Part 25

23 2 5
                                    

رزی طی این یه سالی که لیسا به کما رفته بود هر روز بعد عملیاتش میرفت پیشش و باهاش حرف میزد تا شاید وقتی عشقش چشماشو باز کرد اون اولین نفر باشه که میبینتش پس به امید رسیدن اون روز هر روز کنارش مینشست و حتی خاطراتشونو براش تعریف میکرد و میخندید .

آروم خم شد و بوسه ای روی پیشونی لیسا گذاشت و بعد کمی حرف زدن و نگاش کردن کنارش خوابش برد و بدون اینکه متوجه وضعیت لیسا بشه رفت به خوابی که باعث به درد اومدن قلبش شد .

~~~~~~~~~~~~~~~~~

~~~~~~~~~~~~~~~~~

* رزی *

وقتی به جایی که مشخص نبود دقیقا کجاست خیره شدم با دختری که روی همون پلی که لیسا قبلا می خواست خودشو ازش پرت کنه نشسته بود و داشت با نگاه کردن به زیر پاهاش لذت میبرد ولی از حضور جیمز که دقیقا پشت سرش بود خبر نداشت .

جیمز از دور چشمش بهم افتاد و پوزخندی بهم زد و با تکون خوردن لباش تا حدودی منظورشو فهمیدم برای همین با عجله دوییدم سمتشون تا از مرگ دختری که فقط از پشت سر دیده بودمش جلوگیری کنم و همینکه بهشون رسیدن دختره خودش خواست بپره که با گرفتن مچ دستش جلوی افتادنش به داخل دریا رو گرفتم اما ..

اون لیسا بود اون عشق من بود که میخواست کار خودشو تموم کنه و برای همیشه خودشو ازم دور کنه پس با چشمایی خیس داشتم برای بالا کشیدنش تلاش میکردم ولی دستاش داشت از دستم رها میشد و منم نمیتونستم بیشتر از این نگهش دارم وقتی داشت با اون چشمای معصومش نگام میکرد و ازم میخواست که ولش کنم چشمامو بستم و خودمم همزمان همراهش از پل پریدم ولی دستاشو ول نکردم چون سرنوشت ما با باید با مرگ هردومون به پایان برسه .

~~~~~~~~~~~~~~~~~~

~~~~~~~~~~~~~~~~~~

وقتی رزی از خواب پرید و نگاهشو به دستاش که محکم دستای لیسا رو گرفته بودن داد آروم نفس عمیقی کشید و لب زد : خوشحالم که همش فقط یه خواب بود غمگین بود ..

درحالیکه داشت اشکای روی صورتشو پاک میکرد یهو صدایی به گوشش خورد و با شنیدن صدا نگاهشو به دختری که بالأخره چشماشو باز کرده بود داد و با شوک سریع از اتاق خارج شد و با صدا زدن دکتر همه رو از بهوش اومدن لیسا خبردار کرد و سریع دوباره همراهشون برگشت پیش عشقش .

درحالیکه به چشماش خیره شده بود دستاشو گرفت و بوسه ای روشون گذاشت * ممنونم که دوباره برگشتی به آغوشم عشقم *

دکتر بعد معاینه کردن وضعیت جسمانی و علائمش از اتاق خارج شد و فقط لیسا و رزی موندن؛ هر دوشون کلی حرف برای زدن داشتن ولی هیچکدوم توی اون لحظه هیچ حرفی سر زبونشون نمی‌ چرخید و تنها با خیره شدن به عمق چشمای همدیگه و لبخندهاشون که اونا رو سرزنده و شادتر میکرد راضی شدن .

وقتی رزی تونست به خودش بیاد سریع به جیسو هم که پیش جنی بود خبر داد و اونا هم خودشونو به بیمارستان رسوندن تا پیششون باشن .

لیسا با دیدنشون که دارن لبخند میزنن و خوشحالن اونم لبخندی روی لباش نشست و بعد اینکه کمی با همه شون حرف زد و دیگه کسی جز عشقش رزی توی اتاق نموند آروم لب زد : جیمز چیشد ؟!

رزی لبخندی زد و جواب داد : به مجازاتی که لایقش بود رسید تو نگران نباش عشقم ..

لیسا حرفی نزد و با لبخندش دوباره به صورت زیبای رزی خیره شد و لب زد : من چرا اینقدر دوست دارم ؟!

رزی خندید و جواب داد : مگه حتما باید دلیلی داشته باشه ..

بهش نزدیک شد و با لبخند شیطنتی ادامه داد : یا شاید چون زیادی جذابم ؟ ولی دلم برای ..

رزی خواست لبای دختر روی تخت بیمارستان رو ببوسه که با زده شدن در بیمارستان سریع با خجالت ازش فاصله گرفت .

هه جین با نفس نفس زدن و چشمایی خیس دویید و خواهرشو در آغوش گرفت و لب زد : خیلی ترسیدم که دیگه نتونم ببینمت ..

_________________________________________

سلام قشنگا امیدوارم که از خوندن این پارت هم لذت برده باشید 🥰❤️
قشنگا این فیکشن هم فصل اولش ۳۰ پارته و به زودی تا ایده فصل دومش آپش تا سه ماه متوقف میشه ❤️

black group 🖤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora