- the cruelest

2.8K 856 547
                                    

- بی‌رحم ترین

هزار و یک ...هزار و دو... هزار و سه...
سه ثانیه.
این مدت زمانی بود که بعد از پرسیده شدن سوال من، سکوت بین‌مون رو پر کرد.

و چشم‌های شاهزاده طوری با گیج و منگی به من نگاه می‌کردند که انگار جواب هیچ سؤالی نمیتونست واضح تر از جوابِ این سوال باشه:
"الان واقعا جدی ای؟"

حالا گره کوچیک و گیجی هم بین ابروهای من افتاده بود... پس جواب دادم:
"معلومه که جدی ام... می‌خوام بدونم دقیقا از چه چیزی درباره‌ی من خوشت میاد... چون مشخصا ملاکِت سینه‌های بزرگ نیست، وگرنه باید خانم پاتس رو به عنوان همسر آینده‌ت انتخاب میکردی!"

حالا نوبت اون بود که زیر لب به شوخی من بخنده و با شونه بالا انداختن، جواب بده:
"من فقط نمیتونم باور کنم تو نیاز داشته باشی کسی بهت بگه که چقدر محشری!"

لبخند لب‌هام این‌‌بار رنگ کمی از غم داشت... و من درحالی که خاطره‌ی تحقیر شدنِ بدنم توسط شارلوت رو اون هم درست وسط تمام منتخبین ديگه به یاد می‌آوردم، غلت زدم و با دراز کشیدن روی سینه‌م و بلند شدن روی آرنج هام، شونه بالا انداختم:

"خودم هم فکر نمیکردم بهش نیاز داشته باشم... ولی حالا شرایط برام فرق کرده. چون از وقتی که پا به این رقابت گذاشتم، مدام اینجور حرف ها رو درباره‌ی نقص‌های مختلف بدنم یا رفتارم و اینکه چقدر برای این فضا نامناسبم رو می‌شنوم!"

اون برعکس من غلت زد و همونطور که روی پشتش دراز میکشید، چشم‌هاش رو به آسمون یکدستِ بالا سرمون دوخت و شونه بالا انداخت:
"خب‌‌‌... قبول کن که بخشی از اینها تقصیر خودته!"

گره کوچیکی به ابروهام افتاد... نه از اینکه حرفش من رو آزرده‌ کرده باشه! بلکه واقعا برای شنیدن منظورش از اون حرف کنجکاو شده بودم!

اون میتونست صرفا با گفته ها و نظر بقیه مخالفت کنه و مکالمه‌مون رو با حرف های تکراری و قابل پیش‌بینی ای مثل اینکه "اوه نه عزیزم! اونها همه‌شون اشتباه می‌کنند! تو همه جوره به چشم من زیبایی و فولان و بهمان و بیسان و ..." مکالمه‌مون رو خاتمه بده و خودش رو از شر جواب دادن به سوال های عجیب و غریب من نجات بده.

ولی به هر دلیلی تصمیم گرفته بود جوابش رو اینطور شروع کنه که بگه شاید بخشی از حرف های آزار دهنده‌ی بقیه، تقصیر خودمه...!
پس سکوت کردم تا افکارش رو بیشتر بشنوم...و اون حرفش رو ادامه داد:

"منظورم اینه که... خب... شاید اگه خودت از همون اول طوری رفتار نمیکردی که انگار این ویژگی‌های بدنت، نقص به حساب میاند، اونها هم هیچوقت به خودشون جرئت نمی‌دادند که بابتش تحقیرت کنند. هوم؟"

چشم‌هام رو در جوابش باریک کردم و ساکت موندم... و اون درحالی که میدونست هنوز نتونسته کاملا قانعم کنه، دنباله ی کلماتش رو گرفت و دست هاش رو هم زمان با توضیح دادنش توی هوا تکون داد:
"مثلا اینقدر بدنت رو با لباس های همیشه پوشیده، پنهان نکن..! بازو‌هات درشته؟! سینه‌ت تخته؟! خب به جهنم! همینه که هست و هیچ مشکلی هم نداره!"

the Rebellion ::..Where stories live. Discover now