К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.
.
با تابش نور مستقیم خورشید به چشم هاش، غرغری کرد و سرش رو تو مخفیگاهش، گردن جئون جونگکوک فرو برد! اما خب خواب از سرش پریده بود و دیگه نمی تونست راحت بگیره..
آهی کشید و از جا بلند شد..نگاهی به پسر خوابیدهای که تمام شب رو تو بغلش سر کرده بود؛ انداخت و پوزخند محوی زد..
بی سر و صدا از اتاق خارج شد و یک راست از بهداری بیرون زد..
_اوه صبحت بخیر تهیونگ!
با دیدن پزشک محترم روستا، لبخندی زد و مودبانه سلام کرد..هایکوان سینی داروها رو برداشت و گفت:
_همراهت هنوز خوابه درسته؟ دارو رو میذارم داخل اتاق..بعد از صبحانه باید بخوره..
_خیلی ممنونم!
هایکوان سری تکون داد و گفت:
_وظیفهمه!
مو بلوند بعد از رفتن مرد، به سمت چاهی که در نزدیکی بهداری بود؛ رفت..خوشبختانه این روستای کوچیک نیازی به یادگیری اطراف نداشت و توش گم نمیشد..
دلو آبی برداشت و دست و صورتش رو شست که همون لحظه دست دیگری روی دلو نشست..تهیونگ به مرد جوان و زیبایی که موهای بلند و روشنی داشت؛ خیره شد و ابرویی بالا انداخت..
مرد اما با نگاه عمیق و گیرایی به حرف اومد:
_اگه کارتون تموم شده من دلو رو میخوام!
تهیونگ مسخ شده از شنیدن اون صدای بمی که اصلا به اون چهرهی ملیح نمیخورد؛ عقب کشید و ناخودآگاه پرسید:
_شما کرهای نیستید درسته؟
مرد نیشخند جذابی زد:
_هیچکدوم از اهالی این دهکده کرهای نیستن! همهی ما چینی هایی هستیم که طرد شدیم و به اینجا اومدیم و این روستا رو ساختیم..
مو بلوند با حیرت سر تکون داد و دستش رو دراز کرد:
_کیم تهیونگ!
مرد به نرمی خندید و دست پسر رو فشرد:
_میشناسمت! اون قشقرقی که طوطیت به پا کرد باعث شد خیلی معروف بشی! وانگ ییبو هستم!