مین یونگی
دستی به گوش های مخملی روی سرش کشید و دوباره به نقشه های روی دیوار نگاه کرد
فرمانده ارتش گربه سانان : نظرتون چیه شاهزاده مین ؟!_آم ... نمیدونم ... فرمانده میخوام باهات صادق باشم ...خودتم میدونی که من حوصله سر و کله زدن با بقیه رو ندارم ... چه برسه به اینکه بخوام به چندصد نفر سرباز آموزش رزم آوری و شمشیر و تایر کمان و... بدم
/ شما درست می فرمایید شاهزاده ولی ما فکر کردیم اگر سربازان توسط شما آموزش ببینن ممکنه اشتیاق بیشتری داشته باشند
_ واقعا نمیتونم ... اما ممنون که همچین فکری میکنی ... مطمئنم که خودتون انقدر حرفه ای و کاربلد هستین که بتونین اموزششون بدین
فرمانده با لبخند سری تکون داد و خواست از جاش بلند شه تا یونگی رو تا در اتاق پایگاه همراهی کنه که سربازش با شتاب وارد اتاق شد
٫ فرماندهههه.... فرمان.. ده .. فر..مانده
نفس نفس زدنش میون صحبتاش نشون دهنده این بود که تا اینجا دویده و خبر مهمی داره
فرمانده اخم هاشو در هم کشید و گفت : جانگ هوسوک ... امیدوارم دلیل خوبی برای اینهمه شتاب زدگی داشته باشییونگی همچنان با تعجب و البته کمی استرس به سربازی که حالت فهمیده بود اسمش هوسوکه نگاه میکرد
٫ فرمانده ... کنار دروازه ی شهر .... کنار...
/ چرا کامل حرف نمی زنی مردک جون ب لبم کردی
٫ کنار دروازه ... یک نفر پیدا کردیم ... حالش خیلی بده .. باید....
فرمانده و یونگی دیگه منتظر ادامه صحبت هاش نموندن و با سرعت به بیرون رفتن
یونگی همونطور که روی پنجه های تند و تیزش میدوید فکرش درگیر این بود که چه موجودی بوده که سرباز حتی نتوانسته تشخیص بذه؟
خرگوش ؟ خرس ؟! فرشته ؟ یا حتی پری؟؟؟!!!!!وقتی به دروازه رسیدن متوجه چند سرباز بالای سر یک نفر شدن
یونگی با سرعت خودشو به اونجا رسوند
BINABASA MO ANG
My rejected fairy🧚🏻✨
Fanfiction( کامل شده ) + پارک جیمین ! تو به دلیل نقض قوانین ، از دنیای پری ها طرد خواهی شد ! و برای مجازات گستاخی به جایگاه والای اعلاحضرت ، بال هاتو از دست خواهی داد... _ نه شما نمیتونید اینکار و بکنید نه نههههه « پری طرد شده ی من | My rejected fairy » کا...