- این بی انصافیه! -
از لحظهای که دربارهی نامه حرف زدم، میتونستم از گوشهی چشم ببینم که چطور تمام حواسش رو بهم داده، ولی نمیتونستم دقیق بفهمم که توی سرش و پشت اون چشمهای ریزبین، چی میگذره؟
پس فعلا تصمیم گرفتم که انرژیم رو روی دلخور بودن ازش بذارم که همون اول خودخواهانه تصمیم گرفته بود تا این دیدار رو تنهایی و بدونِ خبر دادن به من انجام بده.
به پشت سر چرخیدم و بدون اینکه نگاهش کنم، گردن کشیدم تا بتونم ورودی قصر رو از جایی که ایستاده بودیم ببینم و گفتم:
"برگردیم؟"و اون با پاهایی که حالا برهنه بودند، قدمی برداشت و جلوم ایستاد تا نگاهم رو روی خودش بیاره:
"میتونستی نامهت رو به من بسپاری!"و من حتی لازم نمیدیدم که بخوام برای جواب دادن به کسی که حتی دربارهی ملاقات مخفیانهی امشبش بهم خبر نداده بود، به مغزم برای دروغ بافتن زحمتی بدم... پس درحالی که دست به سینه میشدم، مضحک ترین روش برای طفره رفتن رو انتخاب کردم.:
"کدوم نامه، اعليحضرت؟"اون همونطور که انتظارش رو داشتم، بلافاصله با شنیدن لقبی که به هیچ وجه خوشش نمیومد از لبهای من بشنودش، اخم کرد و پوزخند زد:
"مسخره بازی در نیار، جونگکوک. من همینجا واستاده بودم. کور که نیستم!"شونه بالا انداختم و حاضر جوابی کردم:
"به شما ربطی نداشت اعليحضرت. برگردیم؟"و اون حتی بیقرار تر شد:
"منظورت چیه؟ دست از این عالیجناب گفتنهات هم بردار و به اسمِ کوفتیِ خودم صدام کن!"ابرو بالا انداختم:
"همونطور که تو من رو صدا کردی تا همراهت به این ملاقات بیام و تنها نباشی؟"اون با کلافگی از اینکه حالا خودش کسی بود که باید توی این بحث جواب پس میداد، چشمهاش رو چرخوند و من به طعنههام ادامه دادم:
"اما نه... صبر کن. تو صدام نکردی، مگه نه؟ ترجیح دادی که من رو همونطور بیخبر و دلنگران رها کنی تا آخرش هم خودم به هزار بدبختی بیام و پیدات کنم! پس شاید بهتر باشه الان دربارهی اینکه کی طلبکاره و کی بدهکار، حرف نزنیم، عالیجناب. خب... برگردیم؟"اون یک دستش رو به کمرش زد و با فرو بردن انگشتهای دست دیگهش بین موهای لعنتیش که حتی زیر نور ماه هم برق میزدند، بهونه آورد:
"این فرق میکنه. من نمیخواستم نگرانت کنم. ولی تو میتونستی به من اعتماد کنی تا نامهت رو به دست خانوادهت برسونم!"
با خیره شدن به چشمهاش، یک ابروم رو بالا انداختم:
"وقتی عالیجناب با قال گذاشتنم توی کاخ و تنهایی اومدن به این ملاقات به من اعتماد نمیکنند و هیچ تمایلی به همراهیِ من نشون نمیدند، اونوقت چرا من باید بهشون اعتماد کنم؟ خب... برگردیم؟"
YOU ARE READING
the Rebellion ::..
Fanfiction《 شورش 》 فصل دوم فیکشنِ "شاهدخت" برای جونگکوک، همه چیز فقط از نیازمندی و بیچارگی خودش و خانوادهش شروع شده بود... اما کسی چه میدونه؟ شاید اگه از همون اول میدونست قراره از وسطِ بزرگترین خیانت های سلطنتی و براندازهای بیرحمانه ی سیاست سر در بیاره، هم...