part 13

1K 82 145
                                    

(هفده سال قبل)

- علاوه بر اختلال پنیکی که داره متوجه شدیم اختلال اظطراب اجتماعی هم به مشکلاتش اضافه شدن، اون احساس ناکافی بودن می‌کنه، برای هیچ و پوچ خودش رو مقصر می‌دونه و مدام خودش رو سرزنش می‌کنه، روانش به شدت آسیب دیده، بهتره برای چند وقتی توی بخش کودکان بستری بمونه، تا وقتی که کاملا درمان بشه.

.
.
.
.

- جونگوک، عزیزم وقته خوردن دارو.. و بعدش دوست دارم که بهم یه بوس شب بخیر بدی تا برات یه داستان قشنگ تعریف کنم

پسر بچه پتوی نازک و کوچکش رو از روی بدن نحیف و لاغرش کنار زد تا روی تخت بنشینه، گوشه‌ی چشم های خسته و بی حالش با دیدن چند تا قرصی که در دست پرستار وجود داشت کمی بیشتر از هم فاصله گرفت

«اون قرص های بدمزه، من دوست شون ندارم»

نگاهش رو بالاتر اورد و روی چهره‌ی پرستار جوان که با ملایمت بهش لبخند مهربونی می‌زد ثابت موند.

«اگر بگم نمی‌خورم، منو می‌زنه، بعدش توی انبار زندونیم می‌کنه و بعد چراغ هارو خاموش می‌کنه، کوکی از تاریکی می‌ترسه، کوکی دارو دوست نداره، کوکی داستان نمی‌خواد، کوکی مامان می‌خواد»

با یادآوری چهره‌ی مادرش توده‌ی سنگینی توی گلوش نشست، چشم هاش از اشک پر شد.. لب هاش برای آمادگی قبل از گریه شروع به لرزیدن کرد، اما بعد فقط با فکر وجود اون پرستار به داخل اتاق وحشت زده بلافاصله چشم های درشت شده اشو بهش دوخت.

«کوکی گریه نکن»

«اگه گریه کنی خانوم پرستار تو رو دعوا می‌کنه»

«سرت داد می‌زنه و توی دهنت یه عالمه از اون قرص های تلخ می‌ریزه»

اما انگار برای کنترل کردن گریه‌اش کمی بیش از حد دیر شده بود، چرا که با احساس پایین اومدن قطره‌ای از اشک بر زیر چشم هاش و لیز خوردنش از گودی سیاه زیر چشمش تا چونه اش کافی بود تا جیغ و گریه هاش بلند بشه و همون‌طور که خودش رو با ترس و لرز از روی تخت به عقب می‌کشه اشک های بیشتری روی گونه‌اش سرازیر بشه.

- دیگه گریه نمی‌کنم، کوکی قول میده، دیگه گریه نمی‌کنه، کوکی پسر خوبی میشه، ببخشید.. ببخشید.. لطفا منو نزن

پرستار مات و مبهوت به پسر بچه‌ای چشم دوخت که حالا زیر اون پتوی نازک پناه برده و مدام با تکرار جملاتی مثل گریه نمی‌کنه و یا تاریکی دوست نداره درحالی که از وحشت به خودش می‌لرزید سرش رو به تخت می‌کوبه

______________________________

فضای اتاق از دود زننده‌ی سیگار پر شده بود و این مرد آلفا بود که بی توجه به دود خفه کننده‌ای که تمام اتاق رو در بر گرفته بود همچنان از مارک مورد علاقه‌ی سیگارش کام می‌گرفت.
درحالی که با چشمان بی رمقش از پنجره‌ی بسته به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود.

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Apr 23, 2024 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

My dark lifeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora