تهیونگ به کوکی که غرق فکر بود خیره شد... اروم دستاشو لابه لای موهای خرمایی کوکی گذاشت و گفت:
+نترس جونگ کوکی... من پیشتم
کوکی لبخند کوتاهو غمگینی زد...ترسیده و بغض کرده بود...تهیونگ پسر خوبی بود ولی...اون هنوز از این خونواده میترسید...و کلی سوال بیجواب ذهنشو درگیر کرده بودن.. یهو صدای چرخیدن دستگیره در توجهو هردوشونو جلب کرد و قبل از باز شدنش هر دو از جاشون بلند شدن.... کوکی آب گلوشو قورت دادو این از دید تهیونگ پنهون نموند... تهیونگ بهش نزدیکتر شد و بغلش کرد...با باز شدن در و اومدن جیمین و شوگا بهم نزدیکتر شدن... چهره جیمین مثل همیشه سرد و بی تفاوت بود اما ایندفعه یه چیزی فرق داشت... چشماش....نگاهش اینبار پر از خشم و نفرت بود. با اشاره جیمین شوگا به تهیونگ نزدیک شدو دستاشو گرفتو سمت خودش اورد... کوکی رو ازش جدا کردو گفت
+بهتره دخالت نکنی
شوگا تهیونگ رو نزدیک خودش گذاشت... جونگ کوک دستو بدنش کاملا میلرزید...حالا تنها شده بود...جیمین با دیدن جونگ کوک بیشتر عصبی شدو یه قدم سمتش برداشت...
با نزدیک شدن جیمین به کوکی تهیونگ که میترسید اتفاقی برای کوکی بیفته گفت:
_ه.. هیو.. هیونگ لط.. لفا
قبل اینکه جمله تهیونگ کامل بشه جیمین سیلی محکمی به کوکی زد که باعث شد روی زمین بیفته...گوشه ای از لبش به خاطر ضربه محکم پاره شد کوکی میتونست مزه خون رو داخل دهنش احساس کنه... شوگا با خونسردی فقط بهش زل زده بودو و تهیونگ تلاش میکرد تا بره کوکی رو نجات بده...
جونگ کوک به قطره اشکاش اهمیتی ندادو دست کوچیکشو روی گونه سرخ شده اش گذاشت... جیمین به سمتش رفت و فکشو بین انگشتاش گرفت... نفس داغش باعث میشد صورت کوکی بیشتر بسوزه....
+بهت گفته بودم.... گفته بودم امشب نباید برای من دردسر درست کنی بچه....بهت هشدار داده بودم...
جونگ کوک وحشت زده فقط چشمای تیله ایشو بستو سرشو انداخت پایین... جیمین با یه حرکت ولش کردو روبه بادیگارداش گفت
+ ببندینش به تخت...
یکی دو نفر به سمتش رفتن و دستاشو با زنجیر به تخت بستن...
تهیونگ که تقلا میکرد جیمین بهش گوش بده داد کوتاهی زد
_نه هیونگ... لطفا نکن جونگ کوک تقصیری ندا...
تهیونگ که سکوت هیونگشو دید...سرشو انداخت پایین و دیگه حرفی نزد
جیمین نفس عمیقی کشید و چشماشو بست....عصبانی بود...ولی نه از دوسنگ کوچولوش...میدونست نباید از دست تهیونگ عصبانی باشه...اونم به خاطر یکی دیگه...اروم به سمتش برگشت و بهش گفت:
+فقط برو تو اتاقت
_ام.. اما
+شنیدی چی گفتم
تهیونگ که انگار لال شده بود دیگه چیزی نگفت....فقط نیم نگاهی به جونگ کوکی که گریه میکرد انداخت و بی سر و صدا راه افتاد به سمت اتاقش... متاسف بود با اینکه تقصیر خودش بود نمیتونست کاری بکنه....با رفتن تهیونگ جیمین به شوگا گفت:
+یه امشبو پیشش باش
شوگا سری تکون داد و رفت دنبال تهیونگ.... جیمین به جونگ کوکی که گریه میکرد پوزخندی زد
+خداروشکر کن که زنده ات گذاشتم جوجه...لطف بزرگی در حقت کردم...انقد اینجا میمونی تا یادبگیری تو خونه من چه جوری باید رفتار کنی کوچولو.....
جیمین سمت بادیگارداش برگشتو با تاکید گفت:
+تا وقتی خودم نگفتم این در به هیچ بهونه ای باز نمیشه...حتی برای رد و بدل کردن اب و غذا...فهمیدین؟
بادیگاردا اطاعت کردن که جیمین ازشون فاصله گرفت و از اتاق رفت بیرون
همچنان که جونگ کوک اشک میریخت هیچ کدومشون اهمیتی نمیدادن... همه بادیگاردا از اتاق خارج شدنو و درو قفل کردن...و جونگ کوک کوچولو دوباره با اسمون تاریک بالای سرش تنها شد...فقط ای کاش میفهمید چیکار کرده که باید گرفتار این همه مشکل بشه؟ به خاطر خودش بود یا زندگی پدرش... هیچ کدومو درک نمیکرد....
(روز بعد)
تهیونگ به شدت نگران جونگ کوک بود...و مدام به این فکر میکرد چطور میتونست بره و اونو ببینه؟
تو فکر بود که یکی دراتاقشو زد...
_بیا داخل
اهی کشید و به طرف صدا برگشت:
+مگهدانشگاه نداشتی تو
جیمین بود... با دیدن هیونگش خودشو جمع و جور کرد. جیمین کنارش نشست و دستشو گذاشت رو شونش...به سینی غذایی که کنارش بود اشاره کرد و گفت:
+غذاتم که نخوردی....
_گرسنم نیست...اشتها ندارم
+بازی درنیار کیمتهیونگگگ...منکه میدونم تو دلت چی میگذره
_پس چرا کاری نمیکنییی
جیمین گونه برادرشو بوسید:
+تهیونگ...داداشی...خرس کوچولوی من...اگه قرار باشه بزارم هرکی هرجور دلش خواست رفتار کنه کهسنگ رو سنگ بند نمیشه...باید بتونمزیر دستامو کنترل کنم...
_اینجوری؟!...هیونگ! اون تقصیری...
+شششش...دیگهدراین مورد حرف نمیزنیم...راستی، مگه قرار نشد دیگه دانشگاهو نپیچونی؟!
_میدونم...امروز حوصله نداشتم
جیمین اونو خوب میشناخت میتونست بفهمه کی راست میگه، کی دروغ...ولی دوست نداشت تحت فشارش بزاره...سری تکون داد
+باشه ته ولی حواسم بهت هست سعی نکن از درسات فرار کنی..
ESTÁS LEYENDO
ᖴOᖇGIᐯEᗰE
Fanficبا بغض گفتم: +تو ازم معذرت خواستی....التماسم کردی که بمونم حالا میگی برم؟ درحالی که مست بود با چشمای خمار و پر اشکش بهش خیره شد: _من اون آدمی نیستم که تو ذهنت ساختی کوکی...من آدم خوبی نیستم +چرا نمیزاری کنارت باشم؟ _من آدم وحشتناکی ام کوک...آدما هر...