Part 22

16 2 2
                                    

وقتی رزی با وجود اون حس دردی که داشت از اونجا به همراه بقیه دخترا بیرون رفت و فرار کردن یه گوشه خودشو جمع کرد و پاهاشو بغل کرد و گریه اش شدت گرفت * نباید اونجا ولت میکردم * جیسو نگاهی بهش انداخت و لب زد : نترس چیزیش نمیشه هرچی نباشه نیروی ارتشه فکر نکنم بزارن بمیره ..

رزی با شنیدن حرفای جیسو از جاش بلند شد و درحالیکه یقه شو گرفته بود به چشماش زل زد و
گفت : تو چی داری میگی ؟؟ اونم جزوی از ما بود
اونم خانواده امون بود ..

رزی یهو مثل دیونه ها پوزخندی روی لباش نشست و ادامه داد : آها یادم نبود تو اونو دیگه عضو گروه سیاه نمیدونی بخاطر همین ولش کردی !!

جیسو دست رزی رو پس زد و گفت : الان عقلت سر جاش نیست پس مراقب حرفات باش ..

رزی خندید و لب زد : اگه مراقب نباشم چی میشه ؟!
جیسو : تو رم مثل لیسا ول میکنیم ..

جنی با شنیدن حرف جیسو آروم دستشو گرفت و
کنار گوشش لب زد : جیسو داری زیاده روی میکنی .

رزی که بخاطر حرفش قلبش شکست سرشو پایین انداخت و گفت : باشه پس منم میرم امیدوارم که یه روزی متوجه اشتباهت بشی ..

آخرین حرفاشو زد و رفت به مسیری که به خونه لیسا ختم میشد از اونجا به خونه اش خیره شد و روی زانوهاش نشست و اشکاش دوباره چشماشو خیس کرد الان حتی نمیدونست حال لیسا چطوره و بردنش به بیمارستان یا نه ..

جیسو که تنها جنی رو پیشش داشت با عصبانیت مشتی به دیوار کوبید و با کبود شدن انگشتای دستش نگاهی بهشون انداخت و بغضش گرفت * باشه پس توام برو ما دیگه لازمت نداریم * جنی که نگرانش شده بود با نگرانی دستشو گرفت و لب زد : لطفا عشقم آروم باش هوم ؟! ببین از دستات داره خون میاد ..

جیسو که عصبانی بود با دیدن جنی عصبانیتش جاشو به گریه داد و محکم جنی رو بغل کرد و در آغوشش فقط گریه کرد انگار همه چیز جوریکه پیش بینیش نکرده بود داشت پیش میرفت و همینم اونو از درون داغون میکرد اینکه نتونه مثل همیشه کنترل همه چی رو به دستش بگیره .

رزی درحالیکه نشسته بود و داشت گریه میکرد یهو با شنیدن صدای مادرش آروم سرشو بلند کرد و با دیدنش از ترس پاهاش سست شد و آروم آروم به عقبش قدم هاشو برداشت که لارا گفت : دخترم چرا داری ازم فرار میکنی ؟!

دستاشو براش باز کرد و ادامه داد : بیا تو بغل مامانی .

با شنیدن این جمله مادرش چشماش خیس شد و از اونجا هم فرار کرد دیگه نمیخواست با یادآوری گذشته اش دوباره قلبش آسیب ببینه و دردش بیشتر بشه اون الان داشت بخاطر عشقش داغون میشد و تحمل مادری که سالها ازش فراری بود رو نداشت * کاش همونجا پیشت میموندم عشقم خیلی قلبم درد میکنه آخخخ *

فلش بک

با برگشتنم به خونه و دیدن صحنه ای که هرگز فکر نمیکردم که یه روزی باهاش مواجه بشم سرجام خشکم زد و به سمت بابام که روی زمین غرق خون بود رفتم و اشکام چشمامو خیس کرد با نگاهی که به مامانم انداختم لب زدم : مامان ؟!

لارا : دخترم یهویی شد باور کن .

بلند شدم و روبه روش ایستادم و با عصبانیت داد زدم : یهویی ؟؟ منظورت چیه ؟؟! چرا درکت نمیکنم هان ؟!

مادرم لبخند ترسناکی روی لباش نشست و شروع کرد به خندیدن و بعد دوباره با چهره ای نگران جواب داد : اون وحشی شده بود و به سمتم حمله کرد من؛ فقط ..

با زنگ زدن به پلیس و گزارش دادنش بدون لحظه ای پشیمونی مامانمو تحویلشون دادم و خودمم به بدن بی جون بابام زل زده بودم حس خیلی بدی داشتم چون دلم نمیخواست این حادثه و مرگ بابا رو قبولش کنم درحالیکه داشتن مامانو میبردن اون به سمت من دویید و با التماس کردن داشت ازم میخواست که اونو ببخشم و برم ملاقاتش ولی من با جدا کردنش از خودم بدون اینکه جوابی بهش بدم سوار آمبولانسی که بابا داخلش بود؛ شدم و مامانمو همونجا رها کردم اون یه شیطان بود که از کشتن آدما لذت میبرد .

_________________________________________

سلام عزیزای دلم امیدوارم که از خوندن این پارت هم لذت برده باشید 😍❤️

black group 🖤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora