☘️𝙋𝙖𝙧𝙩 35☘️منم دوستت دارم☘️ˡᵃˢᵗ ᵖᵃʳᵗ

672 81 170
                                    

♡ ﷽ ♡

.

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

.

شب شده بود و ستاره ها به خوبی پهنه‌ی آسمانِ تابستانِ روستا رو فرا گرفته بودن..ماه کاملی در میان ابرهای کم رو و خجالتی رخ نمایان میکرد و در انتظار خورشیدش در اون سرِ زمین بود..

مهمان هایی که روی صندلی های چوبی نشسته بودن؛ تمام اهالی روستا محسوب میشدن..هوا معتدل و تابستانی به نظر می رسید و ازدواج در هوای آزاد و تمیز دهکده..واقعا برای دو پسر و خانواده هاشون رویایی جلوه میکرد..

هر پنج نفر از اعضا دوستانه دور یک میز نشسته بودن..میا، همسرش سوکجین رو در کنار دوستانش آزاد گذاشت و خودش کنار خانواده‌ی تهیونگ نشست..

هوسوک طبق معمول پرحرفی میکرد و نامجون با خیال آسوده تری از جشن لذت میبرد..چون دیگه مسئولیت سنگینی مثل ساقدوش بودن، بر عهده نداشت!

و جیمین..پسر مو بلوند به سختی می تونست نگاهش رو از جانگ یونگی با موهای پرکلاغی شده بگیره! به حدی این رنگ بهش میومد و جذابیتش رو دو چندان میکرد که خودِ جیمین در اولین دیدارِ موهای مشکیِ پسر؛ تا پنج دقیقه محو تماشاش بود!

_عمو میسه یه سَلبَت بهم بدی؟!

یونگی به سمت دخترکی که به زور تا رونش می رسید و با چشم های درشت و معصومش نگاهش میکرد؛ برگشت و لبخند محوی روی لب هاش شکل گرفت:

_مگه شیرینی ها هم شربت میخورن؟!

جیمین لبخند زیبایی به حرف پسر زد که دخترک با گیجی گفت:

_نه من سیلینی نیستم من یویوئم!

اینبار خنده‌ی جیمین بلندتر شد و خودش رو کمی جلو کشید:

_باباهات کجا رفتن دختر شیطون؟

یورونگ با نگاه مظلومی جواب داد:

_بابایی ها دُم سُدن! سَلبَت نمیدی؟!

این دختربچه دومین نفری بود که جانگ یونگی دلش می خواست گازش بگیره! پس فوری یه لیوان شربت برای دخترک ریخت و به دستش داد..کمی منتظر موند و بعد از اینکه دختر شربتش رو خورد؛ دو طرف کمر کوچولوش رو گرفت و اون رو روی پاهاش نشوند:

𝙇𝙤𝙨𝙩 𝙄𝙣 𝙏𝙝𝙚 𝙅𝙪𝙣𝙜𝙡𝙚☘︎ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈOù les histoires vivent. Découvrez maintenant