- صبر کن ببینم... چی؟ -
اما انگار فقط صرفاً بیان ایدهی در میون گذاشتن باورهای شورشیها با شاه و ملکه به تنهایی کافی بود تا جیهوپ از جا بپره و شدیداُ مخالفت کنه:
"نه! به هیچ وجه! پدر و مادرتون هیچجوره نباید با ما روبهرو بشند!"و اضطراب مرد شورشگر باعث شد شاهزاده هم از جا بلند بشه و با ایستادن مقابلش، به اون مکالمهی ناخواسته و غیر منتظره ادامه بده:
"چرا؟ تا حالا پدرم رو دیدی؟ اون مرد کاملا صحیح و سالمه و فکر نمیکنم حالا حالا ها بخواد از سلطنت دست بکشه! فکر میکردم آدم منطقی ای هستی... انتخاب منطقیتر این نبود که به جای این همه وقت تلف کردن و شلوغیهای پراکندهی تهدیدآمیز، فقط خواستهتون رو با اونها در میون میذاشتی؟"ولی جیهوپ طوری با اون ایده قطعی مخالفت میکرد که انگار همچین چیزی هیچوقت و هیچجور قرار نیست ممکن باشه:
"شما متوجه نیستید. اعتماد ما به شاه و ملکه به طور کامل از بین رفته!"هرچند انگار شاهزاده هرچقدر هم که میخواست روشنفکرانه با این قضیه روبهرو بشه، باز هم نمیتونست این توهینِ "بیلیاقتی برای حتی ذرهای اعتماد" به پدر و مادرش رو تحمل کنه:
"به چه جرئتی تمام زحماتی که اونها برای ایلیا و مردمش کشیدند رو نادیده میگیری؟!"و اینبار هم هیچکدوم قرار نبود کوتاه بیاد... پس اون بحث ادامه پیدا کرد و هر بار صدای دیگری بالاتر رفت:
"شخصاً بهتون اطمینان میدم که من و همپیمان هام دلایل کاملاً موجه خودمون رو برای اینطور پس گرفتنِ اعتمادمون داریم!""اوه جدی؟ اونقدر موجه که تمام سالهای خدمت اونها به کشور رو هیچ بدونید؟"
"گاهی اوقات یک اشتباه هم میتونه اونقدر غیر اخلاقی و به دور از انسانیت باشه که تمام تصمیمات دیگهی اون افراد رو تا ابد زیر سوال ببره!"
"پس چطور منی که زیر دستشون بزرگ شدم نتونستم این اشتباهِ بزرگِ نابخشودنی و دور از اخلاقشون رو ببینم و نمیدونم که داری از چی حرف میزنی؟"
و اون لحظه بود که جیهوپ آخرین قطرههای خودداری کردنش رو از دست داد و با جلو اومدن و سینه به سینهی شاهزاده ایستادن، فریاد زد:
"چون تو اون لحظه حتی به دنیا هم نیومده بودی لعنتی!"اما صبر کن... چی؟
درست وقتی که هیچکس فکر نمیکرد این مکالمه میتونست از این هم عجیبتر بشه، حالا ما چیزی شنیده بودیم که از هرچیزی بیمعنی تر بود!
و جیهوپ هم این رو میدونست... ولی حالا برای پس گرفتن حرفش زیادی دیر شده بود.پس لحظهی بعد فقط با فشردن شقیقههاش زیر پاشنهی دستهاش، پشت به شاهزاده چرخید و یک نفس عمیق کشید:
"تو از خیلی چیزها خبر نداری... و من نمیخوام دربارهشون بهت بگم. ولی انگار تا وقتی دلایلم رو نشنوی قرار نیست بهم اعتماد کنی، مگه نه؟"
YOU ARE READING
the Rebellion ::..
Fanfiction《 شورش 》 فصل دوم فیکشنِ "شاهدخت" برای جونگکوک، همه چیز فقط از نیازمندی و بیچارگی خودش و خانوادهش شروع شده بود... اما کسی چه میدونه؟ شاید اگه از همون اول میدونست قراره از وسطِ بزرگترین خیانت های سلطنتی و براندازهای بیرحمانه ی سیاست سر در بیاره، هم...