part 6

1K 166 47
                                    

______________________________

پوست لبش رو با دندان ردیف پایینی به بازی می‌گرفت.. انگشت های دست هایی که از استرس کمی می‌لرزید و پشت سرش بین هم قفل کرده بود...
نگاه پر از غمش رو به زمین دوخته بود و منتظر سرزنش از جانب مردی که با غرور روی صندلی پشت میز نشسته بود شد..

- چی گفتی؟؟؟ مرخصی؟؟؟ من اصلا کی بهت مرخصی دادم که بار دوم باشه؟

با چشمان باریک شده به پسری که سرش رو پایین انداخته بود و از هرگونه تماس چشمی با مرد بزرگتر خودداری میکرد خیره شد و بعد از چند ثانیه مکث.. پوفی کرد و سرش رو به دو طرف تکان داد: سریع تر برگرد سر کارت.. امگا!

امگا مضطرب لبش رو به داخل دهانش کشید.. با کمی تردید سعی کرد آخرین تلاشش رو برای گرفتن چیزی که می‌خواست انجام بده..

- اما.. رئیس لی.. من

صدای برخورد لیوان شیشه ای به زمین باعث شد جونگوک به این اتفاق واکنش نشون بده و با ترس ،سریع چند قدم به عقب برگرده تا اون شیشه های خرد شده ی ریز و درشتی که دقیقاً جلوی پاش به هزار تیکه تبدیل شده زخمیش نکنه..

آلفای خشمگین از سر میزش بلند شد و سر پسر کوچکتر که با چشم های گرد و بهت زده درحالی که قلبش از ترس داخل قفسه ی سینه اش بی تابی میکرد داد زد: متنفرم از اینکه یه حرف و دو بار تکرار کنم هرزه!!!!!!!

پسر با شنیدن اون حرف تحقیرآمیز مرد برای جلوگیری از بغضی که توی گلوش درحال شکل گرفتن بود لب هاشو محکم روی هم فشرد..

چشم های نم دارش رو بست.. تا قطره های پاک چشمانش روی گونه اش روانه نشند و ضعفش رو به رخ رئیس سنگ دل قلب اهنیش نکشند..

دروغ نبود اگر از ترس ،دستانی که پشت سرش پنهان کرده بود میلرزید..
از زمان کودکی همه با تحقیر بهش نگاه میکردند و حرف های قلب شکنی بهش می‌زدند.. اما هیچ وقت نتونست خودش رو به این چیزا عادت بده..

و حالا حس می کرد داره زیر گرمای نگاه تحقیر آمیز رئیسش ذوب میشه
صدای قدم های آهسته ی لی به سمتش باعث شد یاد ناقوس مرگ بیوفته..

زیر لب خودش رو صد بار لعنت فرستاد برای اومدن به این اتاق..
اون آدم حکم فرشته ی مرگ و براش داشت.. چطور یادش رفته بود عذاب هایی که این مرد از زمان کودکیش بهش داده بود..
چطور شجاعت پیدا کرد تا خواسته ای که میدونست مثل همیشه بهش اهمیتی داده نمیشه ارو به اون مرد بگه..
شجاعت؟؟؟؟
نه
حماقت!!!!

گوش های تیزش شنید که اون صدای قدم های لی دقیقاً توی چند سانتیش متوقف شد
بدنش از ترس یخ زده بود اما جرات نداشت کلمه ای از دهانش خارج کنه..
دست آلفا زیر چونه اش نشست و با ملایمت و لطافت تعجب برانگیزی سر پسر کوچکتر رو بالا آورد..

چشم هاش هنوز بسته بود ، حقیقتا میترسید لای پاک هاشو باز کنه و با صورت خشمگین مرد رو به رو بشه..

My dark lifeWhere stories live. Discover now