_ا..ار..ارباب ...ل..لط...لطفا بز...بزارین..بز..بزارین برم.
مرد مقابلش که بین بازوهای بادیگاردش داشت جون میداد هربار بهش التماس میکرد تا ازش بگذره اما جیمین همچین چیزی رو قبول نمیکرد...جواب خیانت مرگ بود اما دوست نداشت به همین راحتیا از جونش بگذره...پاهاشو روی هم گذاشت و با نگاهش به جک اشاره ای کرد تا مرد مقابلش رو به دیوار ببنده....
جک سری تکون داد و طبق دستور جیمین بدن مرد کناریش رو با زنجیر احاطه کرد ...
همونطوری که از مرد مقابلش فاصله میگرفت تو این مدت جیمین بلند شدو همراه چنگال دوسری که به دستش داشت قدمی جلوتر رفت...
چنگال دوسری که دستش بود از یه تیکه فلزی که بین پارچه قرارداشت و به یک چرم ضخیمی متصل شده ساخته شده بود....جوری که این وسیله رو به گردن مرد مقابلش بست میتونست به خوبی حس کنه که مرد مقابلش چقد ترسیده اما مگه برای جیمین مهم بود؟
این وسیله
وسیله ای بود که اگر چونه قربانی کمی پایین تر میومد گلو و سینه بدنش شکافته میشد...واین همین چیزی بود که اربابش میخواست ...بعد اینکه کارش تموم شد پوزخندی رو لباش نشست و مقابلش ایستاد
+بهت میاد!
جیمین گفتو پوزخند روی لباش عمیق تر شد:
+اگه مرد خوبی بودی این بلا سرت نمیومد...
رو به پشت بهش بود و دوباره روی صندلی چرمی که متعلق به خودش بود نشست...همونطوری که سیگارشو روشن میکرد ادامه داد:
+اگه به پایین نگاه کنی بدن خوشگلت به طرز زیبایی به دو تیکه تقسیم میشه پس بیا فقط با حرف زدن حلش کنیم !
سر مرد مقابلش رو به بالا بود حتی جراتشو نداشت تا کمی به پایین نگاهی بندازه...
+دوباره ازت عین آدم میپرسم ...برای کی کار میکنی و برای چی اومدی؟
سکوتی که بینشون رد و بدل میشد مطابق میل جیمین نبود....از این سکوتی که داشت به هیچ وجه خوشش نمیومد...
کلافه نفس عصبیشو فوت کرد و به جک اشاره کرد تا کارشو ادامه بده....
جک سمت انبر دستی که دست بادیگارد بود رفت...
با گرفتنش به مردی که داشت میلرزید نیم نگاهی انداخت و لبخند ریزی زد...انبردست روی دستش رو به سمت ناخن های پایین پاهای برجسته اش نزدیک کرد و با اولین حرکت ناخن انگشت شستش رو محکم کشید..جوری که صدای ناله هاش بلند شد....وقتی سمت دومین ناخن پاش رفت جیمین به حرف اومد:
+اگه حرف نزنی بهت قول نمیدم موقع کشتنت بهت آسون بگیرم پس بازم نمیخوای چیزی بگی؟
مرد که به خاطر دردی که هرلحظه شدیدتر میشد بازم قادر به حرف زدن نبود فقط سرشو بالا گرفت تا اون تیغه تیز به فکش نخوره....
جیمین که دید بازم ازش صدایی درنمیاد به جک اشاره ای کرد تا ادامه بده.....
بلاخره که کار جک تموم شده بود و برای مرد مقابلش که دیگه ناخنی براش نمونده بود ، بلند شد و سمت جیمین رفت...دستای خونینشو بیخیال شدو از جیمین پرسید:
_میخوای چیکارش کنی؟
جیمین کمی جابهجا شد و روبه جک زمزمه کرد:
+کاری نمیکنم.
جک این لحن جیمین رو به خوبی میشناخت...میدونست پشت حرفش چی میتونه باشه...جیمین اینبار با شدت محکمی بلند شدو سمت مرد مقابلش رفت..دستاشو بین فکای اسیر شدش گذاشت تا مرد مقابلش به پایین نگاه کنه.....وقتی دید تیغ روی چنگال داره کم کم بدنشو باز میکنه پوزخندی بهش زد و بیشتر دستشو روی وسیله گذاشت...هرچقدر داد و ناله های مرد بلند تر میشد بی فایده بود هرچقدر خون ازش میچکید برای جیمین اهمیتی نداشت....فقط یه هدف داشت ،شکنجه دادن مرد مقابلش!
دستای خونیشو روی یکی از گونه های زخمیش گذاشتو روبه بهش گفت:
+خودت باعث شدی درد بکشی البته برای من مهم نیس، من بهت هشدار داده بودم بهت گفته بودم عین آدم باید جوابمو بدی اما نه...تو خواستی از راه دیگه ای باهات حرف بزنم !
بیخیال دستای خونیش ،سمت ساتوری که کنار دیوار گذاشته بود رفت و با یه حرکت بلندش کرد....
مرد مقابلش که تقریبا به خاطر زخمای عمیق روی بدنش بیهوش شده بود ولی با دیدن جیمینی که سمت ساتور میرفت چشماش به حدی گرد شد که حتی نتونست فریاد بزنه....جیمین وقتی ساتور رو به دست گرفت انگشتاشو روی تیغه اصلیش کشید و نیشخند عمیقی زد ....با نگاه کردن به مرد زخمی که به دیوار وصل شده بود بهش نزدیکتر شد،
ساتور رو سمت صورتش گرفت و با صدای بمش زمزمه کرد:
+حیف این صورت خوشگلت لبای خوش فرمت و بدن بی نقصت نبود که علیه من باشی و حرفی نزنی؟
مرد مقابلش که دیگه نای حرف زدن نداشت فقط با چشمای لرزونش رو به جیمین خیره موند....
وقتی دید سرشو پایین انداخته و چیزی نمیگه ساتور رو روی هوا گرفت و با اولین حرکت کارشو تموم کرد....و تنها خون سر بریده اون مرد بود که روی دیوارای اتاق پخش شده بود....جیمین ساتورشو سمت بادیگاردش برد تا از دستش بگیره.....بادیگارد به سرعت ساتور خونی رو بدستش گرفت و جیمین رو به جک گفت:
+میرم دوش بگیرم خون مردک بدنمو نجس کرده!
جک باشه ای گفت و با رفتن جیمین به افرادش اشاره کرد تا جنازه مرد مقابلش رو از محوطه عمارت دور کنه.
****
_جونگ کوکی!
جونگ کوک که مشغول تمیزکاری بود با شنیدن صدای تهیونگ به سمتش برگشت...تهیونگ لبخند زنان بهش نزدیک شدو به کاغذی که دستش بود اشاره کرد:
_پیداش کردم
جونگ کوک که باورش نمیشد لبخند کوچیکی زد که از دید تهیونگ پنهون نموند...تهیونگ از اینکه میتونست به جونگ کوک کمکی بکنه حس خوبی داشت ..برادرش شاید بهش گیر میداد و چند تا قانون جدیدی به لیست قوانین خودش اضافه میکرد اما مگه مهم بود؟مهم این بود که جونگ کوکیشو میتونست خوش حال کنه...
کاغذی که دستش بود رو به جونگ کوک داد:
_ببین این شماره اون بهزیستیه خودت که نمیتونی زنگ بزنی اگه کنار سانی آشنایی چیزی داری حتما بهش بگو به این آدرس بره و سانی رو اونجا بزاره تا اونجا حداقل یکی مراقب بچه باشه بعد وقتایی که من نمیرم دانشگاه باهم میریم دیدنش باشه؟
جونگ کوک به خاطر لطفی که تهیونگ درحقش کرده بود لبخند عمیقی روی لباش نشست....دستاشو روی بازوهای تهیونگ گذاشتو گفت:
+از..ازت خیلی..خیلی ممنونم تهیونگ شی خی..خیلی خیلی ممنونم !
تهیونگ درجوابش خندید و پسرک مقابلش رو بغل کرد...و این رفتار تهیونگ با جونگ کوک از دید لورا مخفی نموند....لورا اخمی بین ابروهاش شکل گرفت و به سرعت از خونه خارج شد....
تهیونگ دستی به گردنش کشید و به جونگ کوک گفت:
_فعلا هیونگم نیومده و به کسی که سانی رو باید ببره زنگ بزن زود باش عجله کن
جونگ کوک سری تکون داد و سطل زباله ای که دستش بود رو کنار گذاشت ....
نیم نگاهی به اطرافش انداخت وقتی دید کسی داخل عمارت نیس وارد اتاق نشیمن شدو سمت تلفنی که گوشه ای از اتاق وصل شده بود رفت....
شماره ویکی رو حفظ کرده بود به خاطر همین بدون هیچ مکثی شمارشو گرفت....بعد چند تا بوق بلاخره جواب داد:
+بله؟
جونگ کوک با شنیدن صدای هیونگش بی اختیار لبخند به روی لباش اومد....جوری که حتی بغض کرده بود:
_ه...هی...هیونگ!
ویکی که پشت گوشی درست متوجه نشده بود دوباره پرسید:
+ببخشید شما؟
_منم...منم جونگ کوک
ویکی با شنیدن اسم جونگ کوک ناخواسته ماشینشو متوقف کرد و دوباره ازش پرسید:
+ج..جونگ کوک؟؟جونگ کوک خودتی واقعا خودتی؟
_آره ..آره خودمم هیونگ!
لبخند غمگینی زد
ویکی که جا خورده بود
+پسر تو..تو کجایی؟؟معلوم هست کجایی؟؟اصلا تا الان چرا حتی یه زنگم نزدی میدونی چقد نگرانت بودم؟سانی چی؟حتی به فکر سانی هم نبودی که با اون حرومزاده ها رفتی؟ما میتونستیم باهم کار کنیم صبح تا شب جون بکنیم و بدهی اون مرتیکه رو بدیم اما....
بقیه جملشو کامل نکرد...ناراحت بود ترسیده بود دلش برای جونگ کوکیش تنگ شده بود...از اینکه نتونسته بود ازش محافظت کنه احساس شرم میکرد...اون چه جور رفیقی بود ...بعد اینکه صدای کوکی رو شنید دست خودش نبود اما بعد مدت ها اشک ریخته بود
جونگ کوک که متوجه هق هق کردنای هیونگش شده بود دستپاچه شدو بهش گفت:
_لطفا هیونگ...خواهش میکنم گریه نکن من ..من مجبور شدم مجبور شدم هیونگی....من نمیتونستم سانی رو بفرستم من بدون سانی نمیتونم زندگی کنم اگه اونو از من جدا میکردن هیچ وقت اون جونگ کوک سابق نمیشدم....
بعد چند ثانیه که هیچی بینشون ردوبدل نشد جونگ کوک رفت سر اصل مطلب:
_هیونگ باید بهم کمک کنی!
+چه کمکی؟
_برات یه آدرسی رو میگم باید سانی رو ببری اونجا ازت میخوام سانی رو وقتی آپا خونه نیس ببری به بهزیستی میشه این لطف و در حق من انجام بدی هیونگ؟خواهش میکنم لطفا!
+آروم باش جونگ کوک خیلی خب ...انجام میدم نگران نباش ولی تو به فکر خودت باش من نگرانتم!
میخواست جواب هیونگشو بده که با دستی که روی شونه هاش قرار گرفت نتونست جملشو کامل کنه....جیمین با خونسردی کامل به قیافه شوکه شده جونگ کوک زل زده بود....دستشو از روی شونه هاش برداشت و سیم تلفنی که دست جونگ کوک بود رو قطع کرد....
جونگ کوک بی اختیار با دیدن جیمین یخ قدم عقب تر رفت و لباشو روی هم فشار داد...گیر افتاده بود
یعنی اربابش درموردش چه فکری میکرد؟
جیمین نگاه سردی بهش انداخت و بهش نزدیکتر شد...هرچقدر که بهش نزدیکتر میشد جونگ کوکی یه قدم عقب تر میرفت....تا اینکه تن جونگ کوک به دیوار چسبید و جیمین مقابلش ایستاد:
+داشتی چه غلطی میکردی؟
جیمین بود که پرسید...جونگ کوک که توانایی حرف زدن نداشت میخواست جواب بده که با سیلی یهویی جیمین پشیمون شد....دست راستشو روی جای سیلی که اربابش بهش زده بود گذاشت و چشماشو آروم روی هم بست....
+دفعه دیگه این سیلی ،میشه سیلی مرگت کوچولو پس مراقب رفتارت باش به این فک نکن که چطوری میخوای از اینجا فرار کنی فهمیدی؟
اربابش بد متوجه شده بود...اون قصد فرار نداشت قصد رفتن نداشت...فقط میخواست برادر کوچیکترش رو نجات بده...بغضشو به سختی قورت داد و نگاهشو از جیمینی که از اتاق خارج شده بود گرفت....نفس آرومی کشید...چرا نمیتونست هیچ کاری در برابر اربابش انجام بده؟چرا مقابل اربابش سست ترین بود؟
جوابش مشخص بود،چون جونگ کوک فقط یه عروسکی بیش برای بازی کردن باهاش نبود...هیچ ارزشی داخل این عمارت نداشت....
****
_با اینکه هویتمو میدونستی ولی بازم قبولم کردی میشه بدونم دلیل اینکارت چیه؟
تو میتونستی از همون اولشم همه چیو به جیمین بگی
اما اینکارو نکردی ...
جین که دستو پای نامجون رو بسته بود مقابلش صندلی کوچیکی گذاشت و روی اون نشست...به چشمای کشیدش خیره بود که ادامه داد:
+فک نکن برام مهمی و به خاطر همین لوت ندادم
من باهات کلی کار دارم کیم نامجون فک کردی به همین راحتیا میتونی از دست من خلاص بشی؟
فک میکردم خیلی باهوش تر از اینا باشی ،دقت نکردی تا حالا وارد عمارتم نشدی؟
اگه اینجوری فک میکنی ببخشید اما سخت در اشتباهی افسر کیم ...
نامجون که متوجه منظورش نمیشد ابروشوبالا انداخت:
_منظورت چیه؟
+با منظور من کاری نداشته باش یه مدت دیگه باید تحملم کنی مرد...زیادی عجولی ممکنه بعدا پشیمون بشی البته از قیافه الانتم معلومه که عین سگ پشیمونی...تو نباید پاتو روی دم شیر میزاشتی میدونی که...عواقب خوبی نداره!
ESTÁS LEYENDO
ᖴOᖇGIᐯEᗰE
Fanficبا بغض گفتم: +تو ازم معذرت خواستی....التماسم کردی که بمونم حالا میگی برم؟ درحالی که مست بود با چشمای خمار و پر اشکش بهش خیره شد: _من اون آدمی نیستم که تو ذهنت ساختی کوکی...من آدم خوبی نیستم +چرا نمیزاری کنارت باشم؟ _من آدم وحشتناکی ام کوک...آدما هر...