- what if -

2.7K 770 976
                                    

- اگه -

همونطور که فکر میکردم، فرار کردن از اون مهمونی، در آوردن کفش‌هام و نگه داشتن‌شون توی دستم و چند نفس عمیق توی بالکنِ ویلای تفریحی سلطنتی به اندازه‌ی کافی تونست سرحالم بیاره.

خنده دار بود که چطور اون بالکنِ سرتاسریِ شیک دقیقا چسبیده به سالنی که پایکوبی هنوز درش برگزار بود قرار داشت و حالا، میشد گفت تنها چیزی که بین من و جشنی که ازش فرار کرده بودم فاصله می‌انداخت، یک دیوار با پنجره های زیاد و پرده های بسته بود.

هرچند انگار همون هم برای آروم گرفتن من و افکارم کافی بود... حالا صدای موسیقیِ جشن به حداقل رسیده بود و نورِ کور کننده‌ی لوسترها، به غیر از فاصله‌ی باریکی بین بعضی از اون پرده های کشیده شده، راهی برای به هم زدن تاریکیِ آرامش دهنده‌ی اطرافم نداشت.

ریه‌هام رو از هوای خنک پُر کردم و کف پاهام رو بیشتر روی سنگ‌های سرد و برق انداخته‌ی کف ویلا کشیدم... حداقل الان دوباره به خاطر می‌آوردم که چه قولی به جی‌هوپ و بقیه‌ی هم‌پیمان‌های شورشگرش دادم، هرچند که هنوز نمیدونم دقیقا چطور باید اون قول رو عملی کنم!

محض رضای روح ایلیاشاه!
هنوز نمیدونم چی شد که از همون اول، بعد از اون دعوای غیرمنتظره با شاهزاده، دراز کشیده جایی درست کنار ساحل، چطور با خودم فکر کردم که اصلا میتونم همچین قولی به کسی بدم...؟!

اما درست لحظه‌ای که فکر میکردم زیادی خارج از اختیارم نقشه کشیده بودم، چشمم به سایه‌ای ایستاده روی نرده‌های بالکن افتاد.

قدم هام ایستادند...
و لب‌هام حتی دیگه هوا رو برای نفس کشیدن هم بی‌صدا به داخل ریه‌هام می‌فرستادند تا مبادا چشم‌هام فرصت کافی برای دیدن چهره‌ی واقعیِ شاهزاده‌م نداشته باشند...

گردنِ بطری مشروبی که از مهمونی دزدیده بود هنوز توی چنگش گیر افتاده بود... موهای طلایی رنگش زیر نور مهتاب برق می‌زد و لباس‌هاش هنوز هم توی تنش نامرتب بود.

اون با یک شونه به ستون بزرگی تکیه زده بود و واضحا خسته و درمونده به نظر می‌رسید...
و من جایی ته دلم میدونستم که شاید این اولین و آخرین باری باشه که میتونم احساسات صادقانه‌ی وجودش رو اینطور واقعی توی در هم رفتن اجزای صورتش و بی‌حالیِ بدنش ببینم.

پس نه یک قدم به عقب‌تر برداشتم و نه یک قدم جلوتر رفتم... بلکه فقط همونجا ایستادم و تمام تلاشم رو کردم تا ساکتِ ساکت بمونم. نیاز داشتم همون یک چشمه ای که از چهره‌ی واقعی شاهزاده گیرم اومده بود رو توی ذهنم ثبت کنم.

و اون مقابل چشم‌هام، درحالی که پلک‌هاش از مستی سنگین شده بود، همونطور خیره به یک نقطه‌ی نامعلوم توی آسمون شب نیشخند زد و با لحنی نیمه‌ هشیار و شمرده‌شمرده لب باز کرد:
"تا وقتی باد می‌وزه و عطر موهات رو برام میاره، نمیتونی از من پنهون بشی پابرهنه‌ی من...!"

the Rebellion ::..Where stories live. Discover now