- کمتر از یک ساعت -
وقتی مایرا بالاخره از لباس جدیدی که به دستورش پوشیده بودم راضی شد، لبخند رضایتمند معروفش رو به لبهاش نشوند و دست به کمر زد:
"عالیه! باید یادم باشه که شلوار همیشه بیشتر از دامن به شما میاد بانو! مگه نه لوسی؟"و دخترِ خوش ذوقِ دیگه درحالی که مرتبا سرش رو به نشونه ی تایید تکون میداد، موافقتش رو با چند بار دست زدن اعلام کرد:
"دقیقا دقیقا دقیقا! خیلی از منتخبین دیگه مدام دامن میپوشند تا پاشنه های بلند کفشهاشون رو از دید بقیه پنهان کنند ولی بانو اینقدر خوش قد و بالاست که اصلا نیاز نداره پاشنه ی بلندی بپوشه!"قدم هام رو به جلوی آینه کشیدم و ترکیب کفش های ظریف اسپرت رو با شلوار سفید رنگِ خوش دوخت و پیراهن آستین بلندِ کرم رنگ رو توی تنم دیدم...
میتونستم به راحتی بفهمم که مایرا و لوسی درباره ی چی حرف میزنند. دلیل اینکه اینطور لباس ها با زحمت کمتری به تنم مینشست برای هر کسی که از جنسیت واقعی من خبر داشت، واضح بود.
ولی این دقیقا همون دلیلی بود که باعث میشد با پوشیدن این لباس ها کمی بیشتر از همیشه حس ناامنی داشته باشم!
گاهی با خودم فکر میکردم که واقعا چطور تا همین الانش هم متوجهم نشدند؟! من اونقدرها هم بازیگر خوبی نیستم و حتی اگر هم میبودم، بدنِ مردونهم بزرگترین دشمن من بود!
یعنی نشده بود که حتی یک نفر با دیدن من فکر کنه که "اوه؟ نکنه اون در واقع یک مرده که خودش رو جای یک دختر جا زده؟"...
اما حتی گذر این فکر هم از ذهن هر کس به قدری احمقانه و سورئال به نظر میرسه که شاید حتی اگر خودم هم بودم با این فکر به خودم میخندیدم. چون عقل سالم میگه که قطعا کسی اونقدر روانپریش نیست که واقعا همچین ایده ی احمقانهای رو عملی کنه...
خب... شاید هر کسی به جز من!
صدای مایرا من رو از افکارم بیرون کشید:
"از صبح چیزی نخوردید بانو... مگه نه؟"بالاخره با گرفتن نگاهم از چهره ی خودم توی آینه، حواسم رو به دو تا دختر کم سن و سال و بینهایت پُر مِهری که تنها خدمتکارهای شخصیم طی این روند انتخاب بودند دادم و گفتم:
"نه..."و مایرا بلافاصله با کمی خجالت سوال بعدی رو پرسید:
"دستشویی هم رفتید؟ چون خانم پاتس گفتند به محض اینکه بریم پایین، قصد دارند چند نفری که نتونستند دیروز وزن خودشون رو ثبت کنند رو هم روی ترازوی عتیقه ی سلطنتی بنشونند. شما هم یکی از کسانی هستید که هنوز وزن نشدید!"نفسم برای يک لحظه قطع شد!
اوه اون رسمِ مسخره و قانونِ "وزن اضافه کردن" توی دربار که میگفت هر چی بیشتر توی یک مسافرت وزن اضافه کرده باشی یعنی بیشتر بهت خوش گذشته!
YOU ARE READING
the Rebellion ::..
Fanfiction《 شورش 》 فصل دوم فیکشنِ "شاهدخت" برای جونگکوک، همه چیز فقط از نیازمندی و بیچارگی خودش و خانوادهش شروع شده بود... اما کسی چه میدونه؟ شاید اگه از همون اول میدونست قراره از وسطِ بزرگترین خیانت های سلطنتی و براندازهای بیرحمانه ی سیاست سر در بیاره، هم...