Part 29

36 1 0
                                    

جیسو که دیگه تقریبا حالش توی آغوش جنی بهتر شده بود آروم اشکای روی صورتشو پاک کرد و روبه جنی لب زد : من باید جلوی بابامو بگیرم ..

ولی همینکه خواست بره بیرون جنی دستشو گرفت و اونو دوباره به داخل اتاق کشید و سریع درو بست و با گذاشتن دستش روی دهن جیسو اونو به دیوار چسبوند و آروم لبخونی کرد : هیچی نگو اون آدما هنوز بیرونن .

توی این مدتی که جنی دستاشو روی دهن جیسو گذاشته بود بدون اینکه متوجه نگاه های جیسو بشه آروم دستشو برداشت و درحالیکه از لابلای در داشت به بیرون نگاه میکرد تا از امن بودن بیرون مطمئن بشه لب زد : الان میتونی ..

جمله شو تموم نکرده بود که با برخورد لبای جیسو روی لباش باعث شد چشماشو ببنده و بی حرکت سرجاش بمونه و خودشو به بوسه یهویی که اونو غافلگیر کرده بود؛ بسپره .

وقتی کمی از هم فاصله گرفتن جنی خواست حرفی بزنه که جیسو نذاشت و بجاش با بغل کردنش لب زد : تو خونه کلی حرف تموم نشده داریم برای زدن فعلا بریم سراغ بابام ؟!

جنی : ولی باید با برنامه پیش بریم و موقع حمله آماده باشیم .

جیسو آروم ازش فاصله گرفت و گفت : ولی وقت نداریم هرلحظه ممکنه یه آدم بی گناه دیگه رم بکشه ..

جنی : بنظرت اون آدم مهمی که اینجا بهش کمک میکنه کی میتونه باشه ؟!

جیسو هنوز جواب نداده بود که با شنیدن صدای دکتری که لیسا رو عمل کرده بود یهو توجهش به سمت صدا رفت و از لابلای در نگاهی به بیرون انداخت و دوباره به جنی نگاهی انداخت و جواب داد : فکر کنم بدونم منظورت کیه ..

جنی : من کمی راجبش تحقیق کردم انگار یه چیزایی مشکوک بود راجبش ..

جیسو با تعجب گفت : بیشتر توضیح بده ..

جنی نمیدونست چجوری بهش حقیقت رو بگه برای همین سعی کرد با گفتن " چیز خاصی نبود فقط مدارکش ناقص بود " حرفشو ناتموم بزاره که جیسو شک کرد و لب زد : میدونم که یه چیزی هست و تو نمیخوای بهم بگی پس بجای طفره رفتن از حرف زدن؛ فقط بهم حقیقتو بگو لطفا هوم ؟!

جنی به چشمای جیسو خیره شده بود و از اینکه حقیقتی که میخواست بهش بگه چقدر امکان داشت بهش آسیب بزنه میترسید ولی باید بهش همه چی رو میگفت و این رو از زبون خودش میشنید تا اینکه بعدا یکی دیگه همه چی رو بهش میگفت .

جنی : امروز یه چیزایی فهمیدم ولی میخواستم ازش مطمئن بشم ..

جیسو : خب ؟!

جنی : توی اینترنت سرچ زدم ولی اسم این خانم دکتر یونا نیست اسم واقعیش تینا و اینکه باباش اسمش دنیله احتمالا دختر دنیل باشه ..

جیسو : چی ؟! یعنی چی که دختر بابامه ؟؟ ولی بابام که دختری نداشت ..

یهو با شنیدن اسم تینا یه خاطره خیلی مهم براش یادآوری شد و ادامه داد : وایسا ببینم گفتی اسمش چی بود ؟!

جنی : چئونگ تینا؛ چیزی فهمیدی ؟! ..

جیسو به جنی خیره شد و جواب داد : اون دوست دوران بچگیم بود ولی ..

یهو چشماش خیس شد و ادامه داد : چرا باید به بابام کمک کنه ؟! اون دختر معصومی بود و هیچوقت کشتن آدما براش قابل قبول نبود پس چرا الان همدست بابام شده ؟!

جنی آروم جیسو رو بغل کرد و گفت : فعلا بزار از شر دنیل خلاص بشیم اونوقت میتونی این سئوالو ازش بپرسی عزیزم باشه ؟ ..

جیسو آروم سری تکون داد و جواب داد : باشه .

ولی شاید بعدانی براش وجود نداشت و سرنوشت دوباره اونا رو از هم جدا میکرد حتی بدون اینکه بتونن یه روز رو با هم بگذرونن و از پیدا کردن هم خوشحال بشن !!

سه ساعت بعد

درحالیکه با دستاش کفش های مرد بالاسرشو گرفته بود اشکاش سرازیر شد و لب زد : لطفا تمومش کن بابا ..

دنیل خم شد و با لبخندی که قلب جیسو داشت له میکرد گفت : من بهت هشدار داده بودم که اگه دوباره سرراهم سبز شی حتی اگه دخترمم باشی بهت رحم نمیکنم پس مجازاتی که برات در نظر گرفتمو قبول کن دخترمم ..

با گذاشتن اسلحه اش روی سر خواهری که تازه از وجودش خبردار شده بود بهش پوزخندی زد و بدون مکث با کشیدن ماشه به سر تینا شلیک کرد و باعث شد جیسو آخرین چهره ای که از خواهرش میبینه لبخند پرمعنیش؛ تنها کسی که همیشه پیشش بود؛ باشه و درونش با خشم انتقام از پدرش و غم مرگ خواهرش پر بشه .

دردی که بخاطر مرگ خواهرش که بهترین دوستشم بود جیغشو بلند کنه و باعث شد دیونه بشه و کنترلش رو از شدت غم و درد و عصبانیت از دست بده .

تینا روی زمین افتاد و جیسو هم با عصبانیت شروع کرد به جیغ کشیدن و چنگ زدن به موهاش وقتی آروم شد رفت و کنار خواهرش نشست و با بغض لب زد : پس چرا از این کابوس بیدار نمیشم اونی هوم ؟! چرا بیدار نمیشم هومممم ؟؟! چرا این رویایی که راجبش حرف میزدی هیچوقت برام اتفاق نیوفتاد و همیشه تو عالم کابوس بودم ؟!

با خیس شدن صورتش شروع کرد به تکون دادن خواهرش و ادامه داد : من تازه پیدات کردم لطفا تنهام نزار اونی هققققق ..

کابوسی که تینا راجبش حرف میزد هیچ رویایی درونش نبود فقط باید اون خودشو درون اون کابوس پیدا میکرد تا به معنی واقعی جمله اش پی میبرد و به نبود آدمایی که تنهاش میذاشتن عادت میکرد و بجای عذاب دادن خودش یه زندگی جدید یا همون رویایی که تینا راجبش حرف میزد رو برای خودش میساخت و از نو شروع میکرد ..

_________________________________________

سلام قشنگا امیدوارم که از خوندن این پارت هم لذت برده باشید 🥰❤️
این پارت هم پارت آخر فصل اول فیکشن گروه سیاهه و آپ فصل دومش تا دی ماه شروع نمیشه ولی مطمئن باشید فصل دومش متفاوت خواهد بود 🫠❤️

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Oct 10, 2023 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

black group 🖤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora