_کسی اونجاست؟!
برای بار دوم صدا زد اما هیچ صدایی نشنید...نکنه اشتباه کرده بود؟! با خودش که کمی فک کرد دستی به گردنش کشید و بیخیال سمت پنجره رفت تا پنجره مقابلش رو ببنده..جونگ کوکی که تقریبا پنجره بزرگ آشپزخونه رو بسته بود با دیدن نور کوچیکی که از بیرون میومد ابرویی بالا انداخت و لبشو بین دندوناش گزید...نترسیده بود اما کسی بیرون بود؟! از خودش که پرسید جوابی پیدا نکرد...پسرک کوچیکتر کنجکاو سمت در کناریش رفت و دستگیره چوبی رو به پایین کشید...در مقابلش به آرومی باز شد و جونگ کوک قدمی بیرون گذاشت:
_کسی اونجاست؟!
دوباره صداشون زد اما با نبود کسی مواجه شد...جونگ کوک که حالا مطمئن شده بود کسی اونجا نیست و فقط نگران شده بود داشت سمت داخل میرفت که با برخورد فلز تیز و سردی که به گردنش برخورد کرده بود در همون حالت ایستاد...ایستاد و ایستاد انگاری که کاملا فلج شده بود...انگار نفس درونیش حبس شده بود...چشماش حرکتی نداشت و به سختی میتونست آب گلوشو از پایین حنجره هاش به پایین بفرسته...جونگ کوک که حتی نمیتونست یه قدم به جلو برداره نفس نفس زنان کمی چشماشو سمت دیگه حیاط چرخوند...میخواست شخص دوم رو ببینه...پسرک کوچیکتر که ترسیده و آشفته قصد دیدن اون مرد رو داشت با حس کردن پارچه سفیدی به دور دهنش که بوی عجیب و خاصی به مشماش خورده بود بعد از کلی تقلا و التماس چشماش به بیهوشی رفت....
مرد که با بیهوش کردن جونگ کوک راضی شده بود سمت مرد سوم برگشت:
+زود باش ماشینو آماده کن
کیم تهیونگ رو گرفتیم...
مرد سوم اطاعتی کرد و از در پشتی که تمام بادیگارد هارو مسموم کرده بود سمت ماشین رفت....مرد سوم که رفته بود و جونگ کوک پسرک کوچیکتری که با لبای رنگ پریده ای روی زمین ولو شده بود...مرد بزرگتر هیچ اعتنایی نکرد و با یه حرکت پسرک کوچیکتر رو با یه کیسه سیاه رنگی پوشوند و به سمت ماشین هدایتش کرد تا بدون هیچ سروصدایی از عمارت خارج بشه...
****
جیمین که بعد از صحبت با جونگ کوک حس خوبی داشت اما به روی خودش نیاورد و سمت جین هیونگش که گوشه ای نشسته بود رفت...پسرک مو مشکی که حالا کنار جین نشسته بود لیوانی که بدست مرد بزرگتر بود رو گرفت و کمی ازش نوشید...جین متعجب از رفتار جیمین چیزی نگفت و به دخترک مقابلش که داشت با تهیونگ خوشمیگذروند چشم دوخت:
+قهری؟!
جیمین با لحن خاصی ازش پرسید و جین بدون هیچ مکثی جوابشو داد:
_نیستم
+به نظر نمیاد قهر نباشی هیونگ...
_هرجور دوس داری فک کن دوسنگ احمق من...
پسرک بزرگتر که این طرز صحبت هیونگش رو میشناخت لبخندی زد و بهش نزدیکتر شد...جین حس گرمای فرد کناریش رو خیلی دوست داشت اما تنبیه جیمین تموم نشده بود...باید قدر هیونگشو میدونست تا به مشکلی برنخوره:
+جین هیونگ میدونی که اگه تو کنارم نباشی من هیچی نیستم...
_حتی بلد نیستی عذر خواهی کنی...
جیمین ریز خندید:
+خیلی وقته این کارو بلد نیستم...
وقتی این جمله رو گفت جین سمت جیمین برگشت...به طرفش که برگشت جین با دیدن چشمای براقی که تا حالا از جیمین ندیده بود شگفت زده شد:
_چشمات دارن میخندن...
+چی؟!
جیمین شوکه از حرفی که شنیده بود نگاهشو به سرعت دزدید...جین با دیدن گونه های سرخ شده جیمین که براش خوشایند بود قهقهه ای زد:
_با اینکه اخلاقت سگه اما بازم جیمین منی...داداش کوچولوی منی...میدونی که من نمیتونم ازت دلخور بمونم...حتی اگه بخوای یه روزی برادرت نباشم...
جمله آخر جین که به پسرک کوچیکتر برخورده بود اخمی کرد و با چشمای براقی که حالا به چشمای غمگین جایگزین شده بود روبه پسرک بزرگتر گفت:
+هیچ وقت دوباره اون جمله رو نگو هیچ وقت...من دوتا برادر دارم یکیش تویی یکیشم تهیونگه...ما خانوادیم هیونگ...خانواده...هیچ وقت اینو فراموش نکن...
جین که فهمیده بود پسرک کناریش رو آزرده کرده لبخند غمگینی زد و بدون هیچ تعلللی جسم بزرگ جیمین رو بین بازوهاش گرفت:
_باشه...دیگه هیچ وقت نمیگم...
جیمین راضی از حرف دلنشین هیونگش لبخندی به آغوش جین زد و متقابل دستاشو دور کمر باریک هیونگش حلقه انداخت تا بیشتر درون آغوشش بمونه...
تهیونگی که تا چند دقیقه ای در به در به دنبال جونگ کوک بود با دیدن دوتا برادری که خودشونو داخل آغوش هم خفه کرده بودن ازشون پرسید:
×اممم ببخشید که مزاحمتون میشم جوونا ولی شما جونگ کوکی رو ندیدین؟!
جیمین که خجالت زده سرشو از شونه جین برداشته بود با لحن سوالی از تهیونگ پرسید:
+جونگ کوک یکم پیش داخل آشپزخونه بود...چطور پیداش نمیکنی؟!
×همه جارو گشتم فک کردم با هوبی هیونگ برگشته اما هیونگ که جایی نرفته...
جیمین که کمی نگران شده بود سری تکون داد:
+خودم رسیدگی میکنم تو برو خوشبگذرون...
پسرک کوچیکتر که بدون جونگ کوک حسو حالی نداشت بی توجه به حرف جیمین دوباره به گشتن جونگ کوک ادامه داد....جیمین از روی کاناپه بلند شد و بعد از اینکه موبایلش رو برداشته بود:
+من برم پیداش کنم...
جین سری تکون داد و مشغول سیگار کشیدن شد...جین همونطوری که در حال سیگار کشیدن بود جیمین ازش فاصله گرفت و راهشو سمت آشپزخونه تغییر داد...به آشپزخونه که رسید کسی جز خدمتکارای عمارت داخلش نبود...جونگ کوک که همینجا بود پس چرا الان نمیتونست پیداش کنه؟!
جیمین عصبی چنگی به موهاش زد و با یادآوری اینکه جونگ کوک از آشپزخونه بیرون نزده بود به سرعت سمت در کناری آشپزخونه که نیمه باز بود برگشت...حالا براش کمی عجیب شده بود...چرا؟! چون این در امروز اصلا باز نشده بود....
جیمین با قدم های تند تری از آشپزخونه بیرون رفت و خودشو به تراس رسوند...تراسی که چندان ارتفاعی نداشت...با دیدن خالی بودن تراس لعنتی زیر لبش گفت...نکنه واقعا رفته بود؟!
سوالای زیادی درون ذهنش داشت اما کسی نبود تا جوابگوی ذهن کنجکاو جیمین باشه...
پسرک بزرگتر که قصد برگشتن به داخل خونه رو داشت با دیدن سوزنی که داشت زیر پاهاش برق میزد رو به زانو به سمتش خم شد...سوزن کوچیکی که فقط یه سوزن نبود...جیمین هرچقدر که میخواست به چیزی شک کنه اما سوالات داخل ذهنش مانعش میشد...پسرک بزرگتر سوزن نازکی که پهنه قرمز داشت رو بدست گرفت و با دیدن علامتی که نوک سوزن رو احاطه کرده بود خسته چشمای سنگینشو روی هم گذاشت:
+این سوزن دقیقا اینجا چه غلطی میکنه؟!
با خودش زمزمه کرده بود...جیمین با یاداوری اینکه ممکن بود این سوزن به بدن جونگ کوک برخورد کرده باشه آتیش گرفت و در همون حالت گوشی درون جیبش رو بدست گرفت تا دوربین های امنیتی این تراس رو چک کنه...دلشوره و نگرانی عجیبی بهش هجوم آورده بود اما بهش اهمیتی نداد...
تاریخ و ساعت امشب رو بین فیلما جست و جو کرد... ته دلش دعا میکرد شکی که داشت یقینن پیدا نکنه اما ترس از دست دادت پسر کوچیکتر یقه جیمین رو گرفته بود...جیمین منتظر به صفحه گوشی خیره بود که با چیزی که نگاهش روی اون فوکس موند لحظه ای نفس کشیدن یادش رفت...
سه نفری که به پسر بچه کوچیکتر حمله کرده بودن...سه نفری که جونگ کوکی رو با خودشون برده بودن...وقتی شاهد دیدن بیهوش کردن پسرک کوچیکتر بود دیگه ادامه فیلمو پلی نکرد و با اولین حرکت گوشی دستشو به زمین کوبید و با سرعت تاز سمت سالن عمارت دویید...
خودشو به سختی به سالن عمارت رسوند و فریاد کنان روبه دی جی مردی که مشغول بود گفت:
+قطعش کن زودباش قطعش کن...
همه مهمونا که از تن صدای جیمین وحشت کرده بودن با قطع شدن یهویی موسیقی سکوت رو ترجیح دادن..شوگا با دیدن چهره عصبی جیمین از روی کاناپه بلند شدو به سمتش اومد:
_چی شده جیمین؟!
+جونگ کوک نیس...جونگ کوک رو دزدیدن...
شوگا که انگار واقعا براش نبود اون پسرک مهم نبود بی تفاوت نسبت به رفتار جیمین جوابشو داد:
_به خاطر اون نیم وجبی مهمونا رو ترسوندی؟! چه مرگته پارک جیمین اون بچه نیس حتما همین اطرافه...
+میگم دزدیدنش حرف حالیت نمیشه؟!
جیمین که غضبناک تر از همیشه شده بود سوزنی که گوشه ای از پوست دستش رو پاره کرده بود رو مقابل هیونگش گذاشت:
+اینو میبینی؟! این سوزن اینجا دقیقا چه غلطی میکنه؟! جونگ کوک رو دزدیدن هیونگ، حتما کار اون حرومزادس، اون کثافت دوباره بهمون حمله کرده،من میدونم باهاش چیکار کنم...
قصد رفتن به بیرون رو داشت که با صدای لرزون پسرک کوچیکتر که از طرف تهیونگ بود به سمت صدا برگشت...جیمین با دیدن تهیونگی که به آرومی صداش زده بود مکثی نکرد و مسیر راهشو سمت تهیونگ تغییر داد:
×هیو..هیونگ؟! کوکی رو دزدیدن؟!
جیمین که طاقت دیدن بغض داداش کوچولوی زندگیشو نداشت صورت خیسشو با دستای کوچیکش به قاب گرفت و با لحن دلگرمی بهش گفت:
+مطمئن نیستم..نیستم تهیونگ ولی پیداش میکنم باشه؟! نگران نباش جونگ کوک رو برمیگردونم....
پسرک کوچیکتر که بیشتر گریش گرفته بود بی توجه به حرفای جیمین سمت اتاقش رفت تا درون اتاقش به غم و غصه نبودن دوستش ادامه بده....جین با دیدن یهویی رفتن تهیونگ به لورا اشاره ای کرد تا تو این شرایط تنهاش نزاره و خودش از داخل گوشی مشغول چک کردن دوربین های امنیتی شد....جیمین که وقت زیادی نداشت با چشم اشاره ای که به نامجون کرد با قدم های تند تری همراه شوگا از عمارت بیرون زد...
+نامجون زود باش به همه بچه ها بگو بیان اینجا زودباش عجله کن...
مرد بزرگتر سری تکون داد و با یه حرکت سمت بادیگاردا دویید تا بهشون خبر بده....جیمین که آرزو میکرد همچین اتفاقی نیفتاده باشه اما با تصور اینکه پسرک کوچیکتر در کنارش نبود اخم چهره اش هر ثانیه به خودش رنگ میگرفت...
+احمقای بی عرضه پس اینا کجا موندن؟!
شوگا با دیدن حال پریشون مرد کناریش ابرویی بالا انداخت:
_تو الان برای اون پسر بچه نگرانی؟!
جیمین که حوصله جر و بحث با هیونگش رو نداشت در جواب شوگا سکوت کرد و به مقابلش خیره موند...
مرد بزرگتر با دیدن سکوت جیمین عصبی خندید و به بادیگاردایی که عین لشکر به سمت جیمین میومدن چشم دوخت...جیمین با دیدن بردیو که سرشو به پایین انداخته بود با قدم های محکمی سمتش رفت و با اولین مشتی که بهش زد مرد مقابلش رو به زمین انداخت:
+احمق...تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
مگه وظیفه تو محافظت از اینجا نیس پس چرا از عمارت من از عمارت پارک جیمین دزدی شده....
خشم درونش به قدری شعله گرفته بود که کسی جز خود پسرک کوچیکتر نمیتونست آتیش درونشو خاموش کنه...بردیو که در برابر جیمین تسلیم بود یا لحن عاجزانه ای بهش گفت:
_ار..ارباب من فقط دو دقیقه رفته بودم بیرون اما وقتی برگشتم دیدم خیلی از بچه ها بیهوش روی زمین افتادن میخواستم بهتون خبر بدم که...
+خفه شو...
روی کلمه ای که گفته بود تاکید کرد و با همون لحن و حالتی که به چهره داشت به تک تک کسایی که مقابلش ایستاده بودن گفت:
+اگه جونگ کوک رو پیدا نکنین همتونو میکشم
جوری میکشمتون که خودتون آرزوی مرگ کنین پس نمیخوام بدون اون پسر برگردین فهمیدین یا نه؟! زود باشین گمشین پیداش کنین....
همه بادیگاردایی که اونجا بودن یک صدا اطاعت کردن و سمت ماشینایی که متعلق به جیمین بود دوییدندتا به دنبال پسرک کوچیکتر بگردن....
مرد بزرگتر که همراه یکی از بادیگاردا راهی شده بود جیمین و نامجون رو تنها گذاشت...نامجون با دیدن چهره غمگین اما عصبانی جیمین که کمی مکث کرده بود قصد رفتن داشت که با دستور جیمین سمت صدای مرد کناریش برگشت:
+تو با من میای...
نامجون بدون هیچ حرفی اطاعتی کرد و همراه جیمین سوار یکی از ماشینای داخل حیاط شد....
******
سرش کمی به خاطر ماده بیهوشی که باهاش به خواب رفته بود گیج میرفت...پسرک کوچیکتر که کمی به خاطر گیجی و سر دردی که داشت اخمی دچار چهره اش شده بود با دیدن اتاق ناشناسی که کسی داخلش نبود نگاهشو بین اتاق چرخوند:
_ای..اینج..اینجا کجاست؟!
یکی از دستاشو بین سرش گرفت و کمی ماساژ داد...سوالات زیادی از خودش پرسید اما منکر از اینکه جوابی براشون نداشت...جونگ کوک با چشمای بغضی به در مقابلش چشم دوخته بود که با تکون خوردن یهویی دستگیره در به خودش لرزید...پسرک کوچیکتر با باز شدن در کمی تو خودش جمع شد و از دیوار یخی که بهش تکیه داده بود فاصله گرفت...با باز شدن در دو مرد هیکلی بلند قامت داخل اتاق شدن....جونگ کوک که با چشمای معصومی بهشون زل زده بود با فریاد یهویی مرد سفید پوش چشماشو از ترس روی هم گذاشت:
+عوضی...این کیه آوردیش؟!
مردی که کنارش ایستاده بود سوالی نگاهشو به جونگ کوک داد:
_مگه این کیم تهیونگ نیس قربان؟!
مرد بزرگتر عصبی و خشمگین تر ضربه ای به شکمش زد که باعث شد مرد سومی که داخل اتاق بود از درد و ناله به خودش بپیچه...
+از عرضه هیچ کاری برنیومدین ابلها...
مرد کوچیکتر قصد عذر خواهی داشت اما با شلیک یهویی که به پیشونیش انجام شده بود آخرین نفسشو داخل همون اتاق تموم کرد...جونگ کوک با دیدن جنازه ای که نمیشناخت به گریه افتاد اما امان از مرد بزرگتری که اشکای بی گناه پسرک کوچیکتر براش مهم نبود...
مرد سفید پوش نیم نگاهی به جونگ کوکی که داشت گریه میکرد انداخت و از اتاق بیرون رفت...در همون لحظه ای که از اتاق خارج شد روبه افرادش گفت:
+مشخصه که این پسر برای جیمین مهمه حتما تا الان داره دنبالش میگرده از این فرصت استفاده کنین و تهیونگ رو برای من بیارین....
_اطاعت میشه قربان...
خوبه ای زیر لبش زمزمه کرد و قدمی سمت ماشینش گذاشت تا به قرارش برسه...قراری که پای جون زندگی پسرک کوچیکتر درمیون بود...
****
_طبق این فیلمی که دوربین ضبط کرده باید این آدما رو پیدا کنیم شاید اونا بتونن بهمون کمک کنن...
+زده به سرت یا واقعا احمقی؟! کدوم دیوونه ای میره پیش دزد و میگه عه شما اینو دزدیدین پس جاشو میگین؟! آخه تو چه جوری پلیس بودی؟!
نامجون دیگه تسلیم شد و چیزی نگفت....
_الان باید کجا برم؟!.
جیمین که غرق افکارش شده بود با لحن درمونده ای به مرد کناریش گفت:
+نمیدونم نمیدونم نمیدونم...فقط تا جایی که میتونی برو...
مرد بزرگتر که تا حالا جیمین رو به این حالت ندیده بود متعجب سری تکون داد و مسیرشو سمت لوکیشنی که جین براش قبلا فرستاده بود عوض کرد...
YOU ARE READING
ᖴOᖇGIᐯEᗰE
Fanfictionبا بغض گفتم: +تو ازم معذرت خواستی....التماسم کردی که بمونم حالا میگی برم؟ درحالی که مست بود با چشمای خمار و پر اشکش بهش خیره شد: _من اون آدمی نیستم که تو ذهنت ساختی کوکی...من آدم خوبی نیستم +چرا نمیزاری کنارت باشم؟ _من آدم وحشتناکی ام کوک...آدما هر...