- ما تروریست نیستیم -
(حواستون باشه پارت قبلی که جدید امشب عاپ شده رو رد نکرده باشید عزیزای دلِ هانی!♡)
ماه جای خورشید رو توی آسمون گرفته و هنوز خبری نیست.
اوه نه... من به این سکوت اعتراض ندارم. خیلی وقته که برای چند ساعت هم که شده میخوام فقط چند دقیقه از خیلی دردسرها و بحثها به دور باشم. ولی حالا هیچ خبری از هیچ کسی نیست!نه درخواستی از طرق شاه و ملکه که برای صرف یک وعدهی غذایی بهشون ملحق بشیم...
نه مراسم جدیدی که نیاز باشه لوسی و مایرا براش آمادهم کنند و نه خانم پاتس تا قوانین جدیدی رو دربارهی رفتارِ درخورِ دربار برامون شرح بده...
نه شورشیای که از بالکن بالا بیاد و دوباره وسط اتاقم سیگار بکشه یا تهدیدم کنه...
و نه حتی شاهزادهای که ازم بخواد برای قرار ملاقات نیمهشبانهش با شورشیها همراهیش کنم!هیچی.
قصری که تقریبا همیشه این ساعت مشغول یک جشن یا یک پخش زنده هر چیز دیگهای بود، حالا حتی قبل از اینکه نیمهشب برسه از همیشه ساکتتر بود و من خیلی خوب میدونستم این چه معنیای داره.دسیسههای جدید درحال شکلگیری...
نقشههای جدید درحال برنامهریزی...
و نقشهای جدید در حال تمرین و طراحی!این حس خارش لعنتی زیر پوستم صرفا از روی کنجکاوی برای دونستن هر چیزی که داشت دور از چشمم پیش میرفت نبود. بلکه از روی نگرانی برای ناآگاهی از نقش خودم توی اون نقشهها بود!
اگه فقط راهی داشتم که میتونستم به وسیلهش با کسی حرف بزنم همهچیز خیلی بهتر میشد. ولی حالا حتی نمیتونم ریسک ترک کردن اتاقم رو به جون بخرم! چون هنوز باور دارم شاهزاده ممکنه هر لحظه سر برسه و ازم بخواد که برای قرار نیمهشب همراهیش کنم...
همهی این انتظار کشیدنها و نگرانیها باعث شد لحظهی بعد با صدای تقهای که به در خورد بیهوا از جا بپرم و حین دویدن به سمت در، تقریبا تا مرز زمین خوردن برم و برگردم!
اما با باز کردن در و دیدن یونیفورم نگهبانی که انتظارش رو نداشتم، لبهای نیمهبازم دوباره روی هم نشست و چند بار پلک زدم:
"ب-بله؟"نگهبان همونطور که سرش رو پایین نگه داشته بود جواب داد:
"عصر بخیر بانو. گفته بودید برای جابجا کردن مبل از توی بالکن به داخل اتاقتون به کمک نیاز دارید!"ابروهام به اخم گیجی رنگ گرفت... چی؟!
من مطمئنم هیچوقت همچین چیزی نخواسته بودم. من خودم قبلا اون مبل رو توی بالکن گذاشتم و مشکلی هم با تنهایی جابجا کردنش نداشتم.اما درست لحظهای که لب باز کردم تا این حقیقت رو به لب بیارم، نگهبان سرش رو کمی بالاتر گرفت و بهم اجازه داد فقط چند ثانیه صورتش رو ببینم.
جیهوپ اینجا بود...
پس وقتی که میگفت توی قصر قراره سختتر و ریسکیتر با هم ملاقات کنیم، منظورش همچین چیزی مثل جا زدن خودش جای یک نگهبان بود!؟
YOU ARE READING
the Rebellion ::..
Fanfiction《 شورش 》 فصل دوم فیکشنِ "شاهدخت" برای جونگکوک، همه چیز فقط از نیازمندی و بیچارگی خودش و خانوادهش شروع شده بود... اما کسی چه میدونه؟ شاید اگه از همون اول میدونست قراره از وسطِ بزرگترین خیانت های سلطنتی و براندازهای بیرحمانه ی سیاست سر در بیاره، هم...