Part 9

33 2 0
                                    

لیسا بعد کمی دراز کشیدن روی تخت بیمارستان حوصله اش سر رفته بود و خواست بلند شه که رزی نذاشت و با گفتن " عشقم بخیه هات باز میشن " دوباره اونو رو تخت درازکش خوابوند .

لیسا سری به اطراف چرخوند و خواست حرفی بزنه که با صدای درِ اتاق بیمارستان توجهش به افرادی که از در میومدن داخل جلب زد .

جیسو و جنی به همراه خواهرش هه جین وارد اتاق شدن همشون بالای سرش ایستادن . هه جین با بغض نگاهش می کرد و همین باعث شد لیسا به حرف بیاد
تا اون بغض روی صورت خواهرشو با یه لبخند زیبا جایگزین کنه .

لیسا رو به هه جین لب زد : بچه که بودی خیلی شیطون و بلا بودی یادته ؟!

هه جین لباشو گرد کرد و لب زد : آبجی چرا داری پیش بقیه این بحثو پیش میکشی ؟! نخیرم خیلیم دختر آرومی بودم ..

لیسا یهو خنده اش گرفت و گفت : خب شیطون بودی مگه تقصیر منه !!؟ ..

هه جین سرشو تکون داد و جواب داد : اوهوم .

با جواب هه جین رزی یهو خنده اش گرفت و لیسا با دیدن لبخند رزی گفت : اصن شما دو نفر انگار دست به دست هم دادید تا حرفای منو رد کنید ..

جیسو هم لبخندی زد و گفت : بزرگش نکن لیسا؛ راستی حالت چطوره خوبی ؟

لیسا : آره خوبم فقط رزی نمیزاره برگردم خونه ..

رزی : دکتر گفت چند روزی رو باید بیمارستان بمونی و نمیتونی جایی بری ..

لیسا : ای بابا باشه پس من حرفی نمیزنم .

رزی دستاشو گرفت و به شوخی گفت : نه تو رو خدا یه چیزی بگو ..

لیسا : باهات حرفی ندارم .

جیسو نگاهی به همشون انداخت و لبخندی روی لباش نشست اونا دیگه یه خانواده بودن که بعد گذروندن اون همه مشکلات و سختی ها هنوزم تونسته بودن جون سالم به در ببرن و برای مجازات کسایی که از قانون به راحتی میتونستن در برن یه مجازات مثل جنایتی که انجام میدادن؛ در نظر بگیرن و برای مجازات شدن اون دسته از آدما هر کاری انجام بدن چون اونا یه قهرمان ناشناخته برای مردمی که بهشون ظلم میشد و تازه کسی هم ازشون طرفداری نمیکرد؛ بودن .

جیسو نگاهی به لیسا و رزی انداخت و از اینکه با هم میدیدشون خوشحال بود چون اونا تنها زوجی بودن که تو سختی های گذشتشون گیر افتاده بودن و بالاخره بعد گذشت سال ها تونسته بودن فراموشش کنن و از با هم بودنشون خوشحال باشن و لبخندی از ته دلشون بزنن .

فلش بک

تا حالا یه دختر با کلی مشکلات و دردهایی که داشت رو روی پل دیدی که قصد خودکشی داشته باشه ؟

رزی : نه .

لیسا : من دیدم اون دختر خودم بودم که میخواستم همون لحظه خودمو از اون همه دردی که همشون با هم رو دوشم سنگینی می کردن خلاص کنم و راحت شم شاید باورت نشه ولی من آدم نرمالی نیستم و یه دختر افسرده با کلی مشکلاتم با فهمیدن من واقعی هنوزم می خوای عاشقم بمونی ؟!

دنبال جواب ردی بودم که بتونم از دستش خلاص شم و برم تو تنهایی خودم و همین که از روی صندلیم بلند شدم اون با بغل کردنم از پشت جواب داد : آره من تا ابد عاشقت میمونم و مرهم دردهات میشم .

با جوابش چشمام خیس شد و بعد کمی اونجوری موندن آروم دستاشو از دور کمرم برداشتم و از پیشش رفتم به همون پلی که قبلاً رفته بودم و با وزیده شدن باد به صورتم چشمامو بستم و دستامو باز کردم تا حس آزادی که بهم دست میداد رو بیشتر حسش کنم .

آروم از روی نرده هاش رفتم بالا و به پایین پل که یه دریاچه ی تاریک بود نگاهی انداختم اون حس ترس و آزادی که درونم بود رو با لبخندم رها کردم حتی فکر رها شدن از این زندگی هم منو خوشحال می کرد هر چند خواسته ی ظالمانه ای بود که مامانم و خواهرمو رها کنم ولی بازم اونا از فشار زیادی که روم بود خبر نداشتن پس شاید خواسته ام خیلی هم ظالمانه نباشه که بخوام خودم تصمیمی رو برای خودم بگیرم .

خواستم بپرم که با صدای گریه دختری آروم به پیاده رو که رزی اونجا ایستاده بود خیره شدم .

لیسا : رزی اینجا چیکار میکنی ؟! ..

رزی که داشت با چشمای خیسش بهم نگاه میکرد گفت : داری چیکار میکنی ؟ هققق چرا اونجا ایستادی ؟! یعنی حتی نمیخوای به خودت یه شانس بدی ؟!

لبخند غمگینی بهش زدم و با گفتن " معذرت می خوام عشقم " از روی پل پریدم ولی با گرفته شدن مچ دستم بجای افتادنم به داخل همون دریای عمیق و تاریکی که از بچگی ازش ترس داشتم روی پل معلق موندم با باز کردن چشمام به بالای سرم نگاه کردم و لب زدم : تو کی هستی ؟! ..

دختره با بالا کشیدنم گفت : فعلاً بیا بالا بعداً بهت میگم .

وقتی به اونطرف پل یعنی روی پیاده رو رفتم رزی رو که با گریه بهم نزدیک شد رو دیدم و قلبم به درد اومد * یعنی من اینقدر درمونده شده بودم که می خواستم دست به همچین کاری بزنم ؟! *

دختری که داشت خودشو میتکوند رو نگاه کردم و لب زدم : تو کی هستی ؟

دستشو به طرفم دراز کرد و با لبخندی جواب داد : چون خیلی کنجکاوی خودمو بهت معرفی میکنم؛ سلام من جیسو از طرد شدگان کره ام .

با تعجب باهاش دست دادم و با گفتن " منم لیسا ام " خواستم برم که دستمو ول نکرد و لب زد : چرا بجای خودکشی از آدمایی که باعث این تصمیمت شدن انتقام نمیگیری ؟!

لیسا : انتقام ؟! ..

لبخندی زد و گفت : آره انتقام .

رفتم توی فکر انگار حرفش خیلیم بد نبود می تونم
از اونی که باعث این همه فشار روم شد انتقام بگیرم
پس با لبخندی جواب دادم : انتقام میگیرم .

برگشتم به پشت سرم و با چشمای خیسم محکم دختری که سال ها منتظرم مونده بود رو در آغوش گرفتم و برای اینکه تونستم زنده بمونم خوشحال
شدم چون اگه مرده بودم الان اون شخص داشت بخاطر مرگم جشن میگرفت ولی الان دیگه خبری از
اون لیسای افسرده نبود و باید از اون آدمی که منو به همچین دختری تبدیل کرده بود انتقاممو بگیرم .

پایان فلش بک

_________________________________________

سلام قشنگا اینم پارت جدید گروه سیاه امیدوارم که براتون جذاب بوده باشه 😍❤

black group 🖤Where stories live. Discover now