- این، پایانه؟ -
جشن؟! رقص!؟ لباس جدید؟!
ملاقات مخفیانه؟! سلطنت؟! شورش؟!
همهشون میتونند برند به درک!مثل هر دفعه همه چیز قبل از اینکه حتی شروع بشه، روی سرم خراب شده بود و اینبار حتی تعجب هم نکرده بودم!
بلکه تنها احساساتی که درون وجودم فریاد میکشید، سرزنش و تأسف بود.احساس تأسف برای خودم که با کور کردن چشمهام با امیدِ دروغین، تنها مقصر تمام بلاهایی بودم که سر قلب خود احمقم آورده بودم...
و سرزنش برای اینکه چطور وقتی فقط به مدت چند لحظه اتفاق های خوب پشت سر هم برام ردیف شده بود، به قدری مست لحظه لحظهی سرخوشیای که محاصرهم کرده بود شده بودم که فراموش کردم قراره هر بار مثل قبل، یک فاجعهی لعنتی بعد از تمام این اتفاقات خوب سرم خراب بشه و هر مزهی شیرینی رو توی دهانم به تلخی محض تبدیل کنه!
اما انگار این بار، درحالی که پلههای عمارت خالی رو با قدم های محکمی که عصبانیت ازشون چکه میکرد، تنها مزهی دهانم تلخی نبود.
بلکه اینبار شوری اشکهایی که نمیدونستم چرا نمیتونم کنترلشون کنم هم بهش اضافه شده بود و باعث میشد صبحانهی نصفه نیمهم، که چیزی بیشتر از یک شربت خنک نبود، توی معدهم پیچ بخوره.میخوام بالا بیارم...
میخوام فریاد بکشم...
میخوام کسی رو بزنم...
میخوام چیزی رو بشکنم!ولی تمام تمایلاتی که سرچشمهش، بحثی بود که چند دقیقه پیش با شاهزادهی موطلایی داشتم، حالا فقط در حد قدم های محکم و بی رحمی که چیزی نمونده بود زمین زیر پام رو سوراخ کنند و قطرههای غیرقابل کنترلی که مدام روی گونههام پایین میومدند خفه شده بود.
درحالی به اتاقم برمیگردم که نمیدونم دقیقا میخوام چیکار کنم... فقط میدونم که باید تنها باشم تا هر واکنشی که قراره ازم سر بزنه، شاهدی جز خودم نداشته باشه!
ولی انگار این احتمال هم برام ممکن نبود... چرا که لحظهی بعد با باز کردن در اتاق، با مایرا و لوسی مواجه شدم که وسایلی دورتادور خودشون روی زمین، توی پارادوکسی از شلختگی و در نوع خودش منظم بودن پخش کرده بودند و عمیقا مشغول بودند:
"دامنِ پف دار قدیمی شده! مگه داری برای همسر ایلیاشاه لباس طراحی میکنی؟""اوه ولم کن مایرا! تو به هیچ چیز راضی نمیشی... چند ساعته داریم طرح میزنیم؟! هنوز وارد مرحلهی برش پارچه هم نشدیم، چه برسه به دوخت و دوزش!"
"این فقط دلیل بیشتر برای اینه که ایدهی دامن های پفدارِ تو رو خط بزنیم، لوسی! تو خوب میدونی دوختن اون همه لایه برای پفدار کردن دامن چقدر وقت میبره. تو که نمیخوای بانو با یک لباس نصفه نیمه وارد مجلس بشه؟!"
"البته که نه! ولی دیگه مغزم کار نمی-... اوه! بانوی من! شما اینجا چیکا-..."
اما جملهش همونجا توی هوا معلق موند وقتی متوجه حال و روز رقتانگیزم شد و بلافاصله دستش رو روی دهان باز موندهش گذاشت!
YOU ARE READING
the Rebellion ::..
Fanfiction《 شورش 》 فصل دوم فیکشنِ "شاهدخت" برای جونگکوک، همه چیز فقط از نیازمندی و بیچارگی خودش و خانوادهش شروع شده بود... اما کسی چه میدونه؟ شاید اگه از همون اول میدونست قراره از وسطِ بزرگترین خیانت های سلطنتی و براندازهای بیرحمانه ی سیاست سر در بیاره، هم...