#فلش بک یک ساعت پیش:
امروز سالگرد پسر کوچولویی بود که نامجون از صمیم قلب عین برادر کوچیکتر خودش دوستش داشت،کیم مینهو،اولین پسر رئیس سابقش که توی حادثه ای که با جین گرفتار شده بود جون خودش رو در ازای نجات نامجونی که وسط حلفدونی گیر کرده بود ازدست داد..به آهستگی به مزار مورد نظرش نزدیکتر شد و با دیدن اسم آشنایی که روی سنگ هک شده بود لبخند غمگینی روی لباش نشست،مرد بزرگتر با گل سرخی که به سر مزار اومده بود بهش نزدیکتر شد و حالا که مقابل قبر مینهو ایستاده بود شرمگین لبخند تلخی روی لباش نشست،چندین دقیقه در کنار مینهو نشست براش صحبت کرد از خودش از زندگی جدیدش از افراد جدید زندگیش از همه چی، متاسف بود خیلی زیاد متاسف بود،مینهو به خاطر خودش جون خودش رو فدا کرده بود و این موضوع داشت برای یکسال دیوونش میکرد چون هیچ کاری از دستش برنمیومد جز فک کردن به خاطرات پاکش با مینهو...نامجون گلی که خریده بود رو روی مزار گذاشت و درحینی که برای چندمین بار بغض کرده بود اون مکان رو ترک کرد،به یادنداشت آخرین بار کی اشک ریخته بود ولی نامجون مردی نبود که گریه میکرد،هیچ وقت اشک نمیریخت...
مرد بزرگتر سوار ماشین که شد به سمت عمارت به راه
افتاد تا زودتر به بقیه کاراش برسه،در حین راه مغزش
درگیر اتفاقات چند وقت اخیر بود نبودن جیمین، زندگی بی جواب خودش و کیم سوکجینی که به دلیل عجیبی اینروزا براش زیادی مهم شده بود،نامجون کلافه نفس عمیقی که کشید با چرخوندن فرمان ماشین و وارد شدن به خیابونی که مقصدش رو آسون تر میکرد چند ثانیه طول نکشید که از داخل ماشین پسر آشنایی رو پشت در خونه ای دیده بود که داشت با چند بادیگاردی
صحبت میکرد:
_اون تهیونگ نیست؟!
اخمی کرد و بلافاصله بعد شناختنش سرعت ماشین کاسته شد،نامجون که ماشین رو کمی بالاتر پارک کرده بود چند قدمی طی کرد و مشغول چک کردن تهیونگی
بود که داشت باهاشون بحث میکرد،این پسر اینجا داشت چیکار میکرد؟!برای چی به خونه پدریش اومده بود؟!نامجون از خودش پرسید چون به خوبی این آدرس رو میشناخت،از قبل تحقیق کرده بود تا بعدا براشون هیچ دردسری اتفاق نیفته اما الان دردسر اصلی مقابلش بود،مرد بزرگتر درحینی که با جدیت به
قیافه معصوم تهیونگ زل زده بود با دیدن اینکه داشت به سمت خونه میرفت اخمش پررنگ تر شد و با شدت زیادی صداش زد:
_صبر کن تهیونگ!
پایان فلش بک
نامجون رفته رفته که حالا بهشون نزدیکتر شده بود با دیدن اخم تهیونگ ازش پرسید:
_اینجا چیکار میکنی تهیونگ؟!
پسرک مقابلش عصبی خندید و جواب هیونگش رو داد:
+هیونگ خسته نشدی انقد تعقیبم میکنی؟
من بچه کوچیکی نیستم که همش تحت نظرم میگیری میشه تمومش کنی اذیت میشم...
_من تعقیبت نکردم تهیونگ...
تهیونگ که باور نکرده بود میخواست جوابشو بده که بادیگارد غریبه ای از تهیونگ پرسید:
+ارباب کوچیک ایشون اذیتتون میکنن؟!
میخواین ما حلش کنیم؟!
نامجون با شنیدن سوال خیلی بچگونه مرد مقابلش خندید و روبه بادیگارد کچلی برگشت که داشت با
نگاه عجیبش تهدیدش میکرد:
_انگار اشتباه گرفتی آقایون فک کنم شما قراره این بچه رو اذیت کنید از جون تهیونگ چی میخوای حرومزاده؟!
بادیگارد مقابلش که با لقبی که نامجون بهش داده بود خشمگین شد ناگهان مشت محکمی به صورت نامجون زد و مرد بزرگتر تلو تلو داشت میفتاد که دستای تهیونگ مانع افتادنش شد،پسرک کوچیکتر که نگران به چهره نامجون خیره شده بود با لحن آرومی پرسید:
+هیونگ نامجون هیونگ خوبی؟!
نامجون به آرومی سرشو تکون داد و به سمت تهیونگی برگشت که با چهره نگرانی بهش زل زده بود:
_نکنه به خاطر اون دروغ لعنتی اومدی تهیونگ؟!چرا میخوای خودتو گول بزنی خودت داری میگی بچه نیستی ولی احمقی احمق اینا یه چرتو پرتی گفتن تو باور کردی و داشتی میرفتی لبه مرگ...الانم زود باش
برمیگردیم خونه...
+من جایی نمیام هیونگ،میخوام،میخوام مادرمو ببینم!
نامجون تلخ خندید و اینبار با تن بلندی روبه پسرک مو مشکی گفت:
_از کدوم مادر داری حرف میزنی تهیونگ از کدوم مادر؟! مادر تو چندین سال پیش توسط پدر عوضیتون کشته شد اینو بفهم مادرت زنده نیست همه اینا همش دروغه لطفا باورشون نکن بیا برگردیم خونه
داشت دستاشو میگرفت که با اسلحه یهویی مرد مقابلش ابرویی بالا انداخت،بادیگارد غریبه به سمت نامجون نشونه گرفته بود و نامجون در جوابش فقط
عصبی خندید:
+کسی که ارباب کوچیک رو اذیت کنه نباید نفس بکشه وقتی خودش میخواد برگرده پیش خانوادش تو کدوم سگی هستی که میخوای جلوشو بگیری؟!
نامجون هم متقابل اینبار بی توجه به قیافه ترسیده تهیونگ اسلحه اش رو بدست گرفت و حالا به سمت
اون مرد کچل نشونه گرفته بود:
_تهیونگ رو میتونی گول بزنی ولی منو نه خودتم خوب میدونی اون رئیس حرومزادت میخواد چه غلطی بکنه پس برای من زیاد سخنرانی نکن که منم کارمو بلدم چاقالو...
کلمه چاقالو رو با شدت محکمی گفته بود که حتی از چهره مرد قابل تشخیص بود که کاملا بهش برخورده بود،بادیگارد ناآشنا با نیم نگاه انداختن به تهیونگی که
بفکر رفته بود از طرفی به چهره نامجون نگاهی انداخت و در لحظه ای میخواست به پسرک کوچیکتر شلیک کنه که نامجون زودتر از مرد به خودش شلیک
کرده بود،با بلند شدن صدای شلیک تمام بادیگاردا به
سمت نامجون و تهیونگ داشتن هجوم میاوردن که مردبزرگتر به سرعت دستای یخ زده تهیونگ رو بین دستای خودش گرفت و به سمت ماشین با همراه تهیونگ دویید
_تندتر بدو تهیونگ عجله کن...
***
به پسر روبه روش که عین پری های کمیاب به خواب رفته بودخیره شد و لبخند زد،
میدونست اگه زیادی عاشقش باشه ازش دور میشه اگه ازش دور بشه اونو از دست میده مونده بود چیکار کنه میترسید...خیلی میترسید،
وقتی به چشماش نگا میکرد انگار تمام جهان براش متوقف میشدن وقتی لبخند هاشو میدید دلش شاد میشد وقتی گریه هاشو میدید از خودش متنفر میشد ک نمیتونست براش فردی باشه که مرحمش باشه همیشه به خودش میگفت چرا زودتر ندیدمش؟ چرا زودتر بهش نگفتم؟ اینکه چقدر عاشقشم؟ یا اینکه چقدر بیتابشم؟
نمیدونست بین احساساتش و صدای قلبش تعادل ایجاد کنه انگار جلوی اون، خودش رو گم میکرد میشد یه دریایی که همیشه به عشق اون به ساحل می اومد..
هم میترسید، هم خوشحال بود اون حتی اگه روزی فراموشی هم میگرفت هرگز عطر عاشقی معشوقش رو فراموش نمیکرد.. شاید چون اون بود که بهش یاد داد عشق یعنی چی؟..
"به نام چشمانی که دلیلی شد برای ادامه دادن زندگی ام و خنده هایی که روحم را به رقص درآوردن"
با تکون خوردن پلکای مشکی رنگ جونگ کوکی که در کنارش خوابیده بود لبخند روی لباش عمیق تر شد و
بی اختیار دستای بی قرارش رو داخل موهای مشکی
پسرک خودش کشید:
+صبحت بخیر فرشته من...
جونگ کوک با حس کردن دستای جیمینی که بین موهاش داشت حرکت میکرد لبخند کوچیکی روی لباش نشستو با لحن کاملا مظلومی گفت:
_چرا بیدارم نکردی هیونگ؟!
جیمین که برای چند ثانیه کاملا خودش رو با لحن مظلومانه جونگ کوک فراموش کرده بود ریز خندید و بوسه کوتاهی روی گونه های رنگ گرفته جونگکوک گذاشت؛
+انقد آروم و بی صدا خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم،چطور میتونی حتی توی خواب انقد
قشنگ باشی کوک؟!تو هیونگت رو داری دیوونه میکنی پسر حس میکنم به خاطر شیرین بودنت دارم عقلمو از دست میدم...
جونگ کوک که هربار با تعریف جیمین سرخو سفید میشد به آرومی از جیمینی که بهش چسبیده بود فاصله گرفت و روی تخت نشست،درحینی که داشت به حرفای هیونگش لبخند میزد جیمین از پشت بهش نزدیک شد و سرشو روی شونه های جونگ کوکی گذاشت که حالا کاملا متوقف شده بود،پسرک کوچیکتر با حس کردن رایحه تلخ جیمین نفس عمیقی،کشید و از ته درونش به قلبم بی جنبش هشدار داد تا انقد برای جیمین بی قراری نکنه و تند نزنه ولی مگه قلب بیگناه جونگ کوک هشدار حالیش میشد؟! مرد نقره ای با سکوت جونگ کوک لبخندی زد و در همون حال بوسه دیگری به روی شونه های پسرکش گذاشت،جیمین از پشت چهره جونگ کوکی که حالا بهش زل زده بود رو بین دستاش گرفت،گونه های سرد پسرکش رو با انگشت شصت نوازش،میکرد و جیمین از آرامشی که هربار با این حرکت قلب جونگ کوک رو آروم میکرد خبر نداشت،آگاه نبود که جونگ کوک حاضر بود بارها آسیب ببینه ولی جیمین هیچ وقت از نوازش گونه هاش دست برنداره:
+همش دردم، روی زخم هات نه؟ همش اشکم،روی گونه هات نه؟ اگه نبودم، شاید کمتر اینارو حس میکردی ببخش که اون چیزی که میخای نیستم برات ماه من،قاصدک خیلی ظریفه کوک مثل قلب تو..اون سَری با هر بادی باهاش میرقصه ساقش رو ترک میکنه ولی من ترکت نمیکنم.اما،سعی میکنم سکوت کنم مثل،ساحلی که به دریاش بی صدا زل میزنه...
جونگ کوک با حس کردن لحن غمگین هیونگش خجالت رو کنار زد و برای اولین بار بوسه خیلی خیلی نرمو آرومی به روی چهره جیمینی که فقط با یه بوسه
چندثانیه منجمد شده بود گذاشت،جیمین با حس کردن لبای داغ جونگ کوک چشمای خمارش رو روی هم گذاشت و آرزو میکرد در همین لحظه ای که قرار گرفته بودن زمان کاملا متوقف بشه،دوست نداشت تموم بشه دوست نداشت اولین بوسه پسرکش به همین زودی تموم بشه،باید بارها و هزاران بار تکرار میشد،باید تکرار میشد،جونگ کوک با دیدن لبخند عمیق جیمین متقابل لبخند زد و یکی از دستاش رو مثل دستای جیمین در کنار صورتش گذاشت تا کاملا جیمین بفهمه که جونگکوک همیشه کنارشه،قرار نیست ترکش کنه اون جز هیونگش کسی رو نداشت پس باید به کجا پناه میبرد؟!
_هیونگِ من؛ پر نورترین ستارهی شبهای تاریکِ من؛ بوسیدنیترین پروانهی من؛ نمیبینی دلم رو؟ نمیبینی دیگه چشمهام اشکی نیستن؟ نمیبینی از دلتنگیِ تو، دلم خون گریه میکنه؟واقعا جیمینی هیونگ اینا رو نمیبینه؟!اگه تو قراره ترکم نکنی منم ترکت نمیکنم هیونگ منم ترکت نمیکنم حتی اگه یه روز منو نخوای بازم میمونم پیشت،من جز تو کسی رو ندارم تو نباشی
من کجا برم هیونگ کجا برم؟!
+میشه ببوسمت؟!
با سوال یهویی جیمین پسرک کوچیکتر عین برق زده ها از روی تخت بلند شد،جیمین بهش خندید،از نظر اون جونگ کوک زیادی کیوت و دوست داشتنی بود،پسرک مومشکی با یادآوری جمله هیونگش خجالت زده دستی به موهاش کشید و با لحن خیلی آرومی گفت:
_خب..خب چیز..هیونگ..تو..تو منو چند دقیقه قبل بوسیده بودی مگه نه؟!
جیمین که از چهره جونگ کوک به خنده افتاده بود متقابل از روی تخت بلند شد و به سمت جونگ کوکی رفت که حالا داشت عقب عقب به سمت دیوار میرفت،
جیمین خنده شیطانی به روی لبش داشت و جونگ کوک داشت از خجالت بی جنبه بودنش آب میشد،
جسم بزرگتر جونگ کوک که حالا کاملا به دیوار برخورد کرده بود باعث رضایت جیمین شد،مرد بزرگتر یکی از دستاشو به دور کمر باریک پسرک مومشکی حلقه کرد و باعث شد بدن داغ شده جونگ کوک کاملا
به بدن خودش فشرده بشه،جونگ کوک که نمیدونست
باید چیکار کنه چشماشو بست و دیگه هیچ ریکشنی
نشون نداد،جیمین دوباره بی صدا خندید و سرش رو کمی بین گردن جونگ کوک کج کرد و با لحن اغواگری که حتی خودش شرمگین شده بود گفت:
+دلم میخواد انقد بین بوسه هام لبتو گاز بگیرم که دیگه انقد از هیونگت خجالت نکشی قلب من....
جیمین نمیدونست داشت با صدای بم شده گرمش که حالا کاملا گرمی نفسش به گردن جونگ کوک برخورد
کرده بود با جونگ کوکی که داشت خدا خدا میکرد فقط یه بوسه آروم و کوتاه باشه و شایدم کلا انجامش نده چیکار میکرد،مرد نقره ای با دیدن سرخی گوش پسر مومشکی لبخندش عمیق تر شد،چهره اون دو مرد که کاملا در حد یک انگشت از هم فاصله داشت جیمین با نزدیکتر کردن صورتش به چهره جونگ کوک و گذاشتن یک بوسه کوتاه ولی عمیقی به روی پیشونی جونگ کوک تمام تصورات هاتو جذاب جونگ کوک رو بهم ریخت:
+نمیخوام اذیتت کنم عزیزدلم فرصت زیاده هرموقعی که خودتم آماده بودی انجامش میدیم.
با باز شدن پلکای لرزون جونگ کوک مرد بزرگتر با شدت بیشتری به خنده افتاد و از پسرکی که با شوک بهش چشم دوخته بود فاصله گرفت:
+جونگ کوک اگه قیافتو الان ببینی خودتم خندت میگیره،خیلی کیوتی،قلب کیوت من....
پسرک مومشکی که واقعا نمیدونست چرا با خنده های جیمین خجالت زده خندیده بود حواسش رو از تصورات چند دقیقه قبلش گرفت و به واقعیت برگشت؛
+کوکی بیا یه چیزی بخوریم بعدش برگردیم عمارت،به اندازه کافی ازشون دور شدم...برای الان کافیه!
پسرک مومشکی که از برگشت هیونگش خیلی خوشحال شده بود چشمای کهکشونیش برق زد و در جواب جیمینی که داشت میز رو آماده میکرد تند تند
سرشو تکون داد...
***
_تهیونگ میشه فقط یه دلیل بیاری که چرا بدون اینکه بهمون بگی رفتی اونجا دقیقا با کدوم منطقی سرتو پایین انداختی و خودسر عمل میکنی؟!جوابمو بده!
شوگا بعد فهمیدن اتفاقی که نامجون براش توضیح داده بود داشت تهیونگی که ساکت روی کاناپه سفید رنگ نشسته بود بازخواست میکرد:
_چرا جواب نمیدی از اینکه عین احمقا رفتار کردی پشیمونی؟!خدایا دارم دیوونه میشم..
شوگا کلافه به سمت در عمارت که برگشت با دیدن جیمین و جونگ کوکی که دست در دست هم حالا وارد عمارت شده بودن لحظه ای قفل کرد:
_جیمین؟!
تهیونگ با شنیدن صدای هیونگش سرشو که بالا گرفت و با دیدن جیمینی که حالا بهشون نزدیکتر شده بود لبخند گرمی بعد اون اتفاق روی لباش نشست،نامجون
و شوگایی که از برگشت یهویی جیمین تعجب کرده بودن و مرد بزرگتر در جواب اخمی که شوگا بهش کرده بود لبخندی زد:
+هیونگ چطوری؟!
انگار همه چی دست به دست داده بودن تا این مرد رو به مرز جنون بکشن،چرا فقط این وسط نمیمرد و راحت نمیشد؟ جونگ کوک که حالا کمی از جیمین فاصله گرفته بود شوگا بهش نزدیکتر شد و با مشت یهویی که به جیمین زد فهموند که از برگشتش چقد خوشحاله،
جونگ کوک لحظه ای ترسید ولی نامجون بهش اشاره
کرد تا بهش نزدیک نشه و در همون جایی که ایستاده
بود ایستاد،جیمین با مشت یهویی شوگا نه عصبی شد
نه فریاد زد فقط در جواب چهره خشمگین شوگا لبخند
روی لباش نشست:
_تشریف فرما نمیشدی پارک جیمین دوهفته کم بود برات؟!میخوای برات بلیط کالیفرنیا بگیرم گورتو گم کنی؟!مرتیکه تویی که یهو غیب میشی به من نه به
جین نه به این احمق بی عرضه فک کن که نمیدونی
داره با چیا دستو پنجه میزنه....
با دستش به سمت تهیونگی اشاره کرد که حالا با لقبی که شوگا بهش داده بود با چهره کاملا پر از اخم بهش
چشم دوخته بود،جیمین که متوجه این همه عصبانیت
شوگا نمیشد با لحن سوالی پرسید:
+تهیونگ توی این مدتی که نبودم مگه چیکار کرده که باهاش اینجوری حرف میزنی هیونگ؟!
مرد بزرگتر عصبی با صدای بلند خندید و نیم نگاهی به تهیونگی که حالا از روی کاناپه بلند شده بود انداخت:
_تهیونگ کوچولوی جیمین برای هیونگت تعریف کن که چه غلطی کردی شاید وقتی داری توضیح میدی یکم از احمق بودنت خجالت بکشی.
+بسه هیونگ اینجا چه خبره چی شده؟!
میشه یکیتون همه چی رو توضیح بده؟!
وقتی دید تهیونگ با فک منقبض شده به شوگا خیره شده به سمت مرد بزرگتر برگشتو اینبار با لحن جدی
تری پرسید:
+حرف بزن هیونگ حرف بزن بهم بگو چی شده؟!
جین که با دیدن جیمینی که برگشته بود ابرویی بالا انداخت و به سمت چند نفری رفت که دور هم جمع
شده بودن،شوگا دوباره عصبی خندید و رو به جیمین برگشت و تمام اتفاقاتی که توی این چند وقت اخیر و
مهمتر از همه امروز افتاده بود رو توضیح داد،جیمین
که با هر جمله شوگا به مرز جنون میرسید در جواب
اینکه نامجون هربار نجاتش داده بود به سمت مرد
برگشت،نامجون با دیدن چهره خشمگین جیمین احساس عجیبی بهش دست داده بود حالا چه برسه به تهیونگی که قرار بود کلی حرف از هیونگش بشنوه،
جین و شوگایی که حالا به خونسرد بودن جیمین چشم دوخته بودن با رفتن یهویی جیمین به سمت تهیونگ نگاهشون به سمت اون دونفر برگشت:
+تهیونگ حرفای هیونگ حقیقت داره؟!
پسرک موفرفری که حالا کاملا به صورت جسورانه مقابل جیمین ایستاده بود سرشو بالا پایین کرد:
_اره هیونگ داشت حقیقت رو میگفت،من رفته بودم مادرمون رو ببینم..
+چه مادری تهیونگ چه مادری از کدوم مادری داری حرف میزنی،مادر ما چندین سال پیش وقتی کوچیک بودی کشته شد احمق کشته شد چطور میتونی به یه
غریبه از راه رسیده اعتماد کنی؟!
تن صدای جیمین انقدری شدت گرفته بود که باعث شد جسم جونگ کوکی که ایستاده بود بلرزه،تهیونگ با دیدن چشمای خوفناک جیمین تعلل نکرد و متقابل جوابشو داد:
_جیمین هیونگ تو برای من از بچگی اینجوری تعریف کردی که مادرمون کشته شده فلان شده ولی از کجا
معلوم که تو دروغ نمیگی؟!بابا من بزرگ شدم ولم
کنین میخوام یه زندگی عادی داشته باشم خسته شدم میفهمی خسته شدم،خسته شدم از اینکه هربار از ترس اینکه یکیتون رو از دست بدم زندگی کنم چرا شما هیج وقت درکم نمیکنین هیونگ؟!ولی قضاوت عالیه میتونی به قضاوت کردنت ادامه بدی به دروغ گفتنت ادامه بده.
+برای من مزخرف بافی نکن تهیونگ این خانواده مگه برات کم گذاشته که طلبکارانه داری حرف میزنی؟! مگه این خانواده برات کافی نیست؟!تا کی میخوای انقد نگرانم کنی تهیونگ تا کی میخوای بفهمی جز ما نباید به کسی اعتماد کنی؟!اینارو کی میخوای بفهمی؟! اینبار تهیونگ سکوت کرده بود و جیمین داشت فریاد کنان و دلخور از حرفای تهیونگ براش حرف میزد:
+جواب منو بده برای چی رفتی جایی که اصلا نمیشناسی اصلا برای چی بهم نگفتی؟!
_ببخشید ولی یادآوری میکنم که جنابعالی انقد مشغول زندگی خودت بودی که یادت رفت خانواده داری و فقط گذاشتی رفتی...
اینبار جیمین سکوت کرده بود تهیونگ داشت برای جیمین حرف میزد،جین که میخواست مانع تهیونگ بشه ولی با دستای شوگا متوقف نشد و جلو نرفت:
_تا کی باید بهتون جواب پس بدم هیونگ ناسلامتی بیست سالمه بزرگ شدم بچه نیستم برای چی باید
ازت اجازه بگیرم؟!
+من صلاح تورو میخوام تهیونگ من نگرانتم چرا اینو نمیفهمی نمیبینی؟! من همیشه بفکرتم ولی تو....
_انقد ادای هیونگای مهربون رو درنیار لازم به تظاهر نیست حتی لازم نیست تظاهر کنی که جون من برات مهمه...
جمله های تهیونگ که کم کم داشت سنگین و سنگین تر میشد بار سنگینی بود برای شونه های جیمین،مرد نقرهای که این جمله کاملا بهش برخورده بود با لحن خیلی سردی از تهیونگ پرسید:
+اونوقت با کدوم دلیل و منطقی داری میگی جونت برام مهم نیست تهیونگ؟!
پسرک موفرفری تلخ خندید و قدمی به سمت جلو برداشت و متقابل با لحن جیمین جوابشو داد:
_از وقتی که جلوی چشمای من جون آدمارو گرفتی هیونگ از وقتی که دیگه حتی به برادرت اهمیت ندادی!
جین که حالا داشت از تهیونگ عصبی میشد بهشون نزدیکتر شد و مقابلشون قرار گرفت:
×تمومش کنید کافیه...
تهیونگ جین رو کنار زد و یقه های جیمین رو بدست گرفتو درحینی که داشت اشک میریخت گفت؛
_چرا فقط نمیزاری زندگی عادی و آرومی داشته باشم تا کی باید این شکنجه رو تحمل کنم هیونگ تا کی باید از خانواده خودم مادرم پدرم دور بشم؟!
جیمین با شدت محکمی گردن تهیونگ رو به سمت خودش گرفت و درحالی که نفس های داغش به صورت خیس پسرک برخورد میکرد گفت:
+چطور میتونی به اون حرومزاده بگی پدر چطور میتونی به کسی که مادرمون رو کشت بگی پدر؟!
تهیونگ به خودت بیا این حرفایی که میزنی در
شان تو نیست...لطفا به خودت بیا....
_داستانایی که تعریف کردی رو زیاد شنیدم هیونگ کدومش رو باید باور کنم؟! اصلا تا حالا با خودت فک کردی که چرا پدرمون قاتل شده؟!پرسیدی چرا کاری
کرده که مادرمون رو بکشه از خودت پرسیدی؟!!!!!
صدای جیمین بالاتر رفت و ادامه داد:
+بهشون فک نکردم چون جون تو مهم بود نجات دادن زندگی تو مهم بود بیرون آوردنت از اون سگدونی مهم بود زندگی کردنت مهم بود....
_خیلی خب باشه تو راس میگی ولی ای کاش...
داشت حرف میزد که جملشو قورت داد،جین با عصبانیت به سمت تهیونگ برگشتو گفت:
×نکن تهیونگ نکن...
+ای کاش چی؟!نه بزار ادامه بده ای کاش چی تهیونگ حرفتو بزن بگو چی میخواستی بگی؟!
جین از بینشون که کنار رفت تهیونگ با چهره ای که حالا غرق اشک شده بود به قیافه شکسته جیمین
خیره شد و با لحن بی رحمی روبه جیمین گفت:
_ای..ای کاش اون شب به جای مادرمون تو میمردی کاش تورو ازدست میدادم...
YOU ARE READING
ᖴOᖇGIᐯEᗰE
Fanfictionبا بغض گفتم: +تو ازم معذرت خواستی....التماسم کردی که بمونم حالا میگی برم؟ درحالی که مست بود با چشمای خمار و پر اشکش بهش خیره شد: _من اون آدمی نیستم که تو ذهنت ساختی کوکی...من آدم خوبی نیستم +چرا نمیزاری کنارت باشم؟ _من آدم وحشتناکی ام کوک...آدما هر...