Part 14

25 4 15
                                    

لیسا سکوت کرد و با نزدیک شدن بهش و گذاشتن اسلحه روی سرش خیلی جدی گفت : شلیک کن .

با حرکتش تموم مأمورایی که اونجا حضور داشتن اسلحه هاشونو به طرف لیسا گرفتن و یکیشون داد
زد : اسلحتو بنداز وگرنه شلیک میکنیم ..

جنی که نگران جیسو بود دویید به طرفش و با درآغوش گرفتنش باعث حواس پرتیش و در نتیجه قاپیده شدن اسلحش توسط لیسا شد و اینبار لیسا اسلحه رو به طرفش نشونه گرفته بود و همونجوری بهشون نزدیک شد و لب زد : به جرم هاتون اعتراف کنید و کارو برای خودتون سخت نکنید ..

بعد حرفش از اونجا رفت و به محض رفتنش مأمورا ریختن سرشون و اونا رو دستگیر کردن از بینشون رزی تنها کسی بود که از همشون بیشتر داغون شده بود و نمی تونست اینکه لیسا این همه سال بهشون دروغ گفته رو قبولش کنه براش خیلی بی رحمانه بود و کاری که از همه بجز لیسا انتظارشو داشت رو اون انجام داد و همه رو با این دروغش شوکه کرد .

همه چیز خیلی ناراحت کننده و غیرقابل باور بود هم برای خود لیسا و هم برای بقیه وقتی جیسو و جنی و رزی رو سوار ماشین های پلیس کردن تا ببرنشون برای بازجویی رزی چشمش به لیسا که داشت قرص میخورد افتاد و بغضش گرفت * پس برای همین افسرده بودی * اونا رو بردن و لیسا هم سوار موتورش شد و به یه جای خلوت رفت جایی که بتونه گریه کنه و همینطور غم های پنهونشو خالی کنه .

از موتور پیاده شد و روی زانوهاش نشست و شروع کرد به گریه کردن اشکایی که همون اول باید ریخته میشدن ولی جلوشونو گرفت و تو خودش ریخت و بجای گریه سکوت کرد و با لبخندش غمشو نشون نداد .

با دستی که روی شونه اش قرار گرفت به دختری که بالاسرش ایستاده بود نگاهی انداخت و گریه اش شدت گرفت و لب زد : هه جین معذرت میخوام ..

هه جین : اینجوری شاید برای اونم بهتره ..

هه جین خم شد و خواهرشو در آغوش گرفت و ادامه داد : پس گریه کن آبجی و خودتو خالی کن .

یک ماه بعد

لیسا داخل اتاقش خودشو جمع کرد و غرق افکارش شد خیلی عجیب بود چون خوشحال نبود و نمی تونست رفتارهاش و غمی که قلبشو هر بار بیشتر زخم میکرد؛ رو کنترل کنه و با وجود برگشتن به زندگی قبلیش اونم بدون وجود اندرو بازم حس نبود رزی تو زندگیش اونو بیشتر افسرده ...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

لیسا داخل اتاقش خودشو جمع کرد و غرق افکارش شد خیلی عجیب بود چون خوشحال نبود و نمی تونست رفتارهاش و غمی که قلبشو هر بار بیشتر زخم میکرد؛ رو کنترل کنه و با وجود برگشتن به زندگی قبلیش اونم بدون وجود اندرو بازم حس نبود رزی تو زندگیش اونو بیشتر افسرده کرده بود و نمی تونست تحملش کنه .

گوشیش زنگ خورد و تماسی که از طرف رئیسش بود رو جواب داد : بله قربان .

جیمز : از اون روز گفتی نیاز به استراحت داری نمی خوای دیگه برگردی سر کارت ؟

لیسا لبخندی زد و جواب داد : سعی میکنم باهاش کنار بیام و برگردم فقط ..

جیمز : فقط چی ؟!

لیسا که تقریباً بغضش گرفته بود با صدای گرفته ای گفت : اونا حالشون خوبه ؟

جیمز : چرا میخوای بدونی ؟ تو مأموریتتو با موفقیت انجام دادی الان چرا راجبشون کنجکاو شدی ؟

لیسا : چون اونا خانواده منن ..

جیمز : خانواده تو اونا نیستن خانواده تو ماییم اینو بدون که اونا هیچوقت از اولشم خانواده ات نبودن همه اون نمایشا ساختگی بود ..

لیسا چند قطره اشکی که توی چشماش جمع شده بود رو با دستش پاک کرد و گفت‌ : من باید برم .

و بدون اینکه جواب دیگه ای از رئیسش بشنوه تماسو قطع کرد و با رفتن به سمت حموم و باز کردن شیرآب وان همونجا ایستاد تا کامل پر بشه و بعد داخل وان نشست درحالیکه با بیحالی به نقطه ای از سقف حموم خیره شده بود لبخند غمگینی روی لباش نشست و سرشو به داخل آب فرو برد تا بتونه خودشو از زندگی که مثل کابوس بود براش خلاص کنه وقتی داشت نفسای آخرشو میکشید و غرق میشد با شنیدن صدای گریه های فرد آشنایی به خودش اومد و چشماشو باز کرد و سرشو از داخل آب بیرون کشید .

لیسا : رزی ؟! رزییی ..

با عجله تموم خونه رو گشت تا رزی رو پیدا کنه ولی انگار اون صدا فقط یه خیال بود و رزی نیومده بود پیشش و همش توهم بود * معذرت میخوام عشقم
که همش دروغ بود؛ بخاطر دروغ هایی که بهت گفتم معذرت میخوام * با همون پریشونی دویید بیرون خونه و زیر بارون ایستاد دستاشو به طرف بارون گرفت و با لبخندی لب زد : کاش هیچوقت تنهات نمیذاشتم ..

لیسا سرشو پایین گرفته بود که یهو شخصی که کتشو گذاشت روی سرش گفت : کاش هیچوقت تنهام نمی ذاشتی ..

_________________________________________

سلام قشنگا امیدوارم که این پارت هم براتون جذاب بوده باشه 😍❤️
خب این صحنه واقعا عر داره 😭
قشنگا ببخشید یه کار خیلی ضروری برام پیش اومد و امشب فیکشن گروه سیاه آپ نمیشه ولی بجاش سعی میکنم فردا آپش کنم ببخشید 🥲❤️

black group 🖤Where stories live. Discover now