_ part 14 _

685 109 15
                                    

حدودا چهار ماه از حضور جیمین در قلمرو گربه سانان می‌گذشت
توی این مدت اون با مردم صمیمی تر شده بود
نسبت ب یونگی شناخت بیشتری پیدا کرده بود
مثلا فهمیده بود یونگی بخاطر این قبول نکرده جانشین بشه که هر جانشین باید یک نفر رو به عنوان همسرش و ملکه آینده انتخاب کنه و یونگی تحت هیچ شرایطی نمی‌خواست ازدواج کنه
البته که جیمین کلی مسخرش کرده بود ولی خب ...
کتاب خوندن یونگی براش یکی از تفریحات مورد علاقش شده بود که هرشب باید انجامش میداد
که اینم باید بگیم که بعدش خودشو الکی به خواب میزد تا بتونه پیش یونگی بخوابه
چون خودشم فهمیده بود که وقتی با یونگی روبرو میشه اکلیلی شدن دستاش شروع میشه و قلبش تند تند میزنه
توی این مدت گوشی که یونگی براش خریده بود پر شده بود از عکس و فیلمایی که روزمره از خودش یا حتی یونگی می‌گرفت
البته ناگفته نَمونه که توی کافه همچنان با یوجون مشکل داشت و یوجون روز ب روز بیشعوری خودشو بیشتر به رخ میکشید

+ اوه جین هیونگ

( چطوری چیم چیم‌

+ اه توروخدا انقد برا من لقب نزار

( مگه بده؟ اولین بار که قیافه نحستو دیدم گفتی لقب نداری وقتی یونگی گفت موچی مثل اسبی که بهش یونجه دادن ذوق کردی . الان میگی بدع؟
و خنده شیشه پاک کنی کرد
جیمین نتونست در مقابل اون خنده ی سمی هیونگش دووم بیاره
زد زیر خنده و گفت

+ خب آخه لقب یکی دوتا ... ن ک پنجاه تا ... نمیدونم موچی . چیم‌چیم . جیم ... لیتل پرنس ... جوجهههه

(خیلیم  دلت بخواد ... ایش حالا برو برام یه کافه گلاسه بیار خسته ام

جیمین با تأسف سری تکون‌ داد و رفت سمت باریستا تا سفارش هارو بده
همون لحظه یوجون که تازه وارد کافه شده بود سمت جیمین رفت و بی توجه به اطرافش دستشو روی باسن جیمین کشید که جیمین سه متر پرید هوا

+ چ ... چی کار می‌کنی
جیمین این رو درحالی گفت که احساس میکرد هر لحظه ممکنه تر حس بدی که بهش منتقل شده از حال بره

/ چطوری جیم ... هیچی حواست نبود خواستم شوخی کنم
و نیشخندی زد و رفت

تمام این مدت این جین بود که با اخم به اون دوتا نگاه میکرد و تو ذهنش نقشه قتل یوجون و میکشید

جیمین چند تا نفس عمیق کشید و سعی کرد خودشو جمع و جور کنه
البته که هزار بار تو دلش بخاطر این حجم از لوس بودن به خودش فوش داد
چون بخاطر اون لمس که میتونست به راحتی اسمش و تجاوز بزاره کم مونده بود بزنه زیر گریه

روی صندلی پشت میز استودیو نشست و گفت
_ هیونگ ! آفتاب از کدوم طرف در اومده که تو اومدی دیدن من

»فعلا وقت شوخی ندارم یونگی

یونگی که برای اولین بار این حجم از جدی بودن رو تو جین می‌دید با تعجب توی جاش صاف نشست

My rejected fairy🧚🏻✨Donde viven las historias. Descúbrelo ahora