- در مخفی اتاق شاهزاده -
همونطور که انتظار میرفت، هر دوی اونها با ضربهی دستهام به قفسهی سینهشون، شاید یکم چند قدم بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردند به عقب پرت شدند!
ولی همونقدر که نشونههای بُهت و تعجب سریع توی اعضای چهرهشون پدیدار شده بود، همونقدر هم سریع از بین رفت... چرا که یکی از اونها خیلی وقت بود که قبول کرده بود زورِ من بیشتر از چیزیه که به نظر میاد. و دیگری هم بزرگترین راز زندگیم رو میدونست و با دونستن اون حقیقت، همچین زور زیادی اونقدرها هم متعجب کننده نیست.
هرچند انگار هر دو در حال حاضر کلافه تر از اون حرفها بودند که قصد کنند دربارهی زور زیاد من جوک درست کنند... پس بعد از کمی فاصله گرفتن بر اثر دخالت من، فقط نگاههای اخمآلودشون رو نثار دیگری کردند و ریههاشون رو با خشم پُر و خالی کردند.
پس من هم از اون لحظهی سکوت استفاده کردم و قبل از اینکه دوباره بحثشون بالا بگیره، گفتم:
"با عصبی شدن و داد زدن و کتککاری، فقط باعث توجه بیشتری بهمون جلب میکنید و همهچیز رو لو میدید! محض رضای روح ایلیاشاه، بیاید برای یک دقیقه هم که شده هیچ حرفی نزنید و فقط از دید شخص مقابلتون به این قضیه نگاه کنید."جیهوپ ابروهاش رو بیشتر در هم کشید و برای يک ثانیه دستش رو با اشارهی اتهام کنندهای به سمت شاهزاده بالا آورد تا چیزی بگه...
ولی به محض باز شدن لبهاش، فقط بهش نزدیکتر ایستادم و همونطور که قصد نداشتم سکوتی که خودم برپا کرده بودم رو به دست خودم به هم بزنم، خیره به چشمهای طلبکار و خشمگینش، لبهام رو با حرص روی همدیگه فشردم و انگشتم رو طوری تهدید کننده بالا گرفتم که کاملا مطمئن بشه راجع به حرفی که زدم، ذرهای شوخی نداشتم و ندارم!اون در جواب فقط نفسش رو با سر و صدا بیرون فرستاد و همونطور که پشت بهم میچرخید، دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و پاکت سیگاری که معمولا همراهش بود رو از جیبش بیرون کشید...
خب... درست بود که تا قبل از این لحظه، بهم میگفت که هیچوقت سیگاری نبوده و به خاطر نگه داشتن یکی از مهرههای باارزشش توی این بازی، یعنی من توی دربار، هر وقت دور و برم باشه سیگار میکشه.
ولی گمون نمیکردم که استثنائاً ایندفعه دلیل اون سیگار، من بوده باشم.
دستم رو به حرص بین موهام فرو کردم و متقابلا ریههام رو با ناچاری پر و خالی کردم... یعنی تمام این مدت با رویاهایی که گاهاً بهشون اجازه میدادم فقط برای يک لحظه هم که شده از سرم رد بشند، اشتباه میکردم؟
رویاهایی که میگفتند شاید، فقط شاید، شاید یک روز واقعا دنیای بدون هیچ درجهای وجود داشته باشه و پادشاهی اون کشور، به دست هیچکس نباشه، به جز شاهزادهی دلسوز و لایقی که شخصا افتخار و فرصت شناختنش رو داشتم!
YOU ARE READING
the Rebellion ::..
Fanfiction《 شورش 》 فصل دوم فیکشنِ "شاهدخت" برای جونگکوک، همه چیز فقط از نیازمندی و بیچارگی خودش و خانوادهش شروع شده بود... اما کسی چه میدونه؟ شاید اگه از همون اول میدونست قراره از وسطِ بزرگترین خیانت های سلطنتی و براندازهای بیرحمانه ی سیاست سر در بیاره، هم...