- تشویقِ نهاییِ نمایش -
شاید یک روز با خودم فکر میکردم که وقتی خودم، خانوادهم و آدمهای دیگه با درجههای سنگین، فقط به اندازهی کافی به غذا و خوراک خوب دسترسی داشته باشند، دیگه هیچ دلیلی برای ناراحتی و نگرانی وجود نداره...
شاید اون موقع دیگه چیزی برای اينکه به خاطرش گله کنیم، وجود نداشت. هیچ پدر یا مادری مثل پدر و مادر من، برای سیر کردن شکم بچههاش سراغ دزدی یا پول نزول شده نمیرفت و خطر زندانی شدن و یا حتی خلع درجهشدن رو به جون نمیخرید...
اون وقت میتونستیم توی سرمای زمستون، خودمون رو با پوشیدن لباسهای بیشتر به خواب ببریم و حتی اگه به خاطر هر چیزی پول کم میآوردیم، حداقل میتونستیم با شکم پُر و بدون اون ضعف همیشگی لعنتی توی بدنمون، قرارداد های بیشتری برای کارهای بیشتری قبول کنیم و با بیشتر جون کندن، بیشتر پول در بیاریم.
ولی حالا دیگه از این بابت مطمئن نیستم...
چرا که من درست وسط یکی از بزرگترین ریخت و پاش های درباری ایستاده بودم و اطرافم با میزهای پُر شده از ظرفهای غذا و شیرینی و مشروب گرونقیمتِ الکلی و یا نوشیدنیهای خوش عطر گازدارِ بدون الکل پر شده بود و من، هنوز هم اونطور که با خودم فکر میکردم، خوشحال نبودم.اوه نه... دلیلش نمیتونست زیاده خواه شدن من و افکارم باشه. چون محض رضای روح ایلیاشاه، خودم بهتر از هر کس دیگهای میدونستم که چقدر از تمام این زرق و برقِ کور کننده و موسیقیِ پُر سر و صداش فراریام!
ولی شاید این تغییر توی افکارم فقط یک دلیل نداشت و من به همین خاطر نمیتونستم دستم رو درست روی یک مورد بذارم و بگم "به این خاطر حالا تا حدودی متفاوت فکر میکنم!".
اما اون دلایل چی بودند؟
خب... یکیشون میتونست آشناییِ کم و سطحیم با لایههای درونیترِ شورشی باشه که این چند وقته همهکس، همهجا دربارهش حرف میزدند!دومین دلیل میتونست شرکتم توی این رقابت و قرار گرفتنم وسط تمام این جار و جنجال های درباری باشه که بهم نشون داد کمتر بودنِ رقم درجهی یک شخص، به معنای آزادتر و خوشحالتر بودنش نیست. چون حالا یک شاهزادهی موطلایی رو میشناختم که درست مثل خودم، از لحظهی تولدش اسیرِ یک شمارهی مسخره به اسم درجهش بود.
و اون شاهزادهی موطلایی...
اوه امان از دست اون شاهزادهی موطلایی.
اون خودش میتونست یکی دیگه از دلایلی باشه که به خاطرش، خیلی از باورهایی که از اسم خودم ازشون مطمئن تر بودم رو دور انداختم و یا تصحیحشون کردم.رقص...
موسیقی...
خنده و همهمه...
کیک و خامه و شامپاین...
لعنت بهش.
من با هر چیزی که برای ساختن حال خوب آدمها کشف شده محاصره شدم و هنوز هم نمیتونم حتی یک لبخند سادهی واقعی به لب هام بیارم.
VOUS LISEZ
the Rebellion ::..
Fanfiction《 شورش 》 فصل دوم فیکشنِ "شاهدخت" برای جونگکوک، همه چیز فقط از نیازمندی و بیچارگی خودش و خانوادهش شروع شده بود... اما کسی چه میدونه؟ شاید اگه از همون اول میدونست قراره از وسطِ بزرگترین خیانت های سلطنتی و براندازهای بیرحمانه ی سیاست سر در بیاره، هم...