part 12

1.1K 110 275
                                    

(هفده سال قبل)

«این بچه باید زیر نظر دکتر و تحت درمان باشه، اینکه هر از گاهی حمله‌ی پانیک بهش دست میده نشون از وضعیت خرابشه..! با توجه به اتفاقاتی که در سنین پایین تجربه کرده و تمام روح و روانش بهم ریخته، و اگر این اتفاق نیوفتاد تعجب می‌کردم، اما اگر درمان نشه امکان اینکه بیماری های روانی دیگری به مشکلاتش اضافه بشه‌ارو داره»

«پسر بیچاره، مگه چند سال سن داره که باید این چیزا رو به چشم ببینه؟ فقط هشت سالشه.. خوب شد زودتر متوجه رفتار متفاوت این بچه از بقیه بچه ها شدیم»

سرپرست یتیم خانه، که زنی سالخورده و مسن بود از پشت شیشه‌ی پنجره، به پسری که با احساس ناامنی از محیط اطرافش روی زمین نشسته و توی خودش جمع شده بود خیره شد..

چشم های غمگینش تمام حالت های غیر طبیعی پسر بچه ارو میدید و تاسف میخورد..

بدن پسر از ترس می‌لرزید و مردمک چشمای لرزونش دائم در همه جا به گردش بود و هیچ حالت طبیعی نداشت..
رنگش بی شباهت به پوست یه آدم مرده نبود.. و لب هاش سفید و ترک خورده معلوم میشد

این پسر بچه اگر درمان نشه، قطعاً میمیره..!

______________________________

برای زمان زیادی که در سکوت داخل ماشین سپری میشد.. هیچ کدوم از اون دو نفر که در طول طی کردن مسیر، داخل ماشین به سر می‌بردند تا به مقصد برسند.. حتی نیم نگاه کوچکی بهم ننداخته و دائم درحال فرار از زیر نگاه های زیر چشمی هم بودند.

درواقع اون دو، راه مناسبی برای یک گفت و گوی خوب و بدون دلخوری یکدیگر پیدا نکرده بودن و در همین حال سکوت رو به رنجیدن هم ترجیح دادن..
اما این سکوت، ناخواسته جو سنگینی رو داخل ماشین راه داده بود که موجب دلگیری و آزرده شدن هر دو پسر شده بود..

در همین وقت با رسیدن به جاهای آشنایی که نشون میداد به خونه‌ی امگای چشم قشنگ نزدیک شدن.. آلفا ماشین رو گوشه‌ای از خیابون متوقف کرد..
ترمز دستی رو کشید و نگاه جونگوک رو که تا لحظات پیش ازش فراری بود رو روی خودش پیدا کرد

- چیکار میکنی؟

امگا با چهرهای متعجب درحالی که نظاره‌گر بی توجه ای آلفا به خودش بود این رو گفت و تک ابرویی بالا انداخت..
هیچ ایدهای نداشت که چرا کیم تهیونگ ماشین رو نگه داشته و حالا با باز کردن کمربندش میخواد از ماشین خارج بشه..

- پیاده شو..!

- چرا؟ هنوز که نرسیدیم.

جونگوک با نگاه دقیقی که به بیرون از ماشین انداخت با تعجب زمزمه کرد و با چشمای گرد و ستاره بارونش به سمت آلفا برگشت..
وقتی نگاه عمیق و خیره‌ی آلفا رو به روی خودش دید پلکی زد و منتظر حرفی از جانب مرد بزرگتر موند..

My dark lifeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang