part27,28~♡

99 22 2
                                    

ایزول سمتش قدمی برداشت،با دیدن قیافه درهم ریخته ویکی اخمی بین ابروهای طلاییش شکل گرفت:
_چیزی بهم نگفتی ،چرا گفتی بیام اینجا؟
ویکی نیم نگاهی به مردی که از خونه کناریش بیرون رفته بود انداخت...با فهمیدن اینکه دیگه مانعی بینشون نیس سریع رفت اصل مطلب:
+یه مشکلی برای جونگ کوک پیش اومده!
ایزول با شنیدن اسم جونگ کوک تعجب کرده بود...جونگ کوک کجا بود؟چه اتفاقی براش افتاده بود که خبر نداشت؟
چرا ویکی نمیتونست واضح حرفاشو بهش بزنه؟
از اینکه سردرگم شده بود موهای حالت دارشو پشت گوشش گذاشتو از پسرک مقابلش پرسید:
_جونگ کوک چی شده ویکی؟
چرا واضح نمیگی چی شده؟
اصلا خودش کجاست!

+برات همه چی رو توضیح میدم اما بیا الان فقط بریم سانی رو از اون خونه بیاریم بیرون ..لطفا ایزول باید بهم کمک کنی!
ایزول که گیج شده بود و حتی متوجه نمیشد داره چه اتفاقی میفته بیخیال سوالایی که داخل ذهنش داشت شدو همراه ویکی سمت خونه قدیمی جونگ کوک حرکت کرد...بعد اینکه هردوشون مقابل در ایستاده بودن ایزول به کلید در اشاره ای کرد:
_چه جوری میخوای وارد خونه بشی؟
ویکی پوزخندی روی لباش نشست...با نشون دادن کلیدی که دستش بود ایزول ریز خندید:
_شیطون...زودباش درو باز کن تا پدرش برنگشته!
ویکی سری تکون داد و با عجله در آهنی که تقریبا زنگ زده بود رو با فشار زیاد باز کرد...بعد اینکه موفق شده بود همراه ایزول وارد خونه کوچیکی که وسط حیاط ساخته شده بود رفت....
+سانی....
محکم صداش زد...مطمئن بود با شنیدن صدای ویکی سریع خودشو نشون میده ،
از کنار باغچه ای که کاملا خشک شده بود گذشت و سمت داخل خونه رفت ...با دیدن شیشه های مشروبی که هرکدوم رو یه جا انداخته بودن لعنتی به مردی که رفته بود فرستاد...
ایزول کاری نمیکرد تنها کاری که بهش الهام می‌شد این بود که همراه ویکی فقط قدم برداره....
ویکی دوباره سانی رو صدا زد:
+کوچولو زودباش بیا هیونگ اومده!
ویکی که کم کم داشت نگران می‌شد این بچه کجا میتونه باشه با دیدن پسر بچه ای که پشت کمدش پنهون شده بود لبخند عمیقی روی لباش نشست...سانی که فهمیده بود دزدی درکار نبوده و ویکی اومده تند تند خودشو از ته کمد کشید بیرون و لنگ لنگان سمت هیونگش رفت...
_هیونگییی!
با دیدن ویکی با صدای ملیحی صداش زد تا بهش کمک کنه...ویکی دستای کوچیک سانی رو به دستش گرفت و با یه حرکت از بین دیوار کمدش آزادش کرد...سانی که از دیدن هیونگش خوش حال شده بود بوسه محکمی روی گونه های سرخ شده ویکی گذاشت:
_هیونگیی!
ایزول با دیدن صحنه روبه‌روش خنده محوی روی لباش نشست...چقد سانی بزرگ شده بود...البته از آخرین باری که ملاقاتش کرده بود یه سال میگذشت..

ویکی که غرق بوسه سانی شده بود اینبار به ایزول اشاره ای کرد تا لباسای سانی رو داخل کیفش بزاره:
+ایزول میشه لباسای سانی رو داخل کیفش بزاری؟
دخترکی که مات و مبهوت فقط بهشون خیره بود بلخره به خودش اومد و باشه ای زیر لبش گفت...ایزول مشغول جمع کردن لباسای زمستونی سانی کوچولو بود که با سوالی که سانی از هیونگش پرسید سرشو بالا گرفت:
_هیونگییی م..ما...ما دالیم..کجا میریم؟
ویکی که به خاطر لهجه کیوت سانی خندش گرفته بود بوسه ای روی دماغ  چین خورده کوچیکش گذاشت:

ᖴOᖇGIᐯEᗰEWhere stories live. Discover now