدر خوشحاله که حالش خوبه....ولی نمیتونست، به هیونگش قول داد بود...جونگ کوک با دیدنش لبخند زد:
_ت..تهیو..تهیونگ شی
+چی میخوای؟
جونگ کوک با تعجب بهش نگاه کرد و تهیونگ نگاهش به سینی که تو دستش بود افتاد:
+من گفتم واسم بیاری؟
_خ...خب...مم..من...ف..فکر کردم...
+بهتره دیگه فکر نکنی...همین الان برو بیرون
و برگشت سر میزش و مشغول ورق زدن کتاباش شد...جونگ کوک یکم دیگه رفتجلو:
_ و...ولی
+گفتم برو...دیگهام بدون اینکه بگمنیا داخل...
نگاهش کرد و ادامه داد:
+ حق سرپیچی نداری
جونگ کوک درحالی که سعی میکرد بغضشو قورت بده آروم سینی رو گذاشت روی میز کنار تخت و با صدایی که انگار از ته جاه میومد گفت:
_ب..بله...ت..تهیونگ...شی...
از اتاق اومد بیرون و اشکاشو پاک کرد...اون فکر میکرد....فکر میکرد تهیونگ با همشون فرق داره...چرا...چرا اینجوری رفتار میکرد....اونم مثل بقیه شده بود...همونقدر سردو بی روح ....حتی لبخند کوچیکی که همیشه میزد دیگه نبود...
چی باعث شده بود انقدر عوض بشه....
...........
با صدای جوهیون به خودش اومد:
×هی پسر کجایی؟چقد میری توفکر؟
تهیونگ سری تکون داد و گفت:
+ها چی؟نه نه خوبم چیزی نیس
جوهیون ضربه ای به شونش زد و گفت:
×اره خیلی خوبی....هی نکنه عاشق شدی خبر ندارم؟؟؟
تهیونگ چشم غره ای بهش رفت و جوهیون همراه بقیه پسرا خندید....همون موقع تهیونگ نگاهی به بادیگاردی که پشتش ایستاده بود کرد و گفت:
+میشه تو ماشین منتظرم بمونی؟
رافائل نه حرفی زد نه از جاش تکون خورد...اون از جیمین دستور مستقیم گرفته بود، نمیتونست سرپیچی کنه....تهیونگ دوباره خواست چیزی بهش بگه که جوهیون گفت:
×ولش کن....ازینجا خسته شدم..میای بریم کافه خیابون اصلی؟ تازه باز شده و هفته اول همه چیش نصف قیمته....میگن جای قشنگیه...
+حوصله ندارم...میرم خونه
×عهه لوس نشو...یه شبه دیگه
تهیونگ کلافه سر تکون داد و گفت:
+باشه...اما زیاد نمیمونم
جوهیون اوکی گفتو تهیونگ دوباره به فکر کوکی افتاد....
....
×وای این چقد خوشمزه اس.....تهیونگ امتحانش کن عالیه ...
تهیونگ از کیکی که جوهیون گرفته بود مزه کرد....واقعا خیلی خوشمزه بود...
+این خیلی خوبه...جین هیونگ عاشقش میشه...میخوام یکی با خودم ببرم.....
جوهیون خوشجال ازینکه تهیونگ یکم سرحال شده گارسون رو صدا زد....چند لحظه بعد
یه دختر قد بلند با موهای مشکی که دم اسبی بسته بود به سمتشون اومد و با لبخنری ساختگی گفت:
_بفرمایید در خدمتم...
تهیونگ با دیدن دختره برای یه لحظه قفل کرد....تا حالا دختری به این زیبایی ندیده بود....
جوهیون با دیدن قیافه تهیونگ ک به دختره زل زده بود خندید:
×هوی پسر...موزه که نیومدی..زود باش سفارشتو بده....
تهیونگ به خودش اومد و با خجالت سرشو انداخت پایین...:
+ببخشید....میشه...از اون کیک شکلاتی.... برام بیارین؟
دختر سری تکون داد و جواب داد:
_حتما....چیز دیگه ای لازم ندارین؟
+نه ممنون
دختر گارسون تعظیم کوتاهی کرد و رفت.....و تهیونگ موند و یه عالمه سوال بی جواب راجب این دختر که فقط برای چند ثانیه دیده بود....
ESTÁS LEYENDO
ᖴOᖇGIᐯEᗰE
Fanficبا بغض گفتم: +تو ازم معذرت خواستی....التماسم کردی که بمونم حالا میگی برم؟ درحالی که مست بود با چشمای خمار و پر اشکش بهش خیره شد: _من اون آدمی نیستم که تو ذهنت ساختی کوکی...من آدم خوبی نیستم +چرا نمیزاری کنارت باشم؟ _من آدم وحشتناکی ام کوک...آدما هر...