_ part 17 _

714 115 39
                                    

یونگی با خوردن نور آفتاب تو صورتش چشاشو باز کرد
و اولین چیزی که دید جوجه مظلومش بود که غرق خواب بود
لبخندی زد و دستشو نوازش وار روی صورتش کشید
_ یا یا یا ... این حجم از کیوت بودن برای ی دخترم زیادیه چه برسه ب تو که پسری ... اوکی دیگه نمیتونم تحمل کنم ..

چنگی به بازوی لخت پسرکش زد و اونو سمت خودش کشید
تقریبا خودشو رو جیمین انداخت و ی جوری محکم بغلش کرد که انگار میخواست اونو توی خودش حل کنه
جیمین با احساس فشرده شدن بیش از حد چشمای خمار از خوابش رو باز کرد و با صدای گرفته ای گفت

+یا یا ... یونگی له شدم ... یااا ... چه خبره خفه شدم

ولی یونگی بی اهمیت به اعتراضاتش فقط بغلش کرده بود
و درحالی که بوسه صداداری رو ترقوه پسر کوچیکر که حالا پر از لاو مارک های یونگی بود گذاشت با ذوق گفت
_ تو‌چطور میتونی انقد کیوت باشی ها؟ حتی فک کردن به اینکه دیگ ماله منی باعث میشه امید ب زندگی پیدا کنم

+ مردک مگه من لباسم که ماله تو باشم

یونگی با خباثت کامل بغلش کرد و جلوی آینه گذاشتش زمین
دستاشو از پشت دور کمر پسرش حلقه کرد و بوسه ی دیگه ای روی ترقوه اش گذاشت و گفت
_ آها ... ولی این کبودیای رو بدنت سند میشه که تو متعلق ب منی و کاریم نمیتونی بکنی

جیمین خجالت زده سرشو کج کرد و گفت
+ یاااا انقد پررو نباششش ... چجوری انقد رو داری

یونگی بلند بلند خندید و بوسه ای روی گردن موچی خجالتیش گذاشت و گفت

_ درد نداری؟ ببرمت حمام؟

جیمین ب زور و با حرص از بغل یونگی بیرون اومد و گفت
+ نمی‌خواد ... همون دیشب گفتی می‌بریم حمام از دردم کم بشه بس بود ... ( اشاره ب اینکه تو حمامم از خیر بدن موچیش نگذشته بود 😔😂) ( بخدا من نمیتونم اسمات بنویسم ... بعدشم کل واتپد فیک های اسمات داره و همه فقط بخاطر همون اسماتش میخونن  اینجا از خود داستان لذت ببرین 🥲💔 )

یونگی بلند تر از قبل خندید و گفت
_ مراچه؟ ( همون ب من چه ی خودمونه ) تو زیادی بدن تحریک کننده ای داری

جیمین بالشتشو تو صورت یونگی پرت کرد و درحالی که بهش فوش میداد لنگ لنگان از اتاق بیرون رفت 

_ راستی چند روز پیش بهم گفتی کتفت جای زخمات درد می‌کنه ... فردا میریم پیش دکتر جئون

+نه بابا دکتر چیه ... فقط جای زخماش درد می‌کنه دیگ

_ ولی دکتر گفت جاش میمونه اما درد نمیکنه ... اینکه درد داری عجیبه جیمین

+ انقد نگران نباش فقط بعضی موقع ها .... اخ ...

یونگی نگران از جاش بلند شد و سمت جیمین که دستشو رو شونش گذاشته بود رفت
_ چیشد؟!

+ ه...هیچی ... ای ... فقط یذذره ... ی ذره زخمم درد می‌کنه

یونگی که دیگ بیشتر از این نمیشد نگران بشه با لحن جدی گفت
_ فردا قطعا میریم پیش جونگکوک ... نه نشنوم

+ اوف باشه . حالا میزاری برم سرکار دیرم شد

_ میرسونمت

یونگی چند ساعتی میشد که از پشت شیشه کافه به جیمین نگاه میکرد و تا الان متوجه شده بود که منظور جین چی بوده
اون رئیس لعنت شده ی جیمین بیش از اندازه دور برش میپلکید
ولی یونگی خواست مغازه خالی بشه و بعد بره دهنشو سرویس کنه

حدودا ساعتای ۱۱ بود که همه شاگردا رفتن و الان فقط جیمین و یوجون مونده بودن تو کافه

/ یااا جیمین شی .... هرروز که میگذره تو دلربا تر میشی

جیمین به اعتنا وسایلشو جمع می‌کرد

یوجون نزدیکش شد و با صدای بمی گفت
/ و البته روز ب روز تحریک کننده تر

جیمین که کم مونده بود از نزدیکی یوجون عوق بزنه خودشو عقب کشید و تهدید وارانه گفت
+ آقای هان ... از شروع کارم بهتون گفتم ... فاصلتونو با من حفظ کنین .... نزدیک من نشین و منو مجبور. نکنین استعفا بدم

و خواست بره که یوجون دستشو کشید
اما بخاطر کشیدع شدن دستش یقه لباسش کنار رفت و قسمتی از کبودی گردنش دیده شد که روی اون پوست سفید بدجور تو ذوق میزد

یوجون اول با چشمای گشاد و بعد با پوزخند به جیمین نگاه کرد

/ منم فک میکردم تو چقدر پاکی

جیمین سعی کرد بازوشو از چنگ یوجون در بیاره
درحالی که تقلا میکرد گفت ،

+ ولم کن مرتیکه

/ تو یه هرزه ای ... معلوم نیست تا الان چند بار زیرخواب شدی ... پس اینهمه فرار کردن از من چیه؟ .... اصلا صاحب این کبودیای رو گردنت کجاست؟ میاد تورو گردن بگیره ؟

_ صاحبش منم ... هم کبودیای گردنش ... هم خودش ... حرفی داری؟

جیمین یخ بستن تمام تنش رو حس کرد
و یوجون درحالی که به خودش امید میداد که این صدای آشنا صدای یونگی نباشه آروم به سمتش برگشت
و با قیافه ترسناکی از یونگی که آتیش ازش می‌بارید روبرو شد...
( همراهان عزیزی که یاری رساندند 😔😂 جهت شادی این مرحوم آن مرحوم و دیگر مرحومان حاضر در جمع اجماعا صلوات 😔😂 )

__________
مین یونگی وارد میشود  .
البته اینجا بیشتر تو جلد شوگا بود 😂😂😂🤌
الان جا داره با همون چاپستیک توی هگوم بپره رو یوجون 😂🤣🤣🤣
نظر و ووت فراموش نشه
پیج اینستا هم فالو کنید دیالوگا رو میزارم اونجا
Only.mystories  : آیدی

My rejected fairy🧚🏻✨Donde viven las historias. Descúbrelo ahora