- برنامه عوض شده -
برنامهی امشب تا حدودی بیشتر از چیزی که فکر میکردم تغییر کرده بود و من نیاز داشتم چند تا چیز رو اصلاح کنم. هنوز ده دقیقه تا شروع جشن وقت داشتم و خب به هر حال مشکلی نداشت اگه من یکم دیرتر میرفتم... مگه نه؟از لحظهای که با شاهزاده دربارهی کبودی روی صورتش و واکنشی که شاه و ملکه نسبت بهش داشتند حرف زده بودم، نمیتونستم این فکر رو از سرم بیرون کنم که هیچ جوره نباید اون رو دنبال خودم بدون هیچ محافظی وسط یک ملاقات غیرمنتظره وسط جنگل بکشونم!
اما چیکار باید میکردم که اون ملاقات، با وجود رعایت شرایط شورشیها و برقرار کردن امنیت دو طرف و تنها بودنشون، امنیت کامل شاهزاده رو هم تمام و کمال تضمین میکرد؟!
چطور میتونستند با همدیگه تنها باشند و در عین حال، محافظ ها فقط توی یک چشم به هم زدن بتونند خودشون رو به ما برسونند؟!
و تمام اینها در صورتی حتی ذره امکان تبدیل شدن به واقعیت داشت که من میتونستم مرحلهی اول، یعنی کشوندن شاهزاده به دنبال خودم اون هم با وجود بحث لعنتیای که باهمدیگه داشتیم، رو عملی کنم!
درحالی که هنوز حتی ایدهی حرف زدن با همدیگه یا فقط نگاه کردن به چشمهای دیگری هم سخت به نظر میرسه...پس حالا داشتم دور از چشم بقیه، به سمت درختهایی که آرزو میکردم دوباره بتونم اون مرد شورشی رو جایی پنهان شده بینشون ببینم، میدویدم... در حالی که کفشهای جواهر نشانی که لوسی برام انتخاب کرده بود رو توی دستهام گرفته بودم!
محض رضای روح ایلیاشاه... اون کفشها توی اولین نگاه داد میزدند که خیلی ارزشمندتر از اون حرفها هستند که جایی غیر از سالن رقص - مثلا روی شنهای ساحل یا وسط چمن های جنگل - پوشیده بشند... و من هیچ جوره نمیخواستم به تمام زحمات اون دو تا فرشته کوچولو گند بزنم.
پس چند لحظه بعد با رسیدن بین اون تنههای بیشمار و مخفيگاه محشر شورشیها، بالاخره ایستادم و با گرفتن زانوهام، خم شدم و به سختی نفس نفس زدم...
بجنب...
بجنب...
بجنب...
بجنب...!طبق قرای که گذاشته بودیم، اونها باید اینجا منتظر میبودند تا من شاهزاده رو براشون بیارم... مگه نه؟ پس حالا کجا غیبشون زده بود.
زود باش لعنتی... زود باش.
کیف دستیم رو بالا آوردم و با باد زدن خودم، سعی کردم نفسهام رو آروم کنم و جلوی عرق کردنم به خاطر اون همه دویدنِ بیموقع رو بگیرم.
اینکه با یک فریادِ بلند بخوام کسی رو صدا بزنم، حماقت محض بود...
ولی انگار اینبار شانس یارم نبود و مرد شورشی قرار نبود مثل هر بار از پشت یکی از سایهها بیرون بیاد.
YOU ARE READING
the Rebellion ::..
Fanfiction《 شورش 》 فصل دوم فیکشنِ "شاهدخت" برای جونگکوک، همه چیز فقط از نیازمندی و بیچارگی خودش و خانوادهش شروع شده بود... اما کسی چه میدونه؟ شاید اگه از همون اول میدونست قراره از وسطِ بزرگترین خیانت های سلطنتی و براندازهای بیرحمانه ی سیاست سر در بیاره، هم...