در بزرگی که از اهن درست شده بود باز شد و هولش دادن داخل...
_همینجا عین بچه آدم بشین تا ارباب بیاد صدات دربیاد من میدونم و تو
نگهبان درو محکم بست و صداش اکو شد...جونگ کوک آروم رفت کنار دیوار و همونجا نشست...خیلی ترسیده بود...
اینجا دیگه کجا بود؟ اینا کی بودن؟؟ چرا میخواستن بکشنش؟ مگه...مگه چیکار کرده بود؟؟...بغضشو قورت داد و زانو هاشو بغل کرد
دلش برای سانی تنگ شده بود، یعنی الان چیکار میکرد؟؟؟
نگاهش به دیوارا خورد که جای انگشتای خونی مونده بود...و روی زمین که پر لکه های خشک شده خون بود اتاق هیچ چراغ یا روزنه ای نداشت...به جز پنجره مربعی شکلی که نور کمی ازش رد میشد... کاملا خالی از وسیله، و خیلی سرد بود...کم کم داشت حالت تعهوع میگرفت ....اون نمیتونست تو این اتاق بمونه....نمیدونست از ترسه یا هوای خفه اتاق، ولی حتی نمیتونست درست نفس بکشه. قفسه سینه اش سنگین شده بود و حس میکرد بغض داره خفش میکنه...
همونجوری که زانوهاشو بغل کرده بود دستاشو بهم مالید
خیلی سردش بود...
مدتی که گذشت کم کم بیحال شد....عرق از سر و روش میریخت و معدش از درد میسوخت. جونگ کوک شاید سعی میکرد خودشو قوی نشون بده اما...پسر ضعیفی بود... خیلی زود مریض میشد و به سرما و گرمای زیاد حساس بود. خیلی وقتا نفسش سنگین میشد و قلبش درد میگرفت...قبلنا مادرش همیشه مراقبش بود...مراقب فرشته کوچولوش...ولی حالا...
اون تو این دنیای بزرگو بی رحم تنها مونده بود...
کم کم چشماش سنگین شد و داشت از حال میرفت که یهو صدای باز شدن درو شنید
خودش بود...پارک جیمین....
_میبینم از همین الان خسته شدی
جونگ کوک سرشو انداخت پایین و اون بهش نزدیکتر شد
_بلند شو
با اینکه خیلی درد داشت با کمک دیوار بلند شد و روبه روش ایستاد
_دنبالم بیا
خودش جلوتر از اتاق رفت بیرون و بردش به سمت سالن اصلی...
جونگ کوک نگاهی به اطرافش انداخت...خیلی بزرگو قشنگ بود...به چشم اون و تو دنیای کوچیکش اینجا نه یه خونه بلکه یه قصر بود.
با دهن باز به اطراف خیره شده بود تا اینکه جیمین گفت:
_ببند اون دهنو...راه بیافت
سعی کرد خودشو جمع و جور کنه و دوباره دنبالش راه افتاد
رفتن به سمت آشپزخونه...جیمین نزدیک ورودی رسید و خدمتکارا با دیدن رئیسشون بهش تعظیم کردن. بدون توجه به اونا، دنبال دایه پیرش گشت:
_آجوما
با شنیدن این کلمه یه پیرزن میانسال با موهای طوسی فرفری به سمتشون اومد:
+بله ارباب
و از آشپزخونه اومد بیرون و روبروی ارباب خونه ایستاد....
جیمین با لبخند مخوفی به پسری که پشتش بود اشاره کرد:
_این عروسک جدیدمه آجوما...خودم چیزایی که باید بهش میگم ولی میخوام حواست بهش باشه تا خطایی ازش سر نزنه
سری تکون داد:
+چشم ارباب
جیمین به سمت کوکی برگشت و گفت نگاه کرد:
_راه بیافت...آجوما، توام بیا
و خودش جلوتر راه افتاد...آجوما و جونگ کوک هم رفتن دنبالتا اینکه رسیدن به کتابخونه...سالن بزرگی که از کف تا سقفش، پر از کتاب بود...رفتن داخل
جیمین روی یکی از مبل های بزرگچرم نشست و پاشو گذاشت رو میز. و درحالی که لیوانشو به سمت خدمتکاری ک داشت براش نوشیدنی میریختگرفته بود به سمتش برگشت و گفت:
_خوب گوشاتو باز کن
خدمتکار رفت کنار...جیمین کمی از لیوانش نوشید و گذاشتش کنار:
_قوانینی هست که برای اینجا زندگی کردن...باید رعایت کنی
جونگ کوک آب گلوشو قورت داد و درحالی که سرش پایین بود سعی کرد لرز دستاشو ازش قایم کنه...ولی امکان نداشت چیزی از دید جیمین پنهان بمونه:
_اول.....صبح ها زود بیدار میشی و به آجوما کمک میکنی هرکاری بهت گفت مجبوری انجام بدی اگه سرپیچی کنی تنبیه میشی
_قانون دوم تو مسائل این خونه به هیچ عنوان دخالت نمیکنی چون به تو مربوط نیس
_قانون سوم با دوست ها یا آشنا های من هرکدوم که اومدن حرف نمیزنی و فقط کارتو انجام میدی
_قانون چهارم، هیچوقت حق نداری از محوطه خونه بری بیرون یا به کسی زنگبزنی مگر اینکه من بخوام
_قانون پنجم و مهمترین قانون....وارد اتاقم نمیشی مگر اینکه خودم بخوام....و اما....نکته آخر
بلند شد و به سمتش رفت...جونگ کوک ترسید و یه قدم به عقب رفت اما جیمین خیلی زود روبروش ایستاد و قدرت هر حرکتی رو ازش گرفت. دستشو برد جلوتر و چونشو به سمت بالا هل داد و مجبورش کرد به صورتش نگاه کنه:
_من...پارک جیمینم...رئیس خاندان پارک و صاحب همه ادمایی که تا الان دیدی...بهتره کلمه به کلمه حرفامو آویزه گوشت کنی چون اگه عصبانی بشم...کاری میکنم مردن آرزوی محالت بشه...فهمیدی؟!
چشماش پر از اشک شده بود و حتی نمیتونست تکون بخوره. جیمین دستشو از چونه اش برداشت و خیلی آروم با نوک انگشتاش موهاش روی پیشونیشو لمس کرد:
_ترس توی نگاهتو دوست دارم کوچولو
قطره اشکی روی گونه اش سر خورد و جیمین بالاخره ازش فاصله گرفت:
_خوبفهمیدی که چی گفتم
جونگ کوک انقدر شوکه شده بود که زبونش به حرف زدن نمیچرخید....نمیدونست چی باید بگه
_نشنیدم
چشماشو بست و به زور گفت:
_ب...بله
جیمین تکرار کرد:
_ب..بله؟!
+ب..بله...قربان
_خوبه. کم کم عادت میکنی ترسو کوچولو
کوکی سرشو انداخت پایین و بغضشو قورت دادو با انگشتاش بازی کرد
_من میرم اتاقم آجوما...بقیش با خودت
+خیالتون راحت باشه. خودم پیشش هستم
جیمین سری تکون داد و چهره خنثی و سردش از کنار کوکی رد شد و از اتاق رفت بیرون....
این خونه...درست مثل جهنم بود...اون کوکی رو حتی آدم حساب نمیکرد. فقط قرار بود باهاش بازی کنه...اما هیچکدوماینا براش مهم نبود...اون به خاطر سانی اینجا بود و برای اون هم شده...باید دووممیاورد...باید زندگیمیکرد. با رفتن جیمین آجوما به سمت جونگ کوک برگشت و گفت:
_دنبالم بیا
همراهش رفت...به سمت اتاق کوچیکی که به جز یه تخت و کمد و فرش، چیز دیگه ای نداشت:
_اینجا اتاقته
به روی تخت اشاره کرد:
_لباساتم اونجاست. از فردا اونارو بپوش. چند دست دیگه هم تو کمد هست
و برگشت که بره بیرون اما قبلش گفت:
_شیش صبح فردا باید بیدار باشی. اینجا قانون خودشو داره. منم نمیخوام وقتمو به خاطر تو تلف کنم فهمیدی؟
جونگ کوک آروم سر تکون داد و آجوما همونطوری ک داشت درو میبست اضافه کرد:
_حالام بگیر بخواب فردا کلی کار داریم
در اتاق بسته شد. جونگ کوک لبخند کوچیکی زد...اون زن کیوتی بود...میتونست باهاش کنار بیاد.
رفت سمت تخت و لباساشو عوض کرد...براش عجیب بود اما لباسا کاملا اندازه اش بودن...
خسته روی تخت دراز کشید. بوی کهنگی تو اتاق میومد و روی دیواراش جای سوختگی بود...
همونجوری ک چشماشو میبست...یاد سانی افتاد...
حالش خوب بود؟ گریش بند اومده بود؟غذا خورده بود؟ الان داشت چیکار میکرد؟....
.........
صبح با شنیدن صدای سرسام اور در از خواب بیدار شد. انگار یکی با مشت به در اتاق میکوبید...زود بلند شد و درو کرد ک یهو یه سینی محکم خورد رو سرش:
_عاخ
_عاخ و مرض
چشماشو ک باز کرد یه زن تقریبا جوون با موهای نارنجی دید که لباس خدمتکار هارو پوشیده بود و با اخم نگاهش میکرد. دستشو رو سرش گذاشت...و خدمتکاره گفت:
_ساعت شیش و ده دقیقه ست. من باید از خواب بیدارت کنم؟!
STAI LEGGENDO
ᖴOᖇGIᐯEᗰE
Fanfictionبا بغض گفتم: +تو ازم معذرت خواستی....التماسم کردی که بمونم حالا میگی برم؟ درحالی که مست بود با چشمای خمار و پر اشکش بهش خیره شد: _من اون آدمی نیستم که تو ذهنت ساختی کوکی...من آدم خوبی نیستم +چرا نمیزاری کنارت باشم؟ _من آدم وحشتناکی ام کوک...آدما هر...