صبح روز بعد جونگ کوک زودتر از بقیه بیدار شده بود
البته میشه گفت اصلا چشم روی هم نزاشته بود،
امروز بلاخره بعد چندین ماه نیمی از وجودش رو قرار بود ببینه... هیجان شور و اشتیاقی که داشت ولش نمیکرد
نگاهی از داخل آینه مقابلش به استایل جدیدش انداخت، لباسشو که مرتب کرد راضی از لباسی که آجوما براش گرفته بود به سرعت از اتاق تاریکش اومد بیرون و سمت سالن عمارت رفت...آهسته آهسته قدم برمیداشت تا برای کسی مزاحمت ایجاد نکنه!تقریبا که رسیده بود با دیدن آجومایی که منتظر نگاهش میکرد لبخند کوچیکی روی لباش شکل گرفت...
میخواست سمت آجوما بره که با اشاره یکی از بادیگاردا متوقف شد...
اجوما سری به نشونه مشکلی نیس تکون داد تا پسرک مقابلش با خیال راحت به دیدن برادرش بره....
جونگ کوک با نگاه کردن به چشمای آجوما که به خاطر خنده ملیحش ریز شده بود متقابل سری تکون داد....
به بادیگارد کناریش که سمت ماشین هدایتش میکرد نیم نگاهی انداخت...چهره سرد و خشنی داشت!
البته همه کسایی که داخل این عمارت بودن این وجه رو به خودشون داشتن...دست خودش نبود اما بی اختیار نگاهش به چهره ثابت مرد کناریش خطور میکرد.جونگ کوک به آرومی سوار ماشین اربابش شد با دیدن جیمینی که با گوشیش مشغول صحبت بود یه لحظه جا خورد،
انتظار نداشت داخل ماشین نشسته باشه!
بهش تعظیمی کرد و گوشه ای از ماشینو برای خودش گرفت...نگاه کردن به چهره اربابش خیلی سخت بود شاید این کار سخت ترین و غیر ممکن ترین کار برای جونگ کوک به حساب میومد....بیخیال تپش قلبی که کنار اربابش داشت پلکای لرزونشو ازش دزدید و به اینکه قرار بود برادر کوچیکترش رو ببینه داخل ذهنش تجسمش کرد...جیمین به خوبی متوجه معذب بودن پسرک مقابلش شده بود اما اهمیتی نداد...اون که قرار نبود به هر واکنش جونگ کوک اهمیتی بده نه؟
از پشت شیشه به بادیگاردش اشاره ای کرد تا آماده حرکت بشه...
جیمین ضربه ای به پنجره کوچیکی که وسط ماشین جا گرفته بود زد:
+حرکت کن!
با یه جمله جیمین ماشین روشن شد،
جونگ کوک که هیجان کل وجودشو گرفته بود بی اختیار لبخند ریزی زد اما سریع بدون اینکه واکنش اربابش رو ببینه محوش کرد...
درسته لبخند زدنش خیلی کوتاه بود اما اونجا یه نفر شاهد لبخند زدنای جونگ کوک شده بود...
وقتی دید به طرز کیوتی لبخندش رو از اربابش پنهون میکنه خنده محوی زد...پسرک مقابلش کیوت بود!بعد چند دقیقه که ماشین به راه افتاده بود چیزی بینشون رد و بدل نشد جز سکوت..
البته چیزی برای حرف زدن وجود نداشت..
جونگ کوک که مشتاقانه منتظر بود تا به مقصد اصلیش برسه و سانی رو ببینه و جیمینی که ذهنش درگیر خیلی چیزا بود....هرکدوم با موضوع های مختلفی غرق افکارشون شده بودن...
جیمین خودشو با آیپدی که همراهش داشت مشغول کرد اما هرزگاهی نگاه های ریزی به پسرک مقابلش مینداخت...نمیدونست دلیلش چیه اما ناخوادگاه بهش خیره میشد
شاید دلیل خاصی نداشت لازم نبود هر اتفاقی دلیلی داشته باشه..
CZYTASZ
ᖴOᖇGIᐯEᗰE
Fanfictionبا بغض گفتم: +تو ازم معذرت خواستی....التماسم کردی که بمونم حالا میگی برم؟ درحالی که مست بود با چشمای خمار و پر اشکش بهش خیره شد: _من اون آدمی نیستم که تو ذهنت ساختی کوکی...من آدم خوبی نیستم +چرا نمیزاری کنارت باشم؟ _من آدم وحشتناکی ام کوک...آدما هر...