(๑•ᴗ•๑) 𝟓 ♡

389 75 2
                                    

با حس سیخونک شدن لپش و صداهایی که وجدانش توی سرش درمیاورد، جیمین آخ آرومی گفت و چشماشو محکم به هم فشار داد:"جیمینی، جیمینا، جیمین شی، بدبخت، بدشانس، احمممممق بلند شووو...گاد، درسته پیش بینی کرده بودم میمیرم ولی نه به این زودی!"

جیمین دستشو تکونی داد تا روی سرش فشار بده تا شاید وجدانش زیر فشار جون بده و بمیره اما با یاداوری اینکه اون وجدان احمقش معلوم نبود کدوم گوری زندگی می کنه لباش به سمت پایین خم شد.

با صداهای ضعیفی که اطرافش میومد جیمین گیج چندبار پلک زد اما نور سفید بالای سرش توی چشمش خورد باعث شد از تصمیم مزخرفش اول صبحی پشیمون بشه؛ وجدانش طلبکار از زیر عینک آفتابیش نگاه خیره ای بهش کرد:"جیمینا فقط برای یه بار از مغزت استفاده کن! اول صبح؟ اصلا میدونی الان کجایی؟ یا قبل از این خواب طولانی مدتت چه اتفاقی برات افتاده؟ یا اصلا الان چه..."

جیمین با شنیدن این سوالا سعی کرد با همکاری مغزش یادش بیاد دقیقا قبل از همه چی دقیقا چه کوفتی اتفاق افتاده که وجدانش دست بردار نیست؟

ولی چرا مغزش باهاش همکاری نمی کرد؟ وجدانش با شنیدن این فکر خنده ی هیستریکی کرد و با کوبیدن پاهاش سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه!

جیمین قبل از اینکه چشم راستسو باز کنه و اطرافش رو چک کنه رو به وجدانش زیرلب غرید:"چه مرگته؟ و اینکه تو اصلا چرا عینک آفتابی زدی؟"

صدای وجدانش که لب ساحل از نوشیدنی نارگیلش میخورد همزمان با صدای آشنایی شد:"وقتی منو نمیبری مسافرت خودم مجبورم خودم رو ببرم!"

_"جیمیناااااااا...مای بیبی....مای سولمیت....الهه های یونان رو شکر که نمردی وگرنه چه جوری میتونستم دست تنهایی با رئیس کنار بیام؟ این زندگی بدون تو هرگز..."

جیمین با دیدن صورت تهیونگ تو حلقش و محکم بغل شدنش آخی گفت و سعی کرد درد وحشتناکی که به خاطر سوزن سرم تو دستش، تا مغز استخوناش احساس کرد رو نادیده بگیره:"تهیونگا...من کجام؟ چرا اینقدر دستم درد میکنه؟الان چه ساعتیه؟"


تهیونگ سریع جیمین رو از خودش دور کرد و با چشمای درشت شده شروع به اینور اونور کردن سرش کرد:"فاااک....نکنه بلایی سرت اورده اون مستر جئون عوضی؟"

مستر...مستر جئون؟ جیمین با شنیدن این اسم اول بدنش لرزید، بعد یخ زد و بعد همه چی مثل نوار از جلوی چشماش رد شد.

جیمین سریع اطراف تخت رو چک کرد تا ببینه آیا کسی هست یا نه؟ -بیشتر دنبال یه پسر مشکی پوش دروغگو گشت- بعد سریعا چسب روی سوزن رو کند و با ارامش سوزن رو از دستش در اورد. خوبی دوستش این بود که تو زمان های بحرانی مثل الان هیچی نمی گفت و در سکوت سعی می کرد بفهمه فعل و انفعال مغز طرف مقابلش چه جوریه!

🅼🆁. 🅹🅴🅾🅽? ✓❆Where stories live. Discover now