- enough! both of you!

1.1K 401 157
                                    

- کافیه! با جفت‌تونم! -



همونی اتفاقی افتاد که فکرش رو میکردم.

ساعت از نیمه‌شب گذشته بود و هنوز هم هیچکس، نه از پنجره و نه حتی از در اتاقم اومده بود تا ازم بخواد توی یک ملاقات مخفیانه‌، جایی اعماق تاریک‌ترین و خلوت‌ترین نقطه‌ی باغ، بهش ملحق بشم.

اما اگه با خودشون فکر می‌کردند که من هم قراره همینطور توی اتاقم بشینم تا هر وقت که خودشون دلشون خواست بیاند پیشم و بهم بگند که دقیقا چه اتفاقی افتاده، کور خووندند!

و حالا من درحالی که از ترسِ پیچیدنِ هر صدایی توی اون قصرِ سوت و کور، باز هم پابرهنه و بدون هیچ کفشی روی سرامیک‌های سرد قدم برمی‌داشتم، سعی داشتم به دروغ باورپذیری فکر کنم تا بتونم به وسیله‌ش نگهبان‌های اصلی جلوی دروازه‌های باغ رو قانع کنم...

ولی مگه واقعا چی میتونم بگم؟
چرا این ساعت از شب، دارم فقط با یک پیراهن آستین بلند، یک شلوار پارچه‌ای گشاد، موهای باز و رها شده روی شونه هام و بدون هیچ کفشی، با یک نامه‌ بین دست‌هام، درست مثل یک خوابگردِ روانی پا به باغِ کاخِ سلطنتی میذارم؟

خب... جالبه که چرا قبل از اومدن بیرون اومدن از اتاقم به جواب این سوال فکر نکرده بودم... انگار هر چقدر این شورش جدی‌تر، وضعیت این کشور و سلطنت وخیم‌تر و جایگاه من توی قصر متزلزل تر میشد، بی‌احتیاطی‌های من هم بیشتر و حواسم پرت تر میشد!

فکر کن جونگکوک...
فکر کن... فکر کن... فکر کن!

اما صدای نگهبانی که برخلاف ساعت کاریِ دیر وقتش، کاملا سرحال و آماده‌ی خدمت به نظر میرسید، بهم فهموند که همین الانش هم جلوی دروازه های اصلی رسیدم و برای بهانه ساختن خیلی دیر شده:
"بانوی من! این ساعت از شب اینجا چیکار میکنید؟"

اوه لعنت بهش...
نه نه نه... نباید خشکم بزنه. باید چیزی بگم!
من از کِی اینقدر بی‌دست و پا شدم؟
به خودت بیا جونگکوک! براش چشم بچرخون... بهش دستور بده. اصلا... اصلا اغواش کن!

ولی لرزش دست‌هام بهم فهموند که حتی اگه ذهنم بتونه بعد از این مدت، زیر بار تمام این دروغ گفتن ها و لاپوشونی کردن‌ها دووم بیاره، بدنم دیگه نمیتونه.

انگشت‌هام رو بلافاصله مُشت کردم تا جلوی لرزش‌شون رو بگیرم و اهمیتی ندادم که نامه‌ای که برای خانواده‌م نوشته بودم، توی دستم مچاله شد...

ولی هنوز لب‌هام برای گفتن یک کلمه از هم فاصله گرفتند که نگهبان دوم با دیدن کاغذی که توی دستم مچاله شده بود و نفس‌نفس‌ زدن‌هام، ابروهاش رو بالا انداخت و با شک پرسید:
"شاهزاده شما رو به باغ فرا خووندند؟"

نفسم برای يک لحظه ایستاد...
صبر کن ببینم.... چی؟!

سوال نگهبان اولی به حدسِ عجیب و غریب دوستش، نشون میداد که انگار اون از من هم گیج تره:
"چی داری میگی واسه خودت؟"

the Rebellion ::..Where stories live. Discover now