- two guardian angels

2.7K 797 353
                                    

- دو فرشته‌ی نگهبان -

این آخرش بود؟ لحظه‌ای که من بالاخره تسلیم میشم و عقب میکشم؟ که اینطور. انگار حالا باید نگرانی‌های جدیدم رو جایگزین قبلی ها بکنم. مثلا اینکه چطور خودم رو گم و گور کنم که نه دست درباری‌ها بهم برسه و نه دستِ شورشی‌ها؟!
اونها چقدر قراره برای پیدا کردنم افراط کنند؟
ممکنه سراغ خانواده‌م برند و آزارشون بدند؟
باید خانواده‌م رو هم به همراه خودم فراری کنم؟

اما لحظه‌ی بعد افکار مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدام با زمزمه‌ی آروم لوسی به هم خورد:
"خب... ولی ما هنوز یک جشنِ رقص داریم که باید براش آماده بشیم!"

شاید فقط سادگیِ دوست داشتنیِ اون دختر بود که میتونست توی این وضعیت هم خنده‌ی کوچیک و هرچند غم‌آلودی به لب‌هام بیاره:
"بی‌خیالش، لوسی. چه فرقی میکنه با چه لباسی برم؟ حالا دیگه میدونید که هیچ علاقه‌ای ندارم برای این مسابقه‌ی کوفتیِ 'چه کسی شاهزاده رو همراه با تمام تاج و تخت برنده میشه؟' رقابت کنم."

ولی لوسی بلافاصله روی زانوهاش نشست و توجه دو نفر ما رو به خودش آورد:
"اوه نه... من درباره‌ی رقابتِ انتخاب حرف نمیزنم، بانوی من! شما این حق رو دارید که هر وقت خواستید، کناره‌گیری کنید... ولی هنوز که اینجایید. مگه نه؟ پس... چه اشکالی داره اگه یکم خوش بگذرونید و از زمان باقی‌مونده‌تون توی زندگیِ اعیونیِ درجه‌ یک ها لذت ببرید؟ حالا شما میتونید به دور از فکر رقابت یا سلطنت یا هر چیز ديگه‌ای... فقط زندگی کنید!"

حالا ابروهای من بودند که با گیجی اخم میکردند... و لحظه‌ی بعد وقتی دیدم که مایرا چطور با یک لبخندِ گرم با پیشنهاد همکارش موافقت میکرد، درحالی که نگاهم بین اون نفر جابجا میشد، با ناباوری پرسیدم:
"ش-شما از دست من ناراحت نیستید؟ من... وقت شما رو تلف کردم! تمام زحمت‌هاتون برای اینکه لباس‌هایی مخصوص بدنم طراحی کنید و من رو مقابل چشم بقیه و لنز دوربین ها بهتر جلوه ب-"

اما لوسی بلافاصله با گذاشتن دستش روی زانوم و بلندتر کردن صداش از من، کاری که شاید مایرا قبلا جلوش رو میگرفت و بابتش سرزنشش میکرد، حرفم رو برید و با لبخند بزرگی جواب داد:
"البته که نه بانوی من!"

و مایرا ادامه‌ی حرف همکارش رو گرفت:
"خدمت کردن به شما برای من و لوسی، یک افتخار بود. اینکه شما اینطور بگید که توان پذیرش بار سلطنت و مسئولیت حکومت رو توی خودتون نمی‌بینید، باعث میشه که فقط به چشم ما محترم‌تر بشید! هر کسی نمیتونه اینطور نسبت به خواسته‌های خودش صادق باشه و همچین چیزی رو اعتراف کنه... و ما بابتش ازتون ممنونیم."

در لحظه حسی شبیه به رهایی از یکی از بارهای روی دوشم توی رگ هام دوید و به شکل یک لبخند واقعی روی لبهام پدیدار شد:
"و-واقعا؟"

the Rebellion ::..Where stories live. Discover now