هیچوقت قرار نبود زندگی پارک جیمین تو این مسیر قرار بگیره؛ مسیری که از گل سر سبد خانواده بودن تبدیل بشه به یه آدم بیکار و در آینده ای نه چندان دور بی خانمان!
با آه دیگه ای که جیمین کشید، وجدانش شورت گل گلیش رو -که به خاطر گیاهی بودنش کلی بهش می باله- که داشت تا میکرد رو محکم روی زمین کوبید:"خفه شو دیگه! اَه...امروز این ۱۲۶ امین آهی که داری می کشی!"
جیمین با بی حالی وسایلش رو از داخل کارتون درآورد و روی دراور کوچیک کنار تختش گذاشت؛ خودکاراش، مهرش، لپ تاپ قدیمی اش که دیگه آخرای عمرش بود، بطری آب قشنگش با گربه های قشنگتر روش، ظرف تنقلاتش و در نهایت تابلوی عکس خودش با دوست صمیمی احمقش که زندگیش الان خیلی بهتر از اون شده بود!
محض رضای فاک! چه جوری یه نفر میتونه تو یه ملاقات عاشق اون دوست خلش بشه و الان با هم یه مسافرت به فرانسه داشته باشن؟ این اصلا با عقل جیمین جور در نمیومد!
وجدانش زیپ چمدونش رو بست و با بلند شدنش سخنرانی احمقانه اش رو شروع کرد:"همه مثل تو بدشانس نیستن! بالاخره خدایان یونانی تهیونگ از این فلاکت نجاتش دادن؛ ولی تو چی؟ الان سه روز از آخرین ملاقاتت با مستر جئون عزیزت گذشته...نه تنها به قولش عمل نکرد و سراغی ازت نگرفت بلکه باعث شد از کارت هم اخراج بشی!"
جیمین با بدقلقی روی تخت کوچکش دراز کشید؛ در واقع خونه اش خونه نبود، بلکه یه اتاق کوچیک بود که جز یه تخت و یه دراور با یه کمد پارچه ای برای لباساش چیزی نداشت؛ در واقع جایی هم برای راه رفتن توش نبود چه برسه به داشتن وسایل دیگه:"اون تقصیر مستر جئون نبود!"
وجدانش از روی عصبانیت هوفی کشید:"که اینطور! پس چرا رئیست دقیقا بعد از حرف مستر جئون عزیزت تو رو از کار اخراج کرد؟"
جیمین عملا تو مرز گریه کردن بود؛ درسته جیمین به لطف روانشناسش با پنج مرحله سوگ اشنا بود ولی چرا وجدان لعنتیش نمیزاشت همچنان تو مرحله ی انکار باقی بمونه؟
پارک جیمین درسته هیچ وقت به شانسش اعتماد نداشت اما همیشه به خودش تکیه می کرد و برای همین دقیقا نمیدونست چرا این اتفاق افتاده؟ یعنی مستر جئون تمام مدت دستش انداخته بود یا بازیش داده بود؟ یعنی تمام اون حرفا و تعریفایی که گفته بود الکی بود؟ مگه جیمین تو زندگیش به جز تهیونگ دیگه کی رو اذیت کرده بود که باید اینطوری تقاص پس میداد؟ این اصلا در حق پسری که تنها روی تختش اشک میریخت عادلانه نبود!
وجدانش که میخواست با چمدونش از اونجا بره با دیدن حال پسر مو مشکی اهی کشید و چمدونش رو ول کرد؛ اصلا مگه کجا میتونست بره؟ به هر حال اول و آخر به همینجا تعلق داشت!
جیمین بدون توجه به اشکاش، لباش رو بیرون داد و دستی روی شکمش که از شدت خالی بودنش باعث حالت تهوعش می شد کشید؛ هر چند دلش میخواست که مثل تمام اون ادم پولدارای توی فیلم ها به مدت هفت شبانه روز زانوی غم بغل بگیره تا بالاخره مستر جئون عزیزش بیاد دنبالش، حقیقت دردناکی به نام زندگی محکم تو صورتش کوبیده شد!
![](https://img.wattpad.com/cover/346106865-288-k965878.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
🅼🆁. 🅹🅴🅾🅽? ✓❆
FanficI DON'T KNOW WHAT TO SAY....PT.2 نام و نام خانوادگی📝: مستر جئون؟ (?MR.JEON)🥰 گل سر سبد🌼: کوکمین🐣🐰 با حضور ویژه📸: ته جین🐯🐷 توضیحات تکمیلی📌: داستان از اونجایی که شروع میشه که جیمینِ بدشانس قصه برای مصاحبه با مستر جئونی که نمیدونه کیه یا حتی چ...