- I'm so wasted.

2.5K 857 369
                                    

- من واقعا مستم! -

جمعیت مستی که تا چند ثانیه پیش درحال آواز خوندن و قهقهه زدن و شوخی کردن بودند، حالا همگی توی سکوت مرگ‌باری به یک سمت خیره شده بودند.

و چشم‌هاشون میگفت که انگار تمام اونها، با حسی حاصل ترس و شاید کمی پشیمونی فقط... فقط منتظر بودند! منتظر هر مجازاتی که بعد از این معرکه، انتظارشون رو میکشید.

اما من؟
اوه البته که نه!
احساساتی مثل ترس و پشیمونی از هر کاری که کردم، قرار نیست حالا حالا ها به سراغم بیاد... چرا که ذره ای اهمیت نمیدم که شاهزاده قراره با دیدنِ هر چیزی که دیده، چه حسی داشته باشه. چون هر چی هم که باشه مطمئنم لیاقتش رو داره!

پس بعد از چند ثانیه بی‌حرکت موندن، نفسم رو با سر و صدا بیرون دادم و با پیش‌بینی اتفاقاتی که ممکن بود تا چند لحظه دیگه بیوفته، چشم‌هام رو با بی‌حوصلگی چرخوندم:
"لعنت بهش..."

لحظه ی بعد شاهزاده با فریاد زدن اسم کسی که من به هیچ وجه تا حالا به گوشم نخورده بود، قدم های واضحا محکم تر از همیشه‌ش رو به سمت ما برداشت... اما اونطور صاف‌تر ایستادن نگهبان‌ها و حبس شدن نفس‌هاشون میگفت که اون اسم میتونه براشون دردسر بیشتری به بار بیاره.

نگاه چشم های تیره تر از همیشه‌ش قدرت این رو داشت که پوستم رو سوراخ کنه و من قبل از اینکه دیر بشه پ، به یکی از بطری های الکل چنگ زدم و پیکم رو یک بار دیگه تا لبِ لب پر کردم!

آگاه از اینکه شاید این آخرین قطره ی نوشیدنی‌ای باشه که امشب میخورم و مطمئنم برای هر چیزی که بعد از اینطور لو رفتن انتظارم رو میکشه، بی‌شک به الکلِ بیشتری توی خونم نیاز دارم!

قدم های شاهزاده به جمع نگهبان ها رسید و هم‌زمان باهاش، کسی که به دستورش احضار شده بود هم دوان دوان خودش رو بهمون رسوند... درحالی که مدال های بی‌اندازه ی روی کتِ فرمش با هر قدمی که برمیداشت، جیرینگ جیرینگ صدا میکرد:
"بله عالیجناب!"

لحن محکم و شاید بیش‌ازحد نظامیِ اون مرد تقریبا من رو از جا پروند!
ولی همچنان نتونست جلوی نوشیدنم رو بگیره.

بدون پایین گذاشتن بطری الکل از دستِ دیگه‌م، پیک پُر شده‌م رو بلافاصله بالا رفتم و صدای شاهزاده رو شنیدم که خوشبختانه فعلا روی صحبتش با من نبود... بلکه کلماتش مردِ احضار شده رو سرزنش میکرد:
"این جمع، نگهبان‌های زیر نظر شما هستند... درسته؟"

و درحالی که من همچنان با پلک های روی هم‌ فشرده شده از تلخی و سوزش الکل توی گلوم، تمام محتویات اون پیک رو یک‌جا قورت میدادم، جوابِ محکم و صدای بلندِ مرد یک بار دیگه من رو ترسوند:
"بله عالیجناب!"

با دوباره ترسیدنم از لحن ترسناک و صدای بلندِ اون مرد، لب‌هام رو پیش خودم جلو دادم و افکارم زودتر از اینکه بتونم کنترل‌شون کنم، زمزمه‌وار به لب‌هام رسیدند:
"چرا داد میزنه... اون دقیقا کنارش ایستاده."

the Rebellion ::..Where stories live. Discover now